PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رمان همخونه (چهارم)



**FERESHTEH**
10-17-2015, 03:38 PM
http://kocholo.org/img/images/odoszxdhkiwamqt4yb6t.jpg

فصل چهارم

پروانه خانم و مش حسين در آشپزخانه حسابي مشغول بودند .پروانه خانم كمي عصباني به نظر مي رسيد كار مي كرد و غر مي زد. مش حسين هم صبورانه دستورات او را اجرا مي كرد و به غر زدن هايش گوش سپرده بود.فقط گاهي به عنوان تاييد سري تكان مي داد شايد تسكيني براي درد پروانه خانم باشد .تا آمدن يلدا به آشپزخانه پروانه خانم از حرف افتاد .اما چهره اش نشانگر درونش بود.
يلدا با لبخند پرسيد: "پروانه خانم چيزي شده؟" پروانه خانم كه بي صبرانه منتظر همين سؤال بود لبخندي زوركي زد و گفت:"نه دخترم چي مي خواستي بشه؟ كلفت جماعت كه شانس نداره از صبح تا شب اينجا زحمت مي كشيم اين همه از جون و دلمون مايه ميگذاريم اما هيچي.. حاج رضا ما رو لايق ندونستند كه بگن مي خوان پسرشون رو داماد كنند."
يلدا كه گيج به نظر مي رسيد با حيرت فروان گفت:"شما از چي صحبت مي كنين؟!"
پروانه:" من اگه ندونم توي اين خونه چي مي گذره كه براي مردن خوبم."
یلدا:" از چي خبر دارين؟ معلومه اين جا چه خبره؟"
پروانه:" يلدا جون مگه قرار نيست تو عروس بشي ؟ حالا خودت رو زدي به اون راه؟"
يلدا كه چشمهايش از حيرت گشاد شده بودند خنديد و گفت:" راستي ،شما چه جوري فهميديد؟ حاج رضا به من گفت كه به كسي فعلا حرفي نزنيم در ثاني هنوز كه چيزي مشخص نيست عروسي كدومه؟! "
مش حسين كه با متانت حرف ها را گوش مي كرد با لحن آرامي گفت: يلدا جان ايشون كلانترند و از همه چيز هميشه خبردارن.(سپس خنديد) يلدا هم خنديد. پروانه خانم هنوز شاكي بود و گله گذاري مي كرد.
يلدا آرام و با متانت در حالي كه لبخندي مهربان بر لب داشت گفت:"پروانه خانم خودتون بهتر مي دونيد كه شما و مش حسين تنها افراد مورد اعتماد حاج رضا هستيد و اگر حاج رضا چيزي نگفته براي اينه كه هنوز چيزي نشده و چون معلوم نيست چي ميشه حاج رضا هم خواسته كه فعلا حرفي نزنيم تازه شما از كجا فهميديد؟ بايد راستش را بگوييد!"
پروانه:"امروز حاج رضا تلفني داشت با پسرش حرف مي زد سه ساعت گوشي توي دستش بود كلي داد و هوار راه انداخت. معلوم بود كه پسره قبول نمي كنه .حاج رضا خيلي حرف زد ميون حرفاش فهميدم كه نظرش به توست .تو هم كه خودت مي دونستي حالا جواب دادي يا نه؟"
یلدا:" نه خوب ديگه چي مي گفتند؟"
پروانه:" هيچي دخترم حاج رضا حرص مي خورد بعد هم يك جاهايي خيلي يواش حرف مي زد نتونستم بفهمم چي میگه، تو چي گفتي؟ جوابت چيه مي خواي پسره رو ببيني ؟"
یلدا:" هنوز نمي دونم دارم فكر مي كنم."
پروانه:"پسره بدي نيست ،باباش رو اذيت مي كنه اما خداييش با ما مهربونه .هر وقت مي رم خونه اش را تميز كنم كلي به من احترام مي گذاره و احوال مش حسين رو مي پرسه. اما خب ديگه زياد خنده رو نيست مثل تو. راستش چي بگم دختر؟ آخه مگه حالا وقت شوهر كردن توست ،مي خواي ما رو تنها بگذاري؟"
كلمات آخر پروانه خانم با هق هق گريه آميخته شدند عاقبت بغض پروانه خانم تركيد و اشك هايش روان شد و يلدا را در آغوش گرفت. يلدا هم گريه كرد هنوز باور نداشت اتفاق خاصي رخ داد است اما گويي چيزهايي در حال وقوع بود و نبايد غافل مي ماند. مش حسين هم عاقبت دليل بي قراري هاي پروانه خانم را فهميد سري تكان داد و حالتي غم زده به خود گرفت.

هجوم قطات آب گرم روي سرو بدن يلدا گويي توام با گرفتن شرماي تنش تمام انديشه ها و دلهره ها را نيز مي شست و با خود مي برد به طوري كه يلدا آن چنان احساس آرامش مي كرد كه دلش مي خواست ساعت ها به همان حالت بنشيند و به چيزهاي خوب فكر كند .شور خاصي در وجودش ولوله مي كرد كه دليلش را نمي دانست .بارها و بارها اولين ديدار و اولين كلماتي را كه بايد در ملاقات با شهاب رد و بدل مي كرد از تصور گذرانده بود. با اين همه باز هم با به خاطر آوردن قرار آن روز همان طور كه زير شير آب ايستاده بود سرش را خم كرد و لبخند زد و گفت :"سلام !"با اين كه حاج رضا به او متذكر شده بود كه شايد شهاب رفتار توهين آميزي با او داشته باشد اما او همچنان تصور خود را با لبخند مجسم مي كرد به هفته اي كه گذشته بود فكر مي كرد.
يك هفته بود كه يلدا حاج رضا را در جريان تصميم خود قرار داده بود و او هم با شهاب قرار تلفني گذاشته بود و با مخالفت شديد شهاب رو به رو شده بود اما در آخر توانست با ميان كشيدن قضيه ي ارثيه و بخشيدن يك سوم از اموالش او را راضي به اين كار بكند بنابراين قرار شد يلداو شهاب براي اولين بار همديگر را ببينند و صحبت هايشان را بكنند.
هنوز شيرآب باز بود و يلدا در افكارش غوطه ور و به ملاقات شب سه شنبه مي انديشيد دوباره سرش را خم كرد و گفت:"سلام!!"
شب سه شنبه بود يلدا ساعت ها در اتاقش با خود مشغول بود و هر ثانيه كه مي گذشت ،دل شوره اش بيشتر مي شد. دلش مي خواست آن شب زيبايي او اساطيري شود اما هر چه به ساعت مقرر نزديك مي شد احساس مي كرد بدتر شده است .اعتماد به نفسش را از دست داده بود براي اين كه خودش را تسكين بدهد مدام جلوي آيينه عقب و جلو مي رفت و هر بار هم سعي مي كرد لبخندي بزند و خود را بهتر ارزيابي كند اما ناخودآگاه از آن همه یئس لب باز كرد و گفت:"لعنتي اين لبخند احمقانه چيه ؟ اصلا لبخند نداشته باشم خيلي بهتره. خدايا چي كار كنم؟ اصلا آماديگش رو ندارم آخه چرا من امشب اينطوري شده ام؟ چرا چشمام اينقدر پف آلود شده؟"
صداي پروانه خانم از پشت در به او يادآوري كرد كه شهاب چند دقيقه است كه آمده و بهتر است يلدا عجله كند . دل پيچه گرفته بود، حالت تهوع داشت ،دهانش خشك و بد طعم شده بود به ايينه نگاه كرد مستاصل مي نمود و رنگ پريده .با دست هاي لرزان به سوي قوطي رژگونه حمله برد و با حركتي سريع گونه هايش را رنگ كرد باز صداي در بلند شد . پروانه خانم دهانش را به در چسبانده بود و سعي داشت فقط يلدا صدايش را بشنودگفت: "يلدا جان زود باش آقا منتظرن اين پسره هم اومده الان مي ره ها! "
يلدا غرغركنان جواب داد:" خب خب اومدم ديگه" و سريع خم شد و دست هايش را تا جايي كه ممكن بود دراز كرد تا از زير تخت خوابش دمپايي هاي رو فرشي اش را در بياورد عاقبت آنها را يافت و با نگراني براي آخرين بار سراغ آيينه رفت روسري اش به رنگ صورتي صدفي بود كه با بلوز آستين بلند سفيد و دامن بلندي با گلهاي صورتي و سفيد هماهنگ شده بود.
يلدا رنگ صورتي را زياد دوست نداشت اما نمي دانست چرا براي آن شب بالاخره تصميم گرفته بود آن لباس ها را بپوشد با اين كه اصلا از خودش راضي نبود اما بالاخره از آيينه دل كند و خود را به خدا سپرد.
پروانه خانم پشت در ايستاده و منتظر بود گويي او هم مضطرب بود. با ديدن يلدا نفس راحتي كشيد و سر تا پايش را برانداز كرد وگفت: "ماشاءالله مثل ماه شدي." يلدا دلش گرم شد و براي اين كه به خود اميد بيشتري بدهد دوباره گفت:"راست مي گي پروانه خانم؟ به نظر خودم كه خيلي بي ريخت و بد قيافه شده ام. "پروانه خانم در حالي كه مجددا او را موشكافانه تماشا مي كرد سري تكان داد و گفت : "وا !دختر زبانت را گاز بگير .. به اين خوشگلي . خيلي هم دلش بخواد!"
يلدا بالاخره راهي شد و با پاهايي كه بي اختيار مي لرزيد از پله ها پايين آمد. توي دلش پر از تشويش و اضطراب و كنجكاوي بود. روي پله چهارم نگاهش به چشم هايي كه مثل يك ببر زخمي به او خيره شده بودند ثابت ماند و نفسش حبس شد .احساس كرد ديگر قوايي براي پايين آمدن ندارد چنين حالتي را در خود بي سابقه مي ديد چند لحظه ثابت ماند مردد بود كه پايين بياد و يا اصلا باز گردد كه صداي گرم و ملايم حاج رضا ترديد را از او گرفت كه مي گفت:"دخترم يلدا آمدي ؟ "يلدا خودش را جمع و جور كرد و سلامي داد حاج رضا از او دعوت كرد كه روي صندلي كنار او بنشيند يلدا به نرمي از كنار شهاب رد شد و مقابلش روي صندلي نشست روي صورتش قطرات عرق درست مثل شبنم صبحگاهي خودنمايي مي كرد .احساس مي كرد داغ شده است. پروانه خانم با سيني شربت وارد شد و در سكوت مطلق شربت ها را تعارف كرد و سريع رفت.
حاج رضا نيز مثل هميشه آرام و موقر بود .شربت را از روي ميز برداشت و در حالي كه با قاشق بلندي آن را هم مي زد گفت:"همون طور كه خودتان مي دونيد، قرار امروز رو طبق صحبت هايي كه با هردو شما داشتم گذاشته ام براي اينكه با هم آشنا بشين و اگه حرفي داريد باهم بزنيد تا بعدا دچار مشكل نشويد. باز هم يادآوري مي كنم فقط بايد مطابق همان قراري كه با شما گذاشته ام عمل كنيد." حاج رضا كمي شربت نوشيد و نفسي تازه كرد و ادامه داد: "در غير اينصورت ..." آه بلندي كشيد و بعد از لحظه اي به آرامي از جاي برخاست و گفت: "من شما رو تنها مي گذارم تا راحت تر صحبت كنيد"
همان طور كه به سمت در خروجي مي رفت گفت:"امشب آسمان خيلي صاف و دلنشينه مي خوام مهتاب رو تماشا كنم."
لحظاتي گذشته بود اما به سكوت.. نگاه پايين يلدا روي گل هاي قالي ماسيده بود و تكان نمي خورد و هنوز چهره ي دقيقي از شهاب در ذهن نداشت اما سعي نمي كرد او را دوباره نگاه كند. نمي دانست چرا بي دليل خجالت مي كشد.
شهاب راحتر از يلدا نشان مي داد. دست دراز كرد و شربت را برداشت وچرخي به قاشق داد و بي معطلي آن را سر كشيد. نگاه يلدا به ليوان نيمه كه روي ميز نشسته بود خيره شد ناگهان احساس بدي در دلش پيدا شد رگه هايي از رنجشي كه تنها خودش دليل آن را مي دانست به وجود آمده بود. شايد به خاطر آن بود كه دلش مي خواست شهاب را مثل خودش مضطرب و دستپاچه ببيند اما باديدن رفتار معمولي و بيخيال شهاب با آن نگاه غضبناك و حق به جانبش از خودش به خاطر آن همه هيجان و اضطراب و خيال بافي متنفر شد .به همان سرعت كه در اعماق افكارش مي دويد چهره اش هم منقبض شد و دلش گرفت. شهاب از جا برخاست و يلدا به خود آمد و نگاه سريعي به قد و قامت شهاب انداخت .قد تقريبا بلندي داشت با هيكلي تنومند و ورزيده. شلوار جين و پيراهن چهار خانه ي سفيد و قرمز اسپرتي به تن داشت. معلوم بود اين ملاقات چندان برايش اهميتي نداشته كه .. بوي تلخ يك عطر مردانه در فضا پيچيده بود كه علي رغم آن محيط براي يلدا آرام بخش و دوست داشني مي نمود. شهاب مثل كسي كه بخواهد به ناگاه مچش بگيرد چرخي زد و نگاهش را به يلدا دوخت و بعد از لحظه اي بدون اين كه نگاهش را از او بگيرد روي صندلي اش نشست .دل يلدا هوري ريخت شهاب دست ها را در هم قلاب كرد هنوز يلدا را نگاه مي كرد و عاقبت لب باز كرد و گفت: "خب شروع كن."
لحن شهاب سرد و خشن و عصبي بود يلدا حسابي جا خورده بود .احساس مي كرد حالش بدتر از قبل شده است اعتماد به نفسش را از دست داده و دستپاچه شده بود خودش را جمع و جور كرد و به سختي گفت : "بله؟!"
شهاب عصبي مي نمود گويي با موجود دست و پا چلفتي و احمقي رو به رو شده است با لحن توهين آميزش گفت :"مثل اين كه شما اصلا نمي دونيد براي چي اينجا نشسته ايد؟"
يلدا داغ شده بود دلش مي خواست چيزي بگويد اما حس مي كرد صدايش در نمي آيد . شهاب پوزخندي زد و گفت :"خب گويا شما حرفي براي گفتن نداريد" و بدون اين كه منتظر شنيدن جوابي از جانب يلدا باشد ادامه داد:"ببين خانم محترم، حالا كه شما حرفي نداري پس بهتره خوب خوب به حرف هاي من گوش كني من اگه الان اينجام فقط بنا به درخواست حاج رضا است و قراري كه با هم گذاشتيم يعني راحتت كنم من براي آينده ام برنامه ريزي كرده ام و براي خودم برنامه هايي دارم درسته كه فعلا به خاطر قول و قراري كه با پدرم گذاشته ام شش ماه را اون طوري كه اون مي خواد بايد زندگي كنم اما دليل نمي شه كه حقيقت رو بهت نگم من از همين حالا دارم مي گم كه هيچ چيز نمي تونه برنامه هاي من رو تغيير بده من اين پيشنهاد رو قبول كردم به شرط اين كه مدتش همون شش ماه باشه و نه يك ثانيه بيشتر."
شهاب چند ثانيه مكث كرد لب هايش خشك شده بود بعد با لحن هشدار دهنده اي كه گويي از پشت پرده خبر دارد گفت:"خلاصه اگر با پدر من نشسته ايد و قرار و مداري گذاشته ايد به هر اميدي ! بايد بدونيد كه به هيچ عنوان نمي تونيد من رو از تصميمي كه گرفته ام منصرف كنيد و من هيچ تعهدي نسبت به تو ندارم." شهاب بعد از اين كه آخرين جمله اش را گفت چنگي در موهاي بلند و سياهش زد وآنها را عقب كشيد و به صندلي تكيه داد نگاهش هنوز روي نگاه مات زده ي يلدا بود. يلدا متلاشي شده بود واز درون فرو مي ريخت .هيچ گاه تا آن اندازه احساس حقارت نكرده بود دلش مي خواست همه چيز را روي سر شهاب خراب كند. حالا عصبانيت خجالتش را كم رنگ كرده بود و نمي دانست چه جوابي در برابر آن همه توهين و تحقير بايد بدهد؟!
يلدا به دنبال بي رحمانه ترين كلمات مي گشت چهره اش رنگ پريده بود و به سردي مي گراييد در حالي كه از جايش برمي خواست نگاهش را كه سعي داشت حقارت بار باشد به شهاب دوخت و بعد از لحظه اي گفت : "من هم فقط به درخواست پدر شما اينجا هستم حرف ديگري هم با شما ندارم چون بي لياقت تر از اون چيزي كه تصور مي كردم هستيد."
يلدا محكم و آرام قدم برمي داشت و درمقابل چشمان بهت زده ي شهاب او را ترك كرد و از پله ها بالا رفت..