PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان خواندنی حقیقتِ پنهان



* asal *
11-21-2015, 08:23 AM
در اتاقو قفل کردپرده پنجره اتاق رو کشیدنشست روی صندلیسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زدتاریکی و دود بود که در هم می آمیختو مرد، با چشم های نیمه باز و سرخبه این هم آغوشی رخوتناک، نگاه می کرددود سفید و تنبل سیگار، مواج و ملایم، در آغوش تاریکی فرو می رفت و محو میشدانگار تاریکی، دود رو می بلعید و اونو درون خودش، خفه می کردمرد از تماشای این هم آغوشی بی رحمانه، سرگیجه گرفت و به سرفه افتاد....روزهای اول گل سرخ بود و چشم هالرزش خفیف لب ها بود و نگاه های پر از ترانهشنیدن بود و تپیدنعشق بود و رعشه های خفیف و گرم زیر پوستیروزهایی که همه چیز معنای خاصی داشت و سلام ها مثل قهوه داغدر یک بعد از ظهر سرد زمستان، حسابی، می چسبیدتعریف مرد، از عشق، دوست داشتنی فراتر از مرزهای منطق بود و زن...عشق را به ایثار دل، تفسیر می کردمرد که هیچگاه عاشق نشده بوداز گرمای با او بودنلذت می برد...و حس می کرد چیزی در درونش متحول می شودو زن، مدام لبخند می زدو گاهی چشم هایش از هیجان، مرطوب میشد و دستهایش مرتعش از لمس با هم بودندستهای مرد را در آغوش میکشیدروزهای اول، همیشه زیباست...مثل روز اول خریدن یک کفش چرم براقمثل روز اول مدرسهمثل روز تولدهر تماسی، پر بود از فدایت شوم ها و دوستت دارم ها و بی تو هرگزو هر نگاهی، لبریز بود از تمنا و خواستن و نیاززن، مثل بهار شده بود...پراز طراوت و تازگی و تبسم های پنهان همیشگیو مرد، شاد تر از تمام روزهای تنها بودنش، راست قامت و بی پرواروی این وسعت سفید، لکه ای هم اگر بود، محو بود و مبهمیا اگر خیلی هم بزرگ بودبه چشم هیچکدامشان نمی آمدشعرهای عاشقانه بود و وعده های مخفیانه.....روزهای خوب، زود می گذرد...قانون " بودن " همین استروزهای خوب، عمرش، مثل عمر پروانه هاستکوتاه و زیباو روزهای خوب، کم کم، تمام میشد...مرد ؛ باز، آهسته، به زیر لب ترانه های غمگین می خواندو زن، تبسم های کنج لبش را، گم کرده بودتکرار و تکرار و تکرارشاید همین تکرار بود که همه چیز را فدای بودن خویش کرده بودو شاید هم، با هم بودن ها، بوی کهنگی و نم گرفته بودهر چه بود، مثل سرمایی سوزناک و خشک، به زیر پوست عشق، نفوذ کرده بودو شاید هم، اصلا، عشقی در کار نبود.......- من هیچوقت عاشق نمی شم...هیچوقت ...فکر کردی منم ازونام که به خاطر یکی، خودشو از روی ساختمون پرت میکنه؟فکر کردی اگه نباشی تب می کنم؟نه جونم ... اینطوریام نیس، دوستت دارم ولی خل و چل بازی بلد نیستمحالا دو روز مارو بی خبر میذاری و به تلفونامونم جواب نمیدی بی معرفت؟فکر کردی با این کارت، عشقتو توی دلم میکاری؟نه به خدا ، این کارا همش از بی مرامیته .... حتما یادت رفته اون شباییکه تا صدامو نمیشنیدی خوابت نمی بردعیبی نداره ... میگذرهیه جورایی می سوزم، حتما کیف می کنی نه؟میسوزم از اینکه گفتم همدلمی ... نگو فقط همرام بودی ... دلت کجا بودو فقط شیطون میدونه ...مرد میگفت و از پس دودهای مواج، روزهای گذشته را، جستجو می کردو زن، همه چیز انگار، برایش خوابی بود کوتاه و سنگین :- خودت چی ؟خودت اگه یه هفته هم بری توی غار تنهاییت، هیچکی حق نداره صداش در بیادحالا یه تلفنتو جواب ندادم شدم بدترین آدم دنیاخب چی داری برام بگی؟ فکر نمی کنی همه چی خیلی بیخودی و تکراری شده؟خسته ام کردی، هیچ حس و حالی تو صدات نیست، انگار دارم با سنگ صحبت می کنمحرفامون جمله به جمله اش اونقدر تکراری شده که نگفته همه شو از برمنگفتم عاشقم باشو خودتو برام از رو ساختمونا پرت کن پایینفقط خواستم بفهمم بودن و نبودنم فرقی ام برات داره یا نه ....که تو هم خوب جوابمو دادی....بوق ممتد...مثل یک دیوار آجری بلند است...تا آسمانانگار که دیوار، آسمان آبی را دو تا می کندبوق ممتد، یعنی رفتن، بدون خداحافظییعنی، چیزی شبیه فحش های بد .......مرد دست در جیببا قدی خمیده و چشمانی بی خوابقدم زدن را برای فراموش کردن، امتحان می کردو زن، بی پروا، عشقی تازه می خواستاندام نحیفش، تحمل بار تنهایی را نداشتصدای تازه، گرمتر از صداهای تکراری و واژه های تکراریستعشق تازه، آدم را دوباره نو می کندانگار آدم برای ادامه زندگی اش، دوپینگ می کندعشق تازه، جسارت فراموشی خاطرات عشق کهنه را می طلبد و لگد زدن به تمام با هم بودن های قدیممرد نمی توانستمردها گاهی خیلی سخت می شوندسخت و بیروح و لایه لایهو مردی که واپس زده از عشقی نافرجام باشدمی شکندذوب می شود و اینبار به جای شیشهسنگی می شود سخت تر از خارا....آدم دلش تنگ می شوددل آدم هم که تنگ شود، نفسش میگیردهوای گذشته ها را می خواهدحتی شده به یک نفس عمیقیکسال گذشتتنهایی همراه مرد بودو زن، انگار دوباره، واپس زده عشقی چندین باره بودمرد، نه اینکه عاشق بوده باشد ... نه .... فقط از روی دلتنگیگوشی تلفن را بر می دارد و شماره ها را برای شنیدن، نوازش می کند :- الو ...صدای زن شکسته و خراشیده استانگار قبلش سیگار کشیده باشد .. آنطوریصدا، در عین غریبه گی اش، دل مرد را می لرزاندآن روزها چقدر خوب بود ها ...- الو ... بفرماییدمرد، دلش می خواهد نفس عمیق بکشددلش می خواهد نفس حبس شده در سینه اش را با سلامی تازه، بدمد بیرونگاهی می شود در یک آن، همه چیزهای بد را فراموش کردانگار که از همان اول نبودهمرد تصمیمش را گرفت که ناگهان از پس صدای زن , صدای مردی غریبه آمدصدای قلدر و خشن :- الو .... د چرا حرف نمی زنی مزاحم ....قلب مرد انگار که، ایستادگوشی را کوبید روی تلفنمردی غریبه ! ... رویا که رنگش می پرد می شود کابوسو مرد غریبه کابوس رویاهای دلتنگی مرد شدمرد، نحیف و قد خمیدهدر اتاقو قفل کردپرده پنجره اتاق رو کشیدنشست روی صندلیسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زدتاریکی و دود بود که در هم می آمیخت و مردبا چشم های نیمه باز و سرخ، به این هم آغوشی رخوتناک، نگاه می کرد....زن، نشسته بود لبه تختشکسته و بیروحمرد غریبه لباس هایش را پوشیدبوسه سرد مرد غریبه، شانه های لخت زن را آزرد- دوستت دارمصدای مرد غریبه، شبیه سائیدن ناخن به دیوار سیمانی بودزن خوب گوش سپردنه ... این صدا هم تازگی نداشتاین صدا هم تکراری بود...زن، در جستجوی تازه تر شدناندازه تمامی دستمالهای کاغذی دنیا، چروکیده بود...رسم است زیبایی ها را می نویسند وبعد ها افسانه می خوانندشو نسل به نسل، آدم ها با ولعتمام کلمه هایش را می خوانند و حفظ می کنندحقیقت را که بنویسینه کسی می خواندنه کسی حفظش می کندحقیقت، آنقدر زشت است گاهی که آدم ها ترجیح می دهند در عمیق ترین نقطه قلبشان، به خاکش بسپارند