PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان عاشقانه مرد بی جان



* asal *
11-21-2015, 08:24 AM
مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشیدکفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش، خیابان ساکت بودفکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زددر پس کورسوی نور شعله های نیمه جان، خنده ها را می دید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگهوا سرد بود، دستهایش سرد تر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد صدای گام هایی آمد و... رفتمرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایشاگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند، مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشتمعشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندیدبه روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهرگفته بود: - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام ...فاطمه باز هم خندیده بود، آمد شهر، سه ماه کارگری کردبرایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدارتصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید، آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفترفت بیمارستان، کلیه اش را داد و پولش را گرفت، مثل فروختن یک دانه سیب بودحساب کرد، پولش بد نبود، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبیپیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگرددیک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید، پول ها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبردصبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست- داداش سیگار داری؟ سیگاری نبود، جوان اخم کرد، نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خنددخودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرمچشم باز کرد، کسی کنارش نبود، بقچه پولش هم نبود، سرش گیج رفت، پاشد- پولام .. پولاااام ،صدای مبهم دلسوزی می آمد- بیچاره- پولات چقد بود؟- حواست کجاست عمو؟پیاده شد، اشکش نمی آمد، بغض خفه اش می کرد، نشست کنار جاده، از ته دل فریاد کشیدجای بخیه های روی کمرش سوخت، برگشت شهر، یک هفته از این کلانتری به آن پاسگاهبیهوده و بی سرانجام، کمرش شکست، دل برید، با خودش می گفت کاشکی دل هم فروشی بود- پاشو داداش، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...چشمهاشو باز کرد، صبح شده بود، تنش خشک شده بود، خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرددر بانک باز شد، حال پا شدن نداشت، آدم ها می آمدند و می رفتند- داداش آتیش داری؟صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بودچشم ها قلاب شد به هم، فرصت فکر کردن نداشتبا همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد- آی دزد، آیییییی دزد، پولامو بده، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...جوان شناختش- ولم کن مرتیکه گدا، کدوم پولا، ولم کن آشغال ...پهلوی چپش داغ شد، سوخت، درست جای بخیه ها، دوباره سوخت، و دوباره ....افتاد روی زمین، جوان دزد فرار کرد- آییی یی ییییییمردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد- بگیریتش .. پو . ل .. امصدایش ضعیف بود، صدای مبهم دلسوزی می آمد- چاقو خورده ...- برین کنار .. دس بهش نزنین ...- گداس؟- چه خونی ازش میره ...دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش، دستش داغ شد چاقوی خونی افتاده بود روی زمین سرش گیج رفتچشمهایش را بست و ... بست .نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود ... تاریک..........همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد.همین!!!هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد، نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شدمثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگیبالاتر از سیاهی که رنگی نیستانگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگرشاید فاطمه هم مرده باشدشاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنندکسی چه می داند؟! کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شودقصه آدم ها، مثل لالایی نیستقصه آدم ها، قصیده غصه هاست.