PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان عاشق خجالتی



* asal *
11-21-2015, 08:27 AM
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو داداشی صدا می کرد.به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی کرد.آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: ”متشکرم”میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداش” باشم.من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.تلفن زنگ زد.خودش بود. گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود.از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم.تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت: ”متشکرم ”روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت: ”قرارم بهم خورده، اون نمیخواد با من بیاد”من با کسی قرار نداشتم.ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیمدرست مثل یه “خواهر و برادر” ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید.من پشت سر اون، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم به من گفت: ”متشکرم، شب خیلی خوبی داشتیم”یه روز گذشت، سپس یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسیدمن به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیرهمیخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستمقبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلیبا وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم.میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنهمن دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستماما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی؟ متشکرم”سالهای خیلی زیادی گذشت ...به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیدهفقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستندیه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونهدختری که در دوران تحصیل اون رو نوشتهاین چیزی هست که اون نوشته بود:تمام توجهم به اون بود.آرزو میکردم که عشقش برای من باشه.اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم.من میخواستم بهش بگم، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه.من عاشقش هستم.اما …. من خجالتی ام … نمی دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..