PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دلم برا خودمون ميسوزه



!!yalda!!
11-23-2015, 11:47 AM
سلام به همه ي دختراي كه مثل من گول يه عشق دروغين رو ميخورن.
ما دخترا چرا خيلي زود حرف يه پسر رو باور ميكنيم.
دلم برا خودمون ميسوزه
اخه ما چه بدي به دنيا كرديم كه بايد دلمون بشكنه
غير ممنكنه دل يه دختر نشكسته باشه
خدا جون چه دنياي بدي شده
يه حرف راست وجود نداره
خدا داره قيامت نزديك ميشه
من كه خيلي ازش ميترسم
ولي چرا پسرا ازش نميترسن
خدا جون يعني اين همه دخترا رو اذيت ميكنن عذاب وجدان نميگيرن؟؟؟؟
من اگه حواسم نباشه و پام روي يه مورچه بره
و بميره به خدا ناراحت ميشم.
ولي يه پسر تا جاي كه ميتونه يه دختر رو اذيت ميكنه
و عين خيالش هم نيست.
من زندگيم از اينجا شروع ميشه.
كه ما توي يه روستا زندگي ميكنيم كه مردم همه چيز رو فقط با چشم ميبينن
و اصلا يه ذره با عقل كاري ندارنو
اصلا عقل وجود نداره.
عقلشون حرفشونه كه ميگن و ميشنون.
ما خيلي وضع ماليمون بد نيست
يعني ميتونيم خرج خودمون رو بديم
بابا توي شهر غريب كار ميكنه
ميره امارات
همه فكر ميكنن هر كي ميره خارج وضع خيلي خوبه
ولي اين طور نيست.
پدر من مجبور بره خارج و يك سال بشينه و كار كنه
تا بتونه خرج ماها رو بده.
ما سه تا بچه ي دوتا دختر و يه پسر.
سال قبل كه بابام از خارج برگشت
يه ماشين خريد.
ما خيلي وقت بود مسافرت نرفته بوديم
و بابا به خاطر ما قبول كرده ما رو مسافرت ببره.
قبل از اين كه ما بريم مسافرت هر موقع كه وقت ميشد ميرفتيم بيرون
صحرا و گردش و خيلي جاهاي ديگه
خيلي بهمون خوش ميگذشت.
هر موقع ميرفتيم خانواده ي دايم هم با ما مياومدن
اون روزا پسر دايي بزرگم از بندر برگشته بود.
اون تقريبا دوسال بود كه رفته بود بندر
و الان برگشته بود.
اون ما نمياومد بيرون.
يكي از اين روزا اون هم با ما اومد
من هر كجا ميرفتم اون هم باهام مياومد
من كه خيلي ديوونه بودم اصلا متوجه نشدم كه اون همش دنبال منه.
يه دقيقه هم منو ول نميكرد.
همه شك كرده بودن به جز من.
اون روز وقتي برگشتيم خونه پسر داييم هم با ما اومد خونمون.
من بهشون گفتم ميخوام برم خونه ي مادربزرگ اون هم گفت من هم ميخوام بيام.
من هم گفتم باشه من با خواهرم رفتيم تو راه كه ميرفتيم
پسرداييم زنگ رد و گفت كجايين؟
من هم گفتم داريم ميريم خونه ي مادربزرگ
اون هم گفت ميخوام بيام
من هم گفتم بيا ما رسيدم اون هم اومد
اون شب هر چي ما ميخورديم
اون نميخورد خاله ام كه عمه ي اون ميشد
ميگفت تو بهش بده اون ميخوره
من هم هر چي ميخورديم به پسر داييم هم ميدادم
اون هم بر ميداشت
همه يه جوري به هم چشمك ميزدن و يه جوري حرف ميزدن
من بهشون گفتم همتون دارين مشكوك ميزنين
پسر داييم بلند شد و از اونجا رفت
خاله ام گفت بيا بريم بيرون ميخوام
يه چيزي بهت بگم
به من گفت پسر داييت ميگه تو رو ميخوام
من هم به خاله ام گفت داييم با زن داييم منو خيلي دوست دارن
و هميشه ميگفتن ما دلمون ميخواد تو عروسمون بشي
اگه الان هم به خاطر حرف داييم پسر داييم گفته تو رو ميخوام اصلا ديگه در موردش حرف نزنين
خاله ام گفت نه خودش گفته من دختر عمه ام رو ميخوام
گفتم بايد فكر كنم
خاله ام بهم گفت اگه بگي نه خودم ميكشمت
من هم گيج شده بودم
نميدونستم بايد چيكار كنم
پسر داييم يه سال از خودم كوچيكتر بود
نميتونستم به كسي بگم چون ميترسيدم
ولي اونا به مامانم گفته بودن
مامانم هم چيزي نگفته بود
ميگفت اگه من به بابات بگم ميگن خودشون بريدن و دوختن الان دارن به من ميگن
مامانم بهشون گفت خودتون بياين به باباش بگين
من برا پسر داييم زنگ زدم و بهش گفتم
تو خودت منو ميخواي يا حرف پدرو مادرت رو گوش دادي گفت خودم تو رو ميخوام
به پدرو مادرش هم گفتم اونا هم گفتن پسرمون خودش گفته تو رو ميخوام
شب بعدش اومدن خونمون خواستگاري
و من هيچي نگفتم
اونا اصلا به ما وقت فكر كردن ندادن
فردا شبش زنگ زدن و از ما خواستن جواب بديم
من فقط به مامانم گفتم هر چي بابان بگه من حرفي ندارم
مامانم هم گفت حتما خودت راضي هستي كه اين حرفو ميزني.
اين شد كه بهشون جواب مثبت داديم
نميدونم چي شد كه جواب مثبت داديم
اونا مياومدن و ميرفتن
با هم همه جا ميرفتيم
خيلي با هم خوب بوديم
هم من اونو دوست داشتم هم اون منو دوست داشت
كم كم علاقه ي ما بيشتر ميشد
پسر داييم هم پيش پدرش شروع به كار كرد
و قرار شد ديگه بندر نره
همين جا بمونه
همه ميگفتن خيلي اخلاق و رفتارش بهتر شده
ما با هم بوديم ولي اصلا احساس راحتي نميكرديم
چوت همه بهمون ميگفتن شماها نه عقد كردين نه ازمايش
پسر داييم هم خيلي به هم ريخته بود
خانوادهامون ميگفتن صبر كنيد
ولي من جلوي همشون وايستادم و گفتم هر چه زودتر بريم ازمايش بديم
و رفتيم ازمايش داديم
بعد از ازمايش هم همه بهمون گير داده بودن كه چرا عقد نميكنيد
شما دوتا به هم محرم كه نيستيد
به خاطر اين حرفا بازم مجبور شديم زود بريم عقد كنيم
خانواده ي داييم حتي برا تعيين مهريه نيومدن خونمون
تا اين كه خودشون زنگ زدن
و من بهشون گفتم بابام ميگه بياين اينجا
اونا هم ساعت 10 شب اومدن خونمون
بابام ميگفت من ميخوام مهرت زياد باشه
خاله خيلي ناراحت شد چون بابام ميگفت مهريه ات بايد 2010 تا سكه باشه
داييم هم گفت هر چي دلتون ميخواد بكنين بابام رو حرف خودش وايستاد
خاله ام رفت و فرداش با ما نيومد
به خاطر حرف بابام
شب كه من و بابام تنها بوديم
من به بابام گفتم بابا من نميخوام مهريه ام زياد باشه
چون برا پسر داييم زكات داره
اون ديگه همسر من ميشه
و من نميخوام گناه گردنش باشه
فقط سفر به خونه يخدا رو حتما ميخوام
همه بهم ميگفتن نامزدت خيلي كوچيكه
مهريه ات رو زياد كنن
چند روز ديگه ميگه تو رو نميخواد
جلوي همه وايستادم و گفتم اون عقلش خيلي بيشتر از منه واقعا هم همين طور بود
خيلي فهميده بود
من مهريه ام رو خيلي كم كردم
بابام به حرف من گوش داد
ما عقد كرديم و رسما زن و شوهر شديم
و اسمش رفت توي شناسنامه ام
برامون جشن خيلي بزرگي گرفتن
به همه تجملات و تشريفات
خيلي ها اومده بودن
ارگ و كيك و سفره ي عقد و همه چيز
اونقدر زدن و رقصيدن
كه توي روستامون پر شده بوده كه چنين عقدي تا به حال نديده بوديم
تعريف از خودم نباشه
همه ميگفتن من هم خيلي خوشگل شده بودم
اين هم از اين و روزا پشت سرم هم ميگذشتن ما خيلي با هم خوب بوديم
واقعا همديگه رو دوست داشتين
بعضي وقتا دعوامون ميشد
ولي بازم اشتي ميكردم
همون دعواي كه بين همه هست
خيلي وابسته اش شده بودم
با پدرو مادرم رفتيم مسافرت
با پدر و مادر نامزدم هم رفتيم مسافرت
خيلي بهمون خوش ميگذشت
من از نامزدم پرسيدم زماني كه بندر بودي
دوست دختر نداشتي گفت نه
من بهش خيلي گير دادم
گفتم غير ممكنه
اون هم مجبور شد و گفت من خيلي دوست دختر داشتم ولي وقتي عقد كرديم
به همشون زنگ زدم و به هموشون گقتم زن دارم
و به من گفت يكيشون رو هنوز دوست دارم خيلي دوختر خوبي بود
من خيلي ناراحت شدم ولي به روي خودم نياوردم
بهم گفت من توي بندر سيگار ميگشيدم شراب ميخوردم
ولي الان اين كارا رو نميكنم
من هم همه يحرفاش رو باور كردم
تا اين كه يه روز يكي از دوست دختراش زنگ زد روي گوشيش
و ما با هم دعوامون شد
نامزدم گفت ولش كن نميخوام با هم دعوا كنيم
من بهش گفتم خطتو بده به من
و ما اين طوري خطامون رو عوض كرديم
و اون دختره همش زنگ ميزد رو ي اون خط
من هم باهاش دعوا ميكرد
دختره به من گفت يه رو اشكتو در ميارم
و بدبختت ميكنم
چون عشقمو ازم دزديدي
و خيلي حرفاي ديگه
يه روز با نامزدم نشسته بوديم
گفت ميخواي براي اون دوست دختري كه خيلي دوستش دارم زنگ بزنم
گفتم اره
زنگ زدو جلوي من به دختره ميگفت دوست دارم
دلم خيلي برات تنگ شده
من خيلي خرد شدم
باهاش دعوا كردم گفت شوخي كردم
خودم شماره ي دختره رو برداشتم
و بهش زنگ زدم و گفتم
ديگه به نامزد من محل نذار
اونم خيلي دختر خوبي بود
و به حرفم گوش داد
ولي نامزد من دست از سرش بر نداشت
ما دعوامون هر روز بيشتر ميشد
ولي بازم هم اشتي ميكرديم
من خيلي دوستش داشتم
به خاطرش همه كاري كردم
از وقتي نامزدي شديم
هيچي به نداد حتي خرج منو هم نميداد
حتي من خودم بعضي وقتا بهش پول ميدادم
و به هيچ كس نميگفتم
با اين حال كه خودم خيلي پول لازم داشتم
به نامزدم ميدادم
ميگفتم نميخوام غرورش خرد بشه
توي تمام سوپر ماركت ها حساب باز كرده بود
و به من گفت بهم گفتن بايد پولشون رو بدم
من هر جور بود پولو جور كردم وحسابشو دادم
گفتم نميخوام پيش همه زشت بشه
اين اخرين بار نبود
بازم تكرار شد
من هر چي مخواست خودم براش ميخريدم
پول بهش ميدادم
حتي تولدش بود
من خيلي هم پول نداشتم ولي براش تولد گرفتم چون خيلي دوسش داشتم
و برام مهم بود
ديگه كم كم دعواي هاي ما به جاي رسيده بود كه نامزدم
منو ميزد
ولي به روي خودم نمياوردم
چون خيلي زود اشتي ميكرديم
و دلم نميخواست كسي بفهمه كه منو ميزنه
من خيلي دوسش داشتم حتي اگه يه شكلات بهم ميدادن بخورم برا اون ميذاشتم
وقتي ميرفتم خونشون حتي نميذاشتم از جاش تكون بخوره
وقتي ميخواست بره بيرون همون جا كه نشسته بود لباسشو مياوردم
و براش لباسشو عوض ميكردم
جورابشو پاش ميكردم
براش بيرون مياوردم
هر چي ميگفت من ميگفتم چشم
اون هم باهام خوب بود
ولي وقتي اعصباني ميشد
ديگه هيچي حاليش نميشد
تا اين كه ديگه باباش نتونست كار كنه و هر روز با باباش دعوا ميكرد
از اونجا اومد بيرون
و يك هفته بيكار بود
يه روز اومد خونمون و به من گفت ميخوام طلاقت بدم
گفتم چرا گفت چون به خاطر من گرفتار شدي
من بدبختت كردم من بهش گفتم نه من تو رو دوست دارم
نميخوام ازت جدا بشم
ولي اون حرف خودش رو ميزد
به مامانم هم گفتم
مامانم باهاش حرف زد ولي گوش نداد
مامانم گفت بريم خونتون به پدر و مادرت هم بگو
با هم رفتيم خونشون
اون هيچي نميگفت
من فقط گريه ميكردم خيلي حالم بد بود
به مامانم گفتم بلند شو بريم خونه
اون كه حرف نميزنه
داييم گفت صبر كنيد درست ميشه
من رو بردن توي يه اتاق ديگه اون اومد
و گفت ببخشيد اصلا دست خودم نبود
نميدونستم چي دارم ميگم
من بخشيدمش
و به هم قول داديم
كه تا وقتي كه نامزدم بي كاره من هر چي گفت هيجي نگم
خودش گفت اگه باهات دعوا كردم تو به دل نگير من قبول كردم
ولي ديگه خيلي بهم محل نميذاشت
تا اين كه اون رفت بندر
حدود يك ماه و دو هفته ي كه از رفتنش ميگذشت
خيلي با من خوب بود
برام زنگ ميزد
روزي يكي بار
ميگفت وقتي برگشتم تلافي اين همه وقت رو كه دور بودم ازت در ميارم
خيلي با هم خوب بوديم
تا اين كه يه روز يه شماره ي ايرانسل برام زنگ زد
فقط گفت الو صداش شبيه نامزدم بود
من ميترسيدم زنگ بزنم ببينم كيه
برام اس ام اش زد و يه شماره بهم داد
بعد از چند روز من زنگ زدم به اون شماره كه برام اس ام اس شده بود
جواب نميداد
تا اين كه يادم اومد شماره ي اون دختري كه برا نامزدم زنگ ميزد
دارم
نه اون دختري كه دوستش داشت
زنگ زدم روي اون خط ديدم اهنگ پيش واز هر دوتا خط يكي
برا اون دختر اس فرستادم
گفتم اين شماره رو ميشناسي گفت اره خودمم
گفتم چي ميخواي گفت من با نامزدت دوستم
من بهش گفتم داري دروغ ميگي
اگه راست ميگي شمارشو بده بهم نداد
اون دختره ميگفت نامزدت به همه چيز رو در مورد خودش با تو بهم گفته
بهش گفتم چي بهت گفته گفت گفته يه سال از تو كوچكتره
و تو نامزدش نيستي
فقط ازمايش كردين
هر چي به دختره ميگفتم باورش نميشد كه من نامزدشم
با هم خيلي دعوامون شد
اون حرفاي زشت ميزد من هم كم نياوردم
هر چي گفت من هم گفتم
خيلي چيزا گفت ولي من باور نكردم
توي اين چند روز كه دختره زنگ نميزد
نامزدم هم اصلا زنگ نزد
و گوشيش رو بر نميداشت
من مجبور شدم زنگ بزنم برا نامزد يكي از دوستاشو بهش بگم
به نامزدم بگه گوشيشو برداره
من بهش گفتم ميدونه اين شماره ي يكيه گفت نه
گفتم دختره رو ميشناسي گفت نه
من هم همه ي حرفاشو باور كردم
ديگه از اون روز به بعد با من خيلي بد شد
اصلا زنگ نميزد
و بهم محل نميذاشت
بهم ميگفت خودت اگه ميخواي زنگ بزن
من برات زنگ نميزنم
من همينم كه هستم
ميخواي بخواه نميخواي هم نخواه
من همش گريه ميكردم
بهم فوش ميداد همه يچي ميگفت ولي من داشتم كم كم خرد ميشدم
و هيچي نميتونستم بگم
ماه رمضون بود
يك هفته مونده بود ماه رمضون تموم بشه
كه به زور براش زنگ زدم
گوشيش رو برداشت
باهاش حرف ميزدم اصلا فراموش كردم كه چه حرفاي زده بود
من بهش گفتم ميخوام برم دانشگاه تو چي ميگي گفت به من ربطي ندار
گفتم تو نامزدمي
نظرت برام مهمه
گفته اصلا به من ربطي نداره
من تو رو نميخوام
اصلا برام مهم نيستي
من كوچيك بود نامزدي شدم گفتم خودت منو ميخواستي
ميگفت من يه حرفي زدم شما ميخواستين بگين نه دختر بهت نميديم
گفتم اين جوري ميخواستي تمام سختي هاي رو كه كشيدم جبران كني
گفت به من ربطي نداري
اصلا به حرفام گوش نميداد
همش گوشي رو قطع ميكرد
من هم زنگ زدم به مغازشون
ولي باهام دعوا كرد كه چرا زنگ زدي اينجا
من بهش گفتم حرف طلاق رو نزن ابروم ميره
همه چيز يه طرف من دختر عمه ات هستم يه ذره دلت برام بسوزه
ميگفت من هيچ كس رو ندارم پدرو مادر ندارم
از همه متنفرم
همه برا من مردن
و ديگه هيچي برا من مهم نيست
گوشي رو قطع كرد
و من بلند بلند گريه ميكردم مادرم متوجه شد
و براش تعريف كردم
گفت شمارشو بگير بده به من من هم دادم يه مامانم
با مامانم هم دعوا كرد و حرفاي زشت به مامانم زد مامانم هم كم نياورد و هر چي گفت جوابشو داد
و اون روز به خونه ي داييم زنگ زدم و گفتم بياين تكليف منو روشن كنيد
من روزه هم بودم از بس گريه كرده بودم ديگه نا نداشتم
اون روزا برام خيل سخت بود
ولي هر چي بود گذشت ديگه اصلا به من محل نذاشت
حتي اگه زنگ ميزدم گوشيش رو خاموش ميكرد
ديگه روز شب برام نمونده بوده
نه ميتونستم غذا بخورم نه ميتونستم بخوابم
ميترسيدم
ابروم رفت ديگه هم بر نميگرده
داييم ميگفت حالا حرفي زد
صبر كن تا خودش بياد
من هم صبر كردم خودش به همه ميگفت من ديگه دختر عمه ام رو نميخوام
همه كم كم فهميدن به خونشون زنگ ميزد ولي برا من اصلا
من هم فقط گريه ميكردم مادرم گريه ميكرد
پدر هم اينجا نبود از اين كه به پدرم بگيم ميترسيديم
و بهش نگفتيم گفتيم شايد درست بشه
روزا ها ميگذشت و من داشتم اب ميشدم همه بهم ميگفتن چي شده
چرا اينقدر لاغر شدي
من به روي خودم نمياوردم
تا اين كه روز عروسي صاحب كارش رسيد و اون هم اومد اينجا
اون شب همه ي ما خونه ي داييم بوديم
چون داييم ماشين نو خريده بوده و همه ي ما خونشون بوديم
اون به هيچ كس نگفته بود ميخواد بياد
زنگ زد خونشون و گفت من دارم ميام
و سراغ منو گرفت
بهش گفتن من تو ي اشپزخونه ام
من هم بيرون نيومدم
همون جا موندم اون اومد
برا داداشش همه چي اورده بود
و لي حتي به من سلام هم نكرد من هم جون نداشتم
از خجالت داشتم اب ميشدم
هيچي نگفتم دلم خيلي پر بود ولي به روي خودم نياوردم
داشتم منفجر ميشدم ولي بازم تحمل كردم
الان هم خيلي دلم گرفته اشك تو چشمام حلقه زده
اون شب پسر دايي نامزدم با زنش خونشون بودن
باهاش حرف زدن ولي اصلا حرف درست و حسابي نميزد
مامانم اينا رفتن خونه ولي من نرفتم
اون يكي داييم همش ميگفت برو خونتون من نرفتم
اون رفت خونشون و برگشت و به من گفت برو خونتون
من رفتم كه وسايلمو بر دارم چادرم نبود
برا همين دنبالش ميكشتم
يه دفعه ديدم پسر داييم اومد تا منو ديد برگشت
من هم رفتم طرفش
به خدا دلم براش پر ميزد
من دلم يمخواست صداشو بشنوم قيافه اش رو ببينم
رفتم جلوش وايستادم
ولي اصلا نگام نكرد
دستمو بردم زير چونه اش و بهش گفتم نگام كن
به زور نگام كرد
من هر چي باهاش حرف ميزدم ميگفت
من ديگه تو رو دوست ندارم
ميگفتم خوب يه دليل بهم بده هيچي نگفت
ميگفت يه اشتباهي كردم و الان پشيمون شدم
واقعا اين حرفي كه به من ميزد
مگه ميشه با احساس يه نفر بازي بكني و بعد بگي ببخشيد
مامانش اومد گفت من نميخوام كسي بفهمه من با تو حرف زدم
بهش گفتم فقط يه خورده باهام حرف بزنم
گفت باشه
اصلا به حرفام گوش نميداد
بهش گفتم اسم طلاق رو نيار برا زنگ نزن
برو با دخترا دوست باش
ولي اسم طلاق رو نيار
گوش نداد گفتم اصلا برات زنگ نميزنم فقط خودت ماهي يه بار زنگ بزن
و سالي يه بار بيا فقط تا ببينمت
اولش قبول كرد بعد گفت نه
يعني داشت بازيم ميداد
ميخواست بره بيرون بهش گفتم فقط بذار بغلت كنم
هيچي نگفت بغلش كردم
گفت بسه گقتم بي شور واقعا كه من دو ما هم بيشتره نديدمت
حتي حق اين رو ندارم كه بغلت كنم محكم بغلش كردم
بعد بوسيدمش
هيچ نگفت گفت بذار برم بيرون بعد بر ميگردم
من چه خوش خيال بودم فكر ميكردم درست شده
درست كه نشد بدتر هم شد اون شب به باباش گفت كليد ماشين رو بهم بده
گفت بيا مثل بچه ي ادم حرفتو بزن
اون هم هيچي نگفت و رفت باباش بهش گفت تو ديگه بچه ي من نيستي
و اون هم موبايلشو پرت كرد به طر ف پدرش
و اونجا بود كه دعوا شد خيلي من ترسيدم
نامزدم گريه ميكرد مادرش گريه ميكرد
من هم گريه ميكردم
همه به هم ميزدن
اصلا معلوم نبود چي داره ميشه
من همش گريه ميكردم
صداشون رفت بيرون خونه ي اون يكي داييم هم نزديك بود
صداشون رو شنيده بود
اومد و همش با من دعوا ميكرد من هم همش گريه ميكردم
ميگفت همش تقصير تو هستش
اون شب خيلي با هم حرف زدن تا ساعت 3 صبح
من هم همش گريه ميكردم
فقط گريه گريه
ديگه حالم داشت بد ميشد
نفسم نمياومد
ديگه نميتونستم گريه كنم فقط جيغ ميكشيدم
و همه ترسيده بودن
من خودم هم ترسيده بودم ديگه نميتونستم درست نفس بكشم
همه رفتن من توي يه اتاقي خوابيده بودم
زن داييم به نامزدم هم گفت اومد اونجا
من پايين خوابيده بودم اونم روي تخت
به من گفته بود محلت نميذارم
ولي صدام زد و گفت بيا پيشم
من هم رفتم محكم بغلش كردم
اونم منو بغل كرد
بهش گفتم چرا اين كارا رو ميكني گفت نميدونم
بهش گفتم خسته ام دلم ميخواد بميرم
هيچي نگفت
گفت من خوابم نميبره
ما دوتا شب با هم بوديم
من فكر ميكردم درست ميشه و باهام خوب ميشه
ولي صبح روز از نو روز از نو
گفت من تو رو نمي خوام و ديشب هم ازت استفاده كردم
فقط ميخواستم بدوني كه من از هم ميخواستم ازت استفاده كنم
زدم زير گوشش گفتم نامرد
ولي مگه ميدونه نامرد يعني چي
واقعا دلم برا خودم ميسوزه
كه مثل يه عروسكم باهام بازي كردن
اون روز دوباره به من كتك زد
ولي هيچي نگفتم
اين اخرين باري بود كه من ديدمش و باهاش حرف زدم
ديگه هم رفت بدون اين كه بهم خبر بده
من هم ديگه كاريش نداشتم
تا اين كه چند روز قبل همون دختره زنگ زد رو گوشيم
و داشت گريه ميكرد و ميگفت منو ببخش
گفتم نميبخشمت تو زندگي منو خراب كردي
خودتو بذار جاي من چيكار ميكني گفت ميدونم
خودم الان عاشق شدم يكي رو دوست دارم
ميفهمم چي داري ميگي منو حلال كن تا بتونم به عشقم برسم
بهش همه چيز رو در مورد خودم و نامزدم بهش گفتم
گفتم چرا حرفمو باور نكردي
من که بهت گفتم اون نامزدمه
گفت من برا تو زنگ ميزدم ميگفتي نامزدته
ولي خودش قسم ميخورد ميگفت ما فقط ازمايش كرديم
بهش گفتم پس الان از كجا فهميدي ما عقد كرديم
ميگفت نامزدت خودش بهم گفته شماره ي نامزدمو بهم داد و من ديگه فهميدم داره راست ميگه
بهش گفتم هر چي در مورد من به تو گفته بگو
بهم گفت نامزدم بهش گفته
من دختر عمه ام رو دوست نداشتم مجبورم كردن
پدرو مادرم برام دعا نوشتن تا دختر عمه ام رو بگيرم
من از اول دوستش نداشتم
دختر عمه ام خودش به زور مي اومده خونمون
و خيلي حرفاي ديگه
داشتم دق ميكردم
من جز خوبي كاري ديگه نكردم
من اين روزا فقط گريه ميكنم
فقط گريه
دارم ميمرم
همش دعا ميكنم بميرم
اي كاش من ميمردم
حتي به فكر خودكشي هم افتادم
ولي با خودم ميگم
اين دنيا كه هيچ خوشي نداشتم
حداقل دلم ميخواد اون دنيا خوشحال باشم
يعني ميشه
ديگه كم اوردم به خدا فسم كم اوردم
اي پسرا ما دخترا چه بدي به شما كرديم
كه اين همه ما رو اذيت ميكنين
شما قلب ندارين
دلم نميخواد در مورد كسي بد بگم
ولي واقعا قلبم شكسته
غرورم خرد شد
دلم ميخواد يكي كمكم كنه
ولي هيچ كس نميتونه
پدر هم قضیه رو فهمید و گفت خودتو ناراحت نکن
صبر کن تا خودم بر گردم
بابا خیلی ناراحت شده بود
برا داییم زنگ زده بود و خیلی باهاش دعوا کرده بود
و گفته بود مگه دختر من عروسک بوده
روز اول که اومدین ما بهتون گفتیم که بعدا توش حرف در نیاد
بابام خیلی ناراحته نمیدونم چیکار کنم
ناراحتی معده هم داره میترسیم دوباره
مریض بشه
براش دعا کنید
از همتون خواهش ميكنم
برام دعا كنيد
محتاجم به دعا
دختر دل شكستهhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gif