PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : /./



jEsi
12-02-2015, 01:11 AM
قلم از غم دگر ندارد نا
از زمین خورده ای بگیری دست
دل اگر کوزه ی سفالی بود
کوزه افتاد بر زمین و شکست !

قلم از غم دگر ندارد نا
که تو را لااقل صدا بزند
بنویسد: « حسین تشنه لب است »
سرمه بر هول چشم ها بزند

قلم از غم دگر ندارد نا
بنویسد که « آب آوردند ! »
بنویسد: « که قدر یک جرعه
ـ بهر طفل رباب آوردند ! »

قلم از غم دگر ندارد نا
که بگوید به مشک « او » چه گذشت !
من ندیدم ، ولی شنیدم که
مشک شد پاره ... بر عمو چه گذشت ؟!

من ندیدم ولی به من گفتند:
تا به زانو درون آب افتاد
بر کف دست آب را برداشت
در دلش ناگه اضطراب افتاد

من ندیدم ولی به من گفتند :
تا بدان لحظه ای که او جان داشت
گرچه دستش بریده بود از تن
مشک را در میان دندان داشت

تو که دیدی بگو چه شد آن روز
سر کجا رفت ؟ گاهواره چه شد ؟
تو که دیدی بگو چه ها کردند ؟
گوش شد پاره ؛ گوش واره چه شد ؟

تو که دیدی بگو ! علی اکبر
ـ با قد و قامت نفس گیرش
عشق را در صف نماز آورد
با اذان و صدای تکبیرش

دیدم آن روز : آن یل بی تا
صف دشمن هلاک تیغ اش بود
بعد از یک نبرد طولانی
تشنگی ، تابِ ماهتاب ربود ...

عقب آمد ، به سوی شوکتِ شاه
طلب آب کرد و « آه » شنید!
خاتم آورد تا که او بمکد
از عطش شاه را دو تا می دید ...

... هر چه دیدی نگو ! دگر بس کن !
جمع کن روضه را بر این منبر
خاک بر این دهان که گفت از « او »
بگذر از روضه ی علی ! بگذر ...
□□□
چه بگویم دگر ؟ دلم خون است
هر چه دیدیم را بگو : « حاشا ! »
این همه ، قصه بود و افسانه
قلم از غم دگر ندارد نا

اتفاقا نه دختری گم شد
نه سری رفته بود بر نی ها
نه سه شعبه درید حلقی را ...
قلم از غم دگر ندارد نا

نه کسی صورتش ز سیلی سوخت
آب آورد بارها سقا
همه خوردند و تشنگی ؟ هیهات !
قلم از غم دگر ندارد نا

چه بگویم دگر ؟ دلم خون است
هر چه دیدیم را بگو : « حاشا! »
این همه ، قصه بود و افسانه
قلم از غم دگر ندارد نا