!!yalda!!
06-23-2015, 09:57 AM
تسنیم: به «حاج علی» معروف بود، سن وسال زیادی نداشت اما عملیاتهای زیادی شرکت کرده بود. او یکی از بازماندگان عملیات کربلای چهار بود. یکی از معدود غواصانی که از این عملیات زنده بازگشت تا در عملیات کربلای پنج نقش فرماندگی گروهان پدافند کننده را در خط مقدم ایفا کند. پیش از او یکی از برادرانش در مقابل چشمهای او در خون غلتید و به شهادت رسید و پس از او نیز برادر دیگرش جای علی را گرفت. سردار شهید «علی پاشایی» یکی از غواصان لشکر عاشورا در کربلای 4 و 5 بود. معصومه سپهری نویسنده دفاع مقدس؛ تا به حال کتب بسیاری در این حوزه قلم زده است، او دو اثر شاخص به نامهای لشکر خوبان و نورالدین پسر ایران دارد که مقام معظم رهبری نیز بر این دو کتاب تقریظ نوشتهاند. از جمله آثار دیگر او میتوان به «یک جعبه شیرینی، یک گلوله» اشاره کرد که به روز تاریخی 29 بهمن 56 و قیام مردم تبریز میپردازد و برای نوجوانان کار شده است.این نویسنده حوزه دفاع مقدس در خصوص شهدای بسیار پژوهشهای متعددی را انجام داده است تا به صورت تفصیلی برای نوشتن به اطلاعات و پژوهشهای به دست آمده بپردازد. شهید علی پاشایی از جمله شهدایی است که معصومه سپهری سال ها درباره او پژوهش کرده است و اکنون مطالبی را از او منتشر میکند.
شهادت؛ پنج ماه بعد از کربلای 5او در این عملیاتها مسئولیت یک دسته غواصی از گردان حبیب بن مظاهر را بر عهده داشت و از معدود غواصانی بود که از این عملیاتهای بزرگ به سلامت بازگشت. درست پنج ماه بعد از کربلای 5، در بیست و هفتم خرداد 66 در حالی که فرمانده گروهان پدافند کننده در بخشی از خط مقدم در شلمچه بود، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به گلویش به شهادت رسید. «اسماعیل وکیلزاده» دوست و همرزم شهید پاشایی لحظههای شهادت این سردار شهید را روایت کرده است. متن این روایت به شرح زیر است:
http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/139403311613365565544904.jpghttp://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/139403311623234715545244.jpghttp://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/139403311615488045544964.jpgنمیدانم چه شد که حالش عوض شد. یاد برادر شهیدش افتاد و شروع کرد به گفتن از برادر شهیدش «داود». گفت: « اسماعیل! وقتی برادرم در عملیات رمضان (در سال 61) با آرپی جی تانک دشمن را زد، الله اکبر گفت و همانجا بود که با آتش دشمن شهید شد. من آن موقع همهاش 15 سال داشتم. خودم هم مجروح شدم. هر دوی ما را توی یک آمبولانس گذاشتند. درطول راه پیکر خونین برادرم را روی زانوانم گرفته بودم.http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/13940331161510205544934.jpgاذان ظهر بود. علی هم وضو گرفته بود و آماده میشد برای نماز. برای آخرین نماز! در هلالی شلمچه چند نفر از نیروها بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن زخمی شدند. علی از سنگر فرماندهی خارج شد. توصیه و تذکرات لازم را به نیروها داد و همانجا دم در سنگر نشست و به گونیهای سنگر تکیه داد. نگاهش میکردم. دلم حرف میزد اما انگار نمیفهمیدم. فقط مدام به علی میگفتم: «علی! خودت هم بیا توی سنگر … بیا…» علی اما علیِ دیگری شده بود. فقط جوابم داد که: «تشنهام!»http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/139403311621101325545214.jpgنگاهش کردم. یک لحظه احساس کردم چقدر علی دلتنگی میکند! نکند یاد دوستان شهیدمان افتاده و بعد دلم ریخت که نکند علی هم میخواهد برود. میخواستم دوباره صدایش کنم. بیاورمش توی سنگر. بهش آب بدهم، یا... نمیدانم در آن لحظات کوتاه چه بر سر دلم آمده بود، فقط نگاهش میکردم که ناگهان ترکش خمپارهای همه چیز را برملا کرد. همه چیز را. درست در یک لحظه ورودی سنگر در گرد و غبار فرو رفت و علی افتاد با ترکشی که گلویش را دریده بود.http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/13940331162521855545284.jpgدستم از قبل مجروح بود و نمیتوانستم علی را به تنهایی جابجایش کنم. صدای گریه بلند حمید غمسوار را میشنیدم. حمید از بچههای خیلی شلوغی بود که مدتی پیش عذرش را در گردان خواسته بودند اما علی او را به دسته خودش آورده بود و خیلی هوایش را داشت. بالاخره آمبولانس رسید. برای آخرین بار اسم و مشخصات حاج علی پاشایی را روی کاغذ نوشتم. حقش بود بنویسم «حاج علی پاشایی» چرا که او خدای خانه را یافته بود.http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/139403311627257825545325.jpgنگاهش کردم. یک لحظه احساس کردم چقدر علی دلتنگی میکند! نکند یاد دوستان شهیدمان افتاده و بعد دلم ریخت که نکند علی هم میخواهد برود. میخواستم دوباره صدایش کنم. بیاورمش توی سنگر. بهش آب بدهم، یا... نمیدانم در آن لحظات کوتاه چه بر سر دلم آمده بود، فقط نگاهش میکردم که ناگهان ترکش خمپارهای همه چیز را برملا کرد. همه چیز را. درست در یک لحظه ورودی سنگر در گرد و غبار فرو رفت و علی افتاد با ترکشی که گلویش را دریده بود.http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/13940331162521855545284.jpghttp://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/139403311626265775545295.jpghttp://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/1394033116061218555444610.jpghttp://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/139403311611446675544884.jpg
شهادت؛ پنج ماه بعد از کربلای 5او در این عملیاتها مسئولیت یک دسته غواصی از گردان حبیب بن مظاهر را بر عهده داشت و از معدود غواصانی بود که از این عملیاتهای بزرگ به سلامت بازگشت. درست پنج ماه بعد از کربلای 5، در بیست و هفتم خرداد 66 در حالی که فرمانده گروهان پدافند کننده در بخشی از خط مقدم در شلمچه بود، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به گلویش به شهادت رسید. «اسماعیل وکیلزاده» دوست و همرزم شهید پاشایی لحظههای شهادت این سردار شهید را روایت کرده است. متن این روایت به شرح زیر است:
http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/139403311613365565544904.jpghttp://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/139403311623234715545244.jpghttp://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/139403311615488045544964.jpgنمیدانم چه شد که حالش عوض شد. یاد برادر شهیدش افتاد و شروع کرد به گفتن از برادر شهیدش «داود». گفت: « اسماعیل! وقتی برادرم در عملیات رمضان (در سال 61) با آرپی جی تانک دشمن را زد، الله اکبر گفت و همانجا بود که با آتش دشمن شهید شد. من آن موقع همهاش 15 سال داشتم. خودم هم مجروح شدم. هر دوی ما را توی یک آمبولانس گذاشتند. درطول راه پیکر خونین برادرم را روی زانوانم گرفته بودم.http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/13940331161510205544934.jpgاذان ظهر بود. علی هم وضو گرفته بود و آماده میشد برای نماز. برای آخرین نماز! در هلالی شلمچه چند نفر از نیروها بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن زخمی شدند. علی از سنگر فرماندهی خارج شد. توصیه و تذکرات لازم را به نیروها داد و همانجا دم در سنگر نشست و به گونیهای سنگر تکیه داد. نگاهش میکردم. دلم حرف میزد اما انگار نمیفهمیدم. فقط مدام به علی میگفتم: «علی! خودت هم بیا توی سنگر … بیا…» علی اما علیِ دیگری شده بود. فقط جوابم داد که: «تشنهام!»http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/139403311621101325545214.jpgنگاهش کردم. یک لحظه احساس کردم چقدر علی دلتنگی میکند! نکند یاد دوستان شهیدمان افتاده و بعد دلم ریخت که نکند علی هم میخواهد برود. میخواستم دوباره صدایش کنم. بیاورمش توی سنگر. بهش آب بدهم، یا... نمیدانم در آن لحظات کوتاه چه بر سر دلم آمده بود، فقط نگاهش میکردم که ناگهان ترکش خمپارهای همه چیز را برملا کرد. همه چیز را. درست در یک لحظه ورودی سنگر در گرد و غبار فرو رفت و علی افتاد با ترکشی که گلویش را دریده بود.http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/13940331162521855545284.jpgدستم از قبل مجروح بود و نمیتوانستم علی را به تنهایی جابجایش کنم. صدای گریه بلند حمید غمسوار را میشنیدم. حمید از بچههای خیلی شلوغی بود که مدتی پیش عذرش را در گردان خواسته بودند اما علی او را به دسته خودش آورده بود و خیلی هوایش را داشت. بالاخره آمبولانس رسید. برای آخرین بار اسم و مشخصات حاج علی پاشایی را روی کاغذ نوشتم. حقش بود بنویسم «حاج علی پاشایی» چرا که او خدای خانه را یافته بود.http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/139403311627257825545325.jpgنگاهش کردم. یک لحظه احساس کردم چقدر علی دلتنگی میکند! نکند یاد دوستان شهیدمان افتاده و بعد دلم ریخت که نکند علی هم میخواهد برود. میخواستم دوباره صدایش کنم. بیاورمش توی سنگر. بهش آب بدهم، یا... نمیدانم در آن لحظات کوتاه چه بر سر دلم آمده بود، فقط نگاهش میکردم که ناگهان ترکش خمپارهای همه چیز را برملا کرد. همه چیز را. درست در یک لحظه ورودی سنگر در گرد و غبار فرو رفت و علی افتاد با ترکشی که گلویش را دریده بود.http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/13940331162521855545284.jpghttp://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/139403311626265775545295.jpghttp://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/1394033116061218555444610.jpghttp://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1394/03/31/139403311611446675544884.jpg