PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دوست دختر سید علی صالحی، دوستت دارم!



Milad
07-06-2015, 01:03 AM
بخاطر خواهم سپرد جمله ای از عشق
عشقی از جنس لطیف ترین حس رهایی در آرام ترین باد نیمه شبهایم
دوستت خواهم داشت
تو که وسعت آرزوهایی



وقتی این جمله با ارزش را بخاطر خواهم سپرد
ترس نيست حرفه من
ترس نيست صدايت
"ترس من گرميست که در گوش تو زوزه ميشود"
هر نفسم ترسيست که ميکشم

عشق آموختنی نیست
عشق در هر باطنی از جنس ظاهر نیست
عشق در کلام و عمل نیست
عشق را باید حس کرد
عشق باید به تو بیاموزد، نه تو به او!!
در این هنگام عشق را زمانی خواهی یافت که در آغوش دیگریست
حال رندگی کردن در این حین کار سنگینی است

دارد صدایت میزند بشنو صدایم را_بیرون بکش از زندگی و مرگ پایم را (هرشب از آلبوم ترامادول شاهین نجفی)

تقدیم به دختری از جنس دریایی فیروزه ای اما همنام دوست دختر سید علی صالحی!

آرام نعره بزن
آرام بمان چو سگي گريخته از قلاده
آرام باش همچو پهناي بي حاصل وجود تيره نا آرامم
و ذهني مغشوش
لطافتي که ديگر جايش را به زمختي احساس داده
آرام دست بکش بر بالين خيسم
خيس است کمي خيس دود سيگارهايم
خيس از اشکهاي خشک شده
لذتهاي خفته در حسرتها
ثانيه هايي سپري نشدني
شرّ غم درد و فريادم
حبس سه کام مرگم
مردن به از نبودي و نيستي است
شايد
اما چطور کنار بيايم با زندگي و زنده ماندن
چطور ازين تقسيمهاي متوالي گذر کنم
ديگر ميخواهم بي هيچ غم و درد و قبطه و حرص و حسرت نفس بکشم
هم نفس بدان تو هم چو بادي
بدان حتي از تو هم ميترسم
از سقوط موقت تو ميترسم
ديگر نميدانم براي چه بحث ترس ميکنند
ما همانيم مرگ را به چشم ميبينيم
پس برو پدرت را بترسان
آن که نميگذارد دخترش از خانه بيرون بيايد تا آلوده شود
مگر ما آلوده نيستيم
باشد آلوده ايم به خاک و خون و فرياد و تکرار
چرا عوض نميشود
چرا يکسان نميشود اين عملکرد و راه رفتن
چرا خفا و ترس جهانم را سيطره کرده؟
زندگي روي سياهي به ما نشان ميدهد
ديگر حتي از خودم ميترسم من که بخشي از آسماني شدم که هيچ در آن نيست
ارتفاع را کم يا زياد کني باز اوضاعت اين است و تو ترسيده از فراموش شدن ثانيه ها
تو به فکر راهي تکراري
تو به فکر خسته نشدن از چيزي که دنبالت است
من به فکر ايستادن و جاي پايم
آنقدر بمانم تا جاي پايم در زميني خاکي هک شود و تو ساکتي
ساکت، وحشي، ترسو
آوازت فقط از دور خوش است
فقظ ظاهر چيزهاي زيباي زندگي ات کمي خوشحالت ميکند اما تو فکر نکرده اي چرا؟
تو که حاضري اهدا کني اين ثانيه هاي گذرا را و اين و موج هاي خوابيده در دريا را
ساکت بمان فقط تو هم اعماقي داري به حرمت انسان بودن
ساکت مرا نگاه کن
آغوش و دست نوازش و لمس تو و لبان بوسيدني تو براي من همانند همان هيچ بي گذر است
پس بگذار پوشيده شويم از فريادهاي حاکم بر دريا
دريا، صدايش، موجهايش انتظار ما را ميکشيم
گلم من درياچه دردي نهفته ام بر پيکره ي بي کران فرياد
نميگذارم تو هم مثل من تبديل به موج ماهي بر که فقط به ماهي اي ريز قنات قدرت ديدن آنرا دارد
قدرت آن موج کم است
من به تو تقديم خواهد کرد تمام نفسم را کماهي که يا قبل پيدا کردنت گمت کردم يا پيدايت نميکنم
توهٌم افکار رقص دو نفره در سايه بدون تحرکم
آرزويم شده مرگي تدريجي
آرام، معکوس، بي صدا
گنگ و مبهم
پر از ماتم خونابه
که سراسر اين اتاق تاريک را فرا گرفته
تويي که چشمانت زيباست
اما نميبيني
دوستت دارم قدر ستاره هاي دست نيافتني
دوستت دارم قدر حرفهاي نگفتني
قدر قدم هاي بر نداشتني
دوستت دارم قدر محال ممکنات
دوستت دارم قدر حرکتي در حال سکون
دوستت دارم بيشتر از بيش
پيشتر از پيش
بَرَم بگير تحمل جريده شدن بيش از اين از من ساقط است اي يار اي نام نا آشنا
اي صداي ناشنوا
چشم نابينا
اي لايق بي لياقتي
اي سراسر هزيز
شب دزديده شده
صداي دريده شده
فرياد بريده شده
کجاست بوي گرمي دستانم
کجاست آن بي آزاري ها
کجاست آن حس مبهم من
کجاست لالايي هايي از عالمي بي رحم
بي رحم!! همچو ديگر من
کور همچو بوف
آرام همچو حادثه
دردي بي مرگ
فحش لايه پايه هاي ساکت اين حادثه
راست ميگفتي من مثل تو نبودم
شايد ظاهرت نمايان زيبايي باشد
اما آنقدر پستي که من قدرت درکت را ندارم
شايد ديدن نوايي از دور آرامشم بدهد
اما نزديک شدن انگار ديگر بدون طلب ناممکن است
ميخواهم خداحافظي کنم.
خداحافظ مهربانيها و پاکيها
خداحافظ لبخندها و گريه ها
خداحافظ آرامشي که به آن نرسيدم
خداحافظ راستيها
خوبيها
ميسپارم همه تان را به هيچ همان خداي گيج و ويج
ميسپارمتان به نيستي
ميسپارمتان که ديگر نمانيد و..
و اين نفرين من است که دنيا را ميگيرد
دنيايي خاموش، بي فردا، بي صدا
دنيايي پر از آه و درد و سکوت
دنيايي پر از حسي که زير چکمه داري وقتي پايمال شدي
يا حس چکمه اي که پايمال ميکند
يا حس فکر کثيف غالب بر اين خيابان ها
چون ديگر ندايي نمانده
ديگر نگاهي نمانده
چون تو نيستي
من هم نيستم آنطور که بايد باشم
تنها گذر خواهم کرد
تنها پوزخند خواهم زد
و تنها چو بقيه انسانها، آن مزخرف ها لگد خواهم کرد علف هاي ريز بي گناه را.
کسي ساکتم کند تا کن فيکون نکردم
تا آياتي که شيطان شرف دارد به آنها را نسوزاندم در باد،داد،بادم
در آن شب مخوف انتظار
در عمق تحفن درياچه نفرت
در عمق زندگي توفبار
توف به بالاي سرم که همان صورت خودم است
زمين و زمان دروغ ميگويند
تنها گاهي گذرا ميگذرانند خودشان را نشان ميدهند آنطور که بايد باشند ولي در اين درون مبهم و خيس از آبهايي لزج و کثيف از آلتهايي پير
جز آن چيزي نيست.
اگر باور نداري نفرين اين حس غريــــــــــــــــــــــ ــــــــــــب تو را ميگيرد
راه برو
و اشک بريز
و سکوت کن
و سيگار بکش
ساکت و تلخ
نيشخندي بزن به اين حال مزخرفت
و با حالي که نميداني چطور زار بزني بشاش و فکر کن و درد بکش
قدر ذرات شاش مردابهايي پر از عفونت تلخ اين احساسات مرده
اين دردهاي خفته
همه دوست داشتني ها را
دوست دارم.
چرکنوشته:عشق
MiladScream