!!yalda!!
07-08-2015, 12:42 AM
میدانی...بعضیها را هر چه قدر بخوانی...خسته نمیشوی!بعضیها را هر چه قدر گوش دهی...عادت نمیشوند!بعضیها هرچه تکرار شوند... باز بکر هستند و دستنخورده!دیدهای؟شنیده ای؟بعضیها بی نهایتند!مثل مادر...الهی من بمیرم جای مادربه چشمانم بمالم پای مادربه یاد لایلای بچگیهامنم با هیهی هیهای مادربه یاد زحمت بسیار باباببوسم دست بیهمتای مادرمرا آن روز شادی بود در سرکه سر میبود بر زانوی مادر او داشت نهان به سینه خود تنها به جهان دلی که آزرد خود راحت خویشتن فدا کرد در راحت من بسی جفا بردیک شب به نوازشم در آغوشتا شهر غریب قصه ها بردیک روز به راه زندگانی دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه راه رفتن آموختدر خلوت شام تیره من او بود و فروغ آشیانممی داد ز شیر و شیره جان قوت من و قوت روانممی ریخت سرشک غم ز دیده چون آب بر آتش روانمتا باز کنم حکایت دل یک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموختدر پهنه آسمان هستی او بود یگانه کوکب منلالایی و شور و نغمه هایش ، بودند حکایت شب منآغوش محبتش بنا کرد ، در عالم عشق مکتب من با مهر و نوازش و تبسم ، لبخند نهاد بر لب من ، بر غنچه گل شکفتن آموخت این عکس ظریف روی دیوار، تصویر شباب و مستی اوست وان چوب قشنگ گاهواره ، امروز عصای دستی اوست از خویش به دیگران رسیدن ، کاری ز خداپرستی اوست شد پیر و مرا نمود برنا ، پس هستی من ز هستی اوست، تا هستم و هست دارمش دوست