: yedoOneh :
08-24-2016, 02:40 PM
این شعری که براتون میزارم ، مطمئنا برای هر دختری و احتمالا برای هر پسری ، هم سنگین از خاطره ست و هم ممکنه لذت بخش باشه .... قضاوتش با خودتون : )
ناشناس
بر پرده هاي درهم اميال سركشم
نقش عجيب چهره يك ناشناس بود
نقشي ز چهره ئي كه چو مي جستمش به شوق
پيوسته مي رميد و به من رخ نمي نمود
يك شب نگاه خسته مردي به روي من
لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه
قلبم تپيد و باز مرا سوي او كشاند
نوميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش
با ناز خنده كردم و گفتم بيا، بيا
راهي دراز بود و شب عشرتي به پيش
ناليد عقل و گفت كجا مي روي كجا
راهي دراز بود و دريغا ميان راه
آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست
چون ديدگان خسته من خيره شد بر او
ديدم كه مي شتابد و زنجيريش به پاست
زنجيريش بپاست، چرا اي خداي من
دستي بكشتزار دلم تخم درد ريخت
اشکي دويد و زمزمه كردم ميان اشک
«زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت»
شب بود و آن نگاه پر از درد مي زدود
از ديدگان خسته من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور
«كاي مرد ناشناس بنوش اين شراب را»
آري بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست
ره بسته در قفاي من اما دريغ و درد
پاي تو نيز بسته زنجير ديگريست
لغزيد گرد پيكر من بازوان او
آشفته شد بشانه او گيسوان من
شب تيره بود و در طلب بوسه مي نشست
هر لحظه كام تشنه او بر لبان من
ناگه نگاه كردم و ديدم به پرده ها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نيست
افشردمش بسينه و گفتم بخود كه واي
دانستم اي خداي من آن ناشناس كيست
يك آشنا كه بسته زنجير ديگريست
ناشناس
بر پرده هاي درهم اميال سركشم
نقش عجيب چهره يك ناشناس بود
نقشي ز چهره ئي كه چو مي جستمش به شوق
پيوسته مي رميد و به من رخ نمي نمود
يك شب نگاه خسته مردي به روي من
لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه
قلبم تپيد و باز مرا سوي او كشاند
نوميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش
با ناز خنده كردم و گفتم بيا، بيا
راهي دراز بود و شب عشرتي به پيش
ناليد عقل و گفت كجا مي روي كجا
راهي دراز بود و دريغا ميان راه
آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست
چون ديدگان خسته من خيره شد بر او
ديدم كه مي شتابد و زنجيريش به پاست
زنجيريش بپاست، چرا اي خداي من
دستي بكشتزار دلم تخم درد ريخت
اشکي دويد و زمزمه كردم ميان اشک
«زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت»
شب بود و آن نگاه پر از درد مي زدود
از ديدگان خسته من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور
«كاي مرد ناشناس بنوش اين شراب را»
آري بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست
ره بسته در قفاي من اما دريغ و درد
پاي تو نيز بسته زنجير ديگريست
لغزيد گرد پيكر من بازوان او
آشفته شد بشانه او گيسوان من
شب تيره بود و در طلب بوسه مي نشست
هر لحظه كام تشنه او بر لبان من
ناگه نگاه كردم و ديدم به پرده ها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نيست
افشردمش بسينه و گفتم بخود كه واي
دانستم اي خداي من آن ناشناس كيست
يك آشنا كه بسته زنجير ديگريست