PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : هو العشق # قسمت يازدهم



"yalda"
10-22-2016, 05:07 PM
‍ ‍ 🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺
🌺🍂
🍃
🍂
🌙✨داستــــــان شبـــــــ🌙✨

⬅️ #قسمت_یــازدهـــم

💕 هوالعشـــــ♥️ــــــق 💕


✍مادرم تماس گرفت:
حال پدربزرگت بد شده.مامجبورشدیم بیایم اینجا (منظور یڪےازروستاهای اطراف تبریز است
چندروز دیگه معطلےداریم بروخونه عمت!
اینها خلاصه جملاتےبودڪه گفت وتماس قطع شد
🍃🌸🍃
چادررنگـےفاطمه راروی سرم مرتب میڪنم وبہ حیاط سرڪ میڪشم.
نزدیڪ غروب است وچیزی بہ اذان مغرب نمانده.تولبه ی حوض نشستہ ای،آستین هایت رابالازده ای ووضومیگیرے.پیراهن چهارخانہ سورمہ ای مشڪےوشلوار شیش جیب!
میدانستم دوستت ندارم
🍁🌻🍁
فقط احساچسم بتو،احساس ڪنجڪاوی بود
ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجیب بود
"اما چراحس فوضولےاینقدبرام شیرینہ
مگه میشہ ڪسے اینقدرخوب باشہ؟"
مےایستے،دستت رابالا مےآوری تامسح بڪشے ڪه نگاهت بمن مےافتد.بسرعت روبرمیگردانےواستغفراللہ میگویـے.
اصلن یادم رفته بود براے چڪاری اینجا امده ام...
ببخشید!زهراخانوم گفتن بهتون بگم مسجدرفتید بہ اقا سجاد گوشزد ڪنید امشب زود بیان خونہ
همانطور ڪه استین هایت راپایین میڪشے جواب میدهے:بگیدچشم!
☘🌺☘
سمت درمیروی ڪه من دوباره میگویم:
گفتن اون مسئله هم ازحاجـے پیگری ڪنید...
مڪث میڪنـے:بله...یاعلــے!
زهراخانوم ظرف راپراز خورشت قرمہ سبزی میڪند ودستم میدهد
بیادخترم.ببربزار سرسفره
چشم!فقط اینڪه من بعد شام میرم خونہ عمه ام! بیشترازین مزاحم نمیشم.
فاطمه سادات ازپشت بازوام را نیشگون میگیرد
چه معنےداره!نخیرشماهیچ جانمیری!دیر وقتہ
فاطمه راس میگہ حالافعلا ببرید غذاهارو یخ ڪرد..
🌱🌼🌱
هردوازآشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم.همه چیزتقریباحاضراست.
صدای یاالله مردانہ ڪسےنظرم راجلب میڪند.
پسری باپیرهن ساده مشڪے،شلوارگرم ڪن،قدی بلند وچهره ای بینهایت شبیہ تو!
ازذهنم مثل برق میگذرد اقاسجاد
پست سرش توداخل می آیے وعلےاصغر چسبیده بہ پای تو ڪشان ڪشان خودش رابہ سفره میرساند
خنده ام میگیرد!چقدراین بچہ بتو وابستہ است
نکند یڪروز هم من ماننداین بچہ بتو..

⏪ #ادامہ_دارد...

🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍂🍃🌺🍃