هو العشق # قسمت سيزدهم

["yalda"]

‍ ‍ 🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺
🌺🍂
🍃
🍂
🌙✨داستــــــان شبـــــــ🌙✨

⬅️ #قسمت_سیـــــزدهــــم

💕 هوالعشـــــ♥️ــــــق 💕


✍ دستم راروی سینہ ام میگذارم.هنوزبشدت میتپد.فاطمه ڪنارم روی پلہ نشستہ وزهراخانوم براے آروم شدن من صلوات میفرستد.
اماهیچ ڪدام مثل من نگران نیستند!
بخودم ڪہ آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن ازپلہ هاشالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای!
همین آتش شرم بہ جانم میزد!
علےاصغرشالم راازجلوی درحیاط مےاوردودستم مےدهد.
شالم راسرم میڪنم وهمان لحظہ توبامردی میانسال داخل می آیـے.
علےاصغرهمینڪ اورا میبیند بالحن شیرین میگوید: حاچ بابا!!
🌸🌸
انگار سطل آب یخ روی سرم خالےمیڪنند مردباچهره ای شکستہ ولبخندی ڪه ڪه لابه لای تارهای نقره ای ریشش گم شده جلو مےاید:
سلام دخترم!خوش اومدے!
بهت زده نگاهش میکنم بازم گند زدم!
ابروم رفت!
بلند میشوم،سرم راپایین میندازم
سلام!ببخشید من!من نمیدونستم کہ
زهراخانوم دستم رامیگیرد! عیب نداره عزیزم!ماباید بهت میگفتیم
🌻🌻
کہ اینجوری نترسے! حاج حسین گاهـےنزدیڪ اذان صبح میره روی پشت بوم برای نمازوقتے دلش میگیره ویادهمرزماش میفته!
دیشبم مهمون یکے ازهمین دوستاش بوده.فک ڪنم زود برگشتہ یراست رفتہ اون بالا
باخجالت عرق پیشانے ام راپاڪ میکنم،بزورتنهایڪ ڪلمه میگویم: شرمنده
فاطمه به پشتم میزند:
نہ بابا!منم بودم میترسیدم!
🌺🌺
حاج حسین بالبخندی ڪہ حفظش ڪرده میگوید: خیلےبد مهمون نوازی ڪردم!مگہ نہ دخترم!
وچشمهای خستہ اش را بمن میدوزد
نزدیک ظهراست
گوشه چادرم را بایک دست بالامیگیرم وبادست دیگرساڪم رابرمیدارم.زهراخانوم صورتم رامیبوسد
خوشحال میشدیم بمونی!اماخب قابل ندونستی! نه این حرفاچیہ؟دیروزم ڪلـےشرمندتون شدم
🌼🌼
فاطمه دستم رامحڪم میفشارد:
رسیدی زنگ بزن!!
علےاصغرهم باچشمهای معصومش میگوید:خدافس آلہ
خم میشوم و صورت لطیفش رامیبوسم..
اودافظ عزیزخالہ
خداحافظـےمیڪنم،حیاط راپشت سرمیگذارم ووارد خیابان میشوم.
تو جلوی درایستاده ای ،ڪنارت ڪہ می ایستم همانطور ڪه بہ ساڪم نگاه میکنے میگویـے:
خوش اومدید التماس دعا
قراربود تومرابرسانےخانہ عمہ جان.
اماڪسـےڪه پشت فرمان نشسته پدرت است.
یڪلحظه ازقلبم این جملہ میگذرد دلم برایت
وفقط این ڪلمہ بہ زبانم مے اید:
محتاجیم خدانگهدار.

⏪ #ادامہ_دارد...

🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍂🍃🌺🍃