PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : هو العشق # قسمت بيست و پنجم



"yalda"
10-30-2016, 12:17 AM
‍ ‍ 🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺
🌺🍂
🍃
🍂
🌙✨داستــــــان شبـــــــ🌙✨

⬅️ #قسمت_بیست_و_پنج_بخش_اول

💕 هوالعشـــــ♥️ــــــق 💕

✍ هنوز دیر نشده!عاشق شو!
گرچه میدانم دیراست!گرچہ احساس خشم میڪنم بادیدنت!اما میدانم دراین شرایط بدترین جبران برایت لمس همین عشق است!دهانت راباز میڪنےڪه جواب بدهـے ڪه زینب باهمسرش داخل اتاق مےآیند.سلام مختصرے میڪنےوبایڪ عذرخواهےکوتاه بیرون میروی..
💖💖
یعنےممڪن است دروجودت حس شیرین عشق بیدار شده باشد؟
بیسکوئیت ساقہ طلایـےام رادر چای فرو میبرم تانرم شود.ده روز است ازبیمارستان مرخص شده ام.بخیہ های دستم تقریبا جوش خورده.اما دکتر مدام تاکید میکند ڪه باید مراقب باشم.مادرم تلفن به دست ازپذیرائےواردحال میشود وباچشم و ابرو بمن اشاره میکند.سرتکان میدهم ڪه +یعنےچے!؟
🌼🌼
لب هایش را تکان میدهد که + مادر شوهرته!دست سالمم را کج میکنم که یعنے+چیکار کنم!و پشت بندش بالب میگویم+پاشم برقصم؟
چپ چپ نگاهم میکند و با دستےکه ازاد است اشاره میکند+ خاڪ توسرت!
بیسکوئیتم درچای میفتد ومن درحالےڪه غرغر میکنم به آشپزخانه میروم تایک فنجون دیگر بریزم.ڪہ مادرم هم خداحافظے میڪند و پشت سرم وارد اشپزخانه میشود.
اینهمه زهرا دوست داره!تو چرا یذره شعور نداری؟
🌹🌹
واخب مامان چیکار کنم!؟پاشم پشتک بزنم؟
ادب ندارے که!زود چاییتو بخور حاضر شو.ڪجا ایشالا؟
بنده خداگفت عروسم یہ هفتس توخونه مونده.میایم دنبالتون بریم پارکے جایے هوابخوره!دیگه نمیدونه چقد عروسش بےذوقه!
عی بابا!ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم.خب هرکس یجوره دیگہ
اره یڪیم مثل معتادا دستشو بهونہ میکنه میشینه رو مبل هی بیسکوئیت میکنه توچایـے.
🌺🌺
میخندم و بدون اینکه دیگر چیزی بگویم ازاشپزخانه خارج میشوم و سمت اتاقم میروم. بسختی حاضر میشوم و بهترین روسری ام را سرمیکنم.حدود نیم ساعت میگذرد ڪه زنگ در خانہ مان به صدادرمی اید.ازپنجره خم میشوم و بیرون راتماشا میکنم.تو پشت دری.تیپ اسپرت زده ای!چادرم راازروی تخت برمیدارم و ازاتاقم بیرون مےآیم.مادرم دررا باز میڪندوصدایتان رامیشنوم
سلام علیکم.خوب هستید! سلام عزیزمادر!بیاتو!
نه دیگه!اگرحاظرید لطفا بیاید ڪه راه بیفتیم منڪہ حاضرم!منتظراین...
❤️❤️
هنوز حرفش تمام نشده وارد راهرو میشوم و میپرم جلوے در!
نگاهم میکنے سلام!
مثل خودت سرد جواب میدهم سلام
مادرم کمک میکند چادرم راسرڪنم و از خانہ خارج میشویم. زهراخانوم روی صندلے شاگرد نشستہ،دررا باز میڪند و تعارف میزند تامادرم جلو بنشیند.
راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشستہ اند.مادرم تشڪر میکند وسوار میشود...

⏪ #ادامہ_دارد...

🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍂🍃🌺