PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : هو العشق # قسمت بيست و ششم



"yalda"
10-30-2016, 12:18 AM
‍ ‍ 🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺
🌺🍂
🍃
🍂
🌙✨داستــــــان شبـــــــ🌙✨

⬅️ #قسمت_26_بخش_اول

💕 هوالعشـــــ♥️ــــــق 💕

✍باچهره ای درهم پشتت رابمن میڪنے و میروی سمت نیمڪتےڪه رویش نشستہ بودی.درساق دستم احساس درد میڪنم.نکند بخیه ها بازشوند؟احساس سوزش میکنم و لب پایینم را جمع میڪنم.مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بـےعصاب!
فاطمه سمتم مےآید ودرحالیڪه
🌸🌸
بانگرانےبه دستم نگاه میکند میگوید:
دیدی گفتم سوار نشیم!؟خیلی غیرتیه! خب هیشکے اینجا نبود!
ارع نبود.اما دیدی ڪه گفت اگہ میومد. خب حالا اگههه...فعلا که نبود!
میخندد
چقد لجبازی تو!دستت چیزیش نشد؟ نه یڪم میسوزه فقط همین!
هوف ان شاءالله کہ چیزیش نشده.وقتےپاتو کشیدا گفتم الان بامخ میری تو زمین..
با مشت ارام به کتفم میزند و ادامه میدهد: اما خوب جایـےافتادیا!
🌹🌹
لبخند تلخےمیزنم.مادرم صدامیزند:
دخترا بیاید شام!...اقا علے شمام بیا مادر.اینقد ڪتاب میخونےخسته نمیشے؟
فاطمه چادرم رامیکشد و برای شام میرویم.تو هم پشت سرمان اهستہ تر مےآیـے.نگاهم به سجاد مےافتد!ڪمے قلقلک غیرتت چطور است؟چادرم رااز دست فاطمه بیرون میڪشم.ڪفش هایم را درمے آورم.و یڪراست میروم کنار سجاد مینشینم!نگاهم بہ نگاه متعجبت گره میخورد.سجادازجایش ذره ای تڪان نمیخورد شاید چون دیدش بمن مثل خواهر ڪوچکتراست!رو به رویم
🌼🌼
مینشینے و فاطمه هم کنارت.مادرت شام میکشد و همہ مشغول میشویم.زیر چشمےنگاهت میکنم ڪه عصبے با برنج بازی میکنے.لبخند میزنم و ته دیگم را ازتوی بشقاب برمیدارم و میگذارم در ظرف سجاد!
شما بخورید اگر دوس دارید!
ممنون!نیازی نیست!
نه من خیلی دوس ندارم حس ڪردم شما دوس دارید...
و اشاره به تیکہ ته دیگے ڪه خودش برداشتہ بود ڪردم.لبخند میزند درسته!ممنون!
🌺🌺
زهراخانوم میگوید:
عزیزدلم!چقد هوای برادر شوهرشو داره دخترمونے دیگه!مثل خواهر برای بچه هام.
مادرم هم تعارف تڪہ پاره میکند ڪه:
عزیزی ازخانواده خودتونہ!
نگاهت میڪنم.عصبے قاشقت را دردست فشار میدهی.میدانم حرڪتم رادوست نداشتی.هرچه باشدبرادرت نامحرم است!آخر غذا یک لیوان دوغ میریزم و میگذارم جلوی سجاد!
❤️❤️
یکدفعہ دست ازغذا میکشے و تشکر میکنے! تضاد در رفتارت گیج ڪنندس!اگر دوستم نداری پس چرااینقدر حساسے؟!
فاطمه دستهایش رابهم میمالد و باخنده میگوید:
هووورا! امشب ریحان خونہ ماست!
خیره نگاهش میکنم:
چرا واخب نمیخواے بعد ده روز بیای خونمون؟شب بمون باهم فیلم ببینیم
اخہ مزاحم..
مادرت بین حرفم میپرد.

⏪ #ادامہ_دارد...

🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍂🍃🌺🍃