PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : هو العشق # قسمت بيست و هشتم



"yalda"
10-31-2016, 11:57 AM
‍ ‍ 🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺
🌺🍂
🍃
🍂
🌙✨داستــــــان شبـــــــ🌙✨

⬅️ #قسمت_28_بخـش_اول

💕 هوالعشـــــ♥️ــــــق 💕

✍بغضت را فرو میبری فکرکنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم!
فهمیدم میخواهےاز زیرحرف در بروی!اما من مصمم بودم برای اینکہ بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شده درخاطر تو بهترمانده تامن!
نگفتے چرا؟چطورتوازمن دقیق تری؟توحساب روزا!فکرمیکردم برات مهم نیست!
لبخند تلخے میزنی و به چشمانم خیره میشوی
میدونستے خیلی لجبازی!خانوم کلہ شق من!
این جملہ ات همه تنم را سست میڪند. خانوم من!
ادامه میدهے میخوای بدونے چرا؟
باچشمانم التماس میکنم ڪه بگو!
شاید داشتم میشمردم ببینم ڪے از دستت راحت میشم.
و پشت بندش مسخره میخندی!
از تجربه این یڪ ماه گذشته به دلم مے افتد که نکند راست میگویے! براے همین بی اراده بغض به گلویم میدود..
اره!حدسشومیزدم!جز این چے میتونہ باشه؟
رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم رارها میکنم.
💖💖
تصویرت روی شیشہ پنجره منعکس میشود.دستت را سمت صورتم مےآوری ،چانه ام را میگیری و رویم را برمیگردانی سمت خودت!
میشه بس کنی؟ زجر میدی بااشکات ریحانه!
باورم نمیشد.توعلی اکبر منی؟.
نگاهت میکنم و خشڪم میزند. قطرات براق خون از بینے ات به آهستہ پایین می ایند و روی پیرهنت میچکد. به من و من می افتم.
ع...علی...علی اکبرخون!
و باترس اشاره میکنم بہ صورتت.
دستت را اززیر چونہ ام برمیداری و میگیری روی بینے ات
چیزی نیست چیزی نیست!
بلند میشوی و از اتاق میدوی بیرون.
بانگرانے روی تخت مینشینم...
💞💞
موتورت را داخل حیاط هل میدهے ومن کنارت اهستہ داخل می آیم.علی مطمعنے خوبی؟ اره! از بے خوابی اینجورے شدم! دیشب تاصبح ڪتاب میخوندم!
بانگرانے نگاهت میڪنم و سرم را به نشانه " قبول ڪردم " تڪان میدهم
زهرا خانوم پرده را کنار زده وپشت پنجره ایستاده! چشمهایش ازغصہ قرمز شده.
مچ دستم را میگیری،خم میشوی و ڪنار گوشم بحالت زمزمہ میگویے
من هرچے گفتم تایید میکنے باشه؟ باشه!
فرصت بحث نیست و من میدانم بحد کافے خودت دلواپسے!
آرام وارد راهرو میشوے و بعد هم هال یاشاید بهتراست بگویم سمت اتاق بازجویی! زهرا خانوم لبخندی ساختگے بمن میزند و میگوید:
سلام عزیزم حالت بهتر شد؟دکتر چی گفت؟
دستم رابالا میگیرم و نشانش میدهم
چیزی نیست! دوباره بخیہ خورد.
🌹🌹
چند قدم سمتم می آید و شانه هایم را میگیرد بیا بشین ڪنار من
و اشاره میڪند به ڪاناپه سورمہ ای رنگ کنار پنجره.ڪنارش مینشینم و تو ایستاده ای درانتظار سوالاتے ڪه ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد!
زهراخانوم دستم رامیگیرد و بہ چشمانم زل میزند
ریحانه مادر دق ڪردم تا برگردید
چندتا سوال ازت میپرسم.نترسو راستشوبگو!
سعے میکنم خوب فیلم بازی ڪنم.شانہ هایم را بے تفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم وا مامان!ازچے بترسم قربونت بشم.
چشمهای تیره اش را اشک پر میکند.
بمن دروغ نگو همین
دلم برایش ڪباب میشود من دروغ نمیگم
چیزایے کہ گفتید چیزایے کہ اینکہ علی میخواد بره!درسته؟

⏪ #ادامہ_دارد...

🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍂🍃🌺🍃