PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : هو العشق # قسمت سى ام



"yalda"
10-31-2016, 05:39 PM
‍ ‍ 🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺
🌺🍂
🍃
🍂
🌙✨داستــــــان شبـــــــ🌙✨

⬅️ #قسمت_30_بخــش_اول

💕 هوالعشـــــ♥️ــــــق 💕

🌷 @YekAshk
✍قراراست ڪه یک هفته درمشهد بمانیم.دوروزش بسرعت گذشت و درتمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود ومن دلواپس و نگران فقط دعایت میکردم.علـےاصغرکوچولو بخاطر مدرسه اش همسفرمانشده و پیش سجاد مانده بود. ازینڪه بخواهم به خانه تان تماس بگیرم وحالت رابپرسم خجالت میکشیدم پس فقط منتظر ماندم تا بلاخره پدریامادرت دلشوره بگیرندو خبری ازتو بمن بدهند.
چنگالم را درظرف سالاد فشار میدهم و مقدارزیادی کاهو باسس را یک جا میخورم.فاطمه به پهلوام میزند
اروم بابا!همش مال توعه!
ادای مسخره ای در می اورم و بادهان پر جواب میدهم
🌺🌺
دکتر!دیرشده! میخوام برم حرم!
وا خب همه قراره فردا بریم دیگه!
نه من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصی نمونده!
فاطمه باکنترل تلویزیون راروشن و صدایش راصفرمیکند!
بیا و نصفه شبے ازخرشیطون بیا پایین!
چنگالم را طرفش تڪان میدهم
اتفاقا این اقا شیطون پدرسوختس کہ تو مخ تو رفتہ تامنو پشیمون کنے
وااا! بابا ساعت سه نصفہ شبہ همه خوابن!
من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه!
یادت میفتم و سالاد را بابغض قورت میدهم.
باشه! حداقل به پذیرش هتل بگو برات اژانس بگیرن . پیاده نریا توتاریکے!
💐💐
سرم را تکان میدهم و ازروی تخت پایین می آیم. درڪمد راباز میکنم ، لباس خوابم را عوض میکنم و بجایش مانتوی بلند و شیری رنگم رامیپوشم.روسری ام را لبنانی میبندم و چادرم را سرمیکنم.فاطمه باموهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و باانگشت اشاره موهایش را نشان میدهم مثل خلا شدی!
اخم میکند و درحالیکہ بادستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانے اش بدهد میگویدایشششش! تو زائری یافوضول؟
زبانم را بیرون می اورم جفتش شلمان خانوم
اهستہ از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد میکنم.ازداخل یخچال کوچک ڪنار اتاق یک بسته شکلات و بطری اب برمیدارم و بیرون میزنم.تقریبا تا اسانسور میدوم و مثل بچه ها دکمه ڪنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم!
🌸🌸
شاید ازین خوشحالم کہ ڪسی نیست و مرا نمیبیند! اما یکدفعه یاد دوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را ازروی دکمه برمیدارم.آسانسورڪہ میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض یک دقیقہ بہ لابی میرسم.در بخش پذیرش خانومے شیک پوش پشت ڪامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشیدباقدمهای بلند سمتش میروم سلام خانوم!شبتون بخیر
سلام عزیزم بفرمایید یه ماشین تاحرم میخواستم.
برای رفت و برگشت باهم؟ نه فقط ببره!
لبخند مصنوعے میزند و اشاره میکندڪہ منتظرروی مبل های چیده شده ڪنار هم بنشینم.
در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم.هوای نیمه سرد و ابری ومنے ڪه بانفس عطر خوش فضا رامیبلعم. سرخم میکنم و ازپنجره به راننده میگویم
ممنون اقا! میتونید برید.بگید هزینہ رو بزنن به حساب.
راننده میانسال پنجره رابالا میدهد و حرڪت میکند.
🌼🌼
چادرم را روی سرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم.نمیدانم چرا عجله دارم.ازاینهمه اشتیاق خودم هم تعجب میکنم.هوای ابری و تیره خبراز بارش مهر میدهد.بارش نعمت و هدیه بی اراده لبخند میزنم و نگاهم رابه گنبد پرنور رضا ع میدوزم.دست راستم رااینبار نہ روی سینہ بلکہ بالا می اورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون ڪه دعوتنامہ ام را امضا ڪردی.من فدای دست حیدری ات! چقدر حیاط
🌹🌹
خلوت است.گویے یک منم و تنها تویی که درمقابل ایستاده ای. هجوم گرفتگی نفس درچشمانم و لرزش لبهایم و دراخر این دلتنگے است ڪہ چهره ام را خیس میکند.
یعنے اینقدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبے دارم.ارام ارام حرکت میکنم و جلو میروم. قصد ڪرده ام دست خالے برنگردم.یک هدیہ میخواهم یک سوغاتے بده تابرگردم! فقط مخصوص من! احساسے ڪه الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقابل پنجره فولاد مینشینم قرارگاه
🌷🌷
عاشقے شده برایم!کبوترهاازسرما پف کرده و ڪنارهم روی گنبد نشسته اند.تعدادی هم روی سقاخانه اسمال طلا روی هم وول را بغل میگیرم وبانگاه جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملکوتے را با روح مینوشم.
صورتم راروبہ اسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.یک لحظہ درذهنم چندبیت میپیچد.
آمده ام آمدم ای شاه پناهم بده!
خط امانـے ز گناهم بده.
نمیدانم این اشکها از درماندگے است یا دلتنگےاما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم میسوزد!

⏪ #ادامہ_دارد...

🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍂🍃🌺🍃