PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : هو العشق # قسمت سى و پنجم



"yalda"
10-31-2016, 05:45 PM
🌹
#قسمت35_بخش اول

#هــــوالعشــــــق❤

🌹

.
✍جلو مے آیم.بہ سرتاپایم نگاه میکنے.لبخندت ازهزاربار تمجید و تعریف برایم ارزشمند تراست.پدرت بهمہ اشاره میڪند ڪه داخل خانه برگردند تاما خداحافظے ڪنیم.زهراخانوم درحالیکہ با گوشہ روسرے اش اشڪش راپاک میڪند میگوید
_ خب این چہ خداحافظے بود؟
تاجلو در مگہ نباید ببریمش!؟
تازه آب میخوام بریزم پشتش
بچم بہ سلامت بره ...
حس میڪنم خیلے دقیق شده ام چون یک لحظہ با تمام شدن حرف مادرت در دلم میگذرد " چرا نگفت بہ سلامت بره و برگرده؟...خدایا چرا همہ حرفها بوے رفتن میده....بوی خداحافظی برای همیشه"
حسین اقا باارامش خاصے چشمهایش را میبندد و باز میڪند
_ چرا خانوم...ڪاسه آبو بده عروست بریزه پشت علے...اینجورے بهترم هست! بعدم خودت ڪه میبینی پسرت ازون مدل خداحافظے خوشش نمیاد.
زهراخانوم ڪاسه را لب حوض میگذارد تااخرسر برش دارم.
اقاحسین همہ را سمت خانه هدایت ڪرد.لحظه اخر وقتے که جلوے در ایستاده بودن تا داخل بروندصدایشان زدے
_ حلال ڪنید....
یڪ دفعہ مادرت داغ دلش تازه میشود و باهق هق داخل میرود. چنددقیقہ بعد فقط من بودم و تو.دستم رامیگیرے و باخودت میکشے درراهروی اجری ڪوتاه ڪه انتهایش میخورد به در ورودے.دست درجیبت میکنے و شڪلات نباتے رادرمی آورے و سمت دهانم مے گیرے.پس برای این لحظه نگهش داشتی!میخندم و دهانم را باز میڪنم.شکلات را روی زبانم میگذاری و با حالتی بانمک میگویے
_ حالا بگو آممم...
و دهانش را میبندد! میگویم آممم و دهانم را میبندم ...میخندی.
_ خب حالا وقتشہ...
دستهایت را سمت گردنت بالا مے آوری
انگشت اشاره ات را زیر یقہ ات میبرے و زنجیرے ڪه دور گردنت بسته اے بیرون میکشے. انگشترے حڪاکے شده و زیبا ڪه سنگ سرخ عقیق رویش برق میزند در زنجیرت تاب میخورد. ازدور گردنت بازش میکنے و انگشتر را در می آورے
_ خب خانوم دست چپتو بده بمن...
باتعجب نگاهت میڪنم
_ این مال منہ؟
_ اره دیگه! نکنه میخوای بدون حلقه عروس شی؟
❣❣
✍مات و مبهوت لبخند عجیبت میپرسم
_ چرااینقد زحمت....
خب...چراهمونجا دستم نکردے
لبخندت محو میشود.چادرم راڪنار میزنی و دست چپم را میگیرے و بالا می آورے
_ چون ممڪن بود خانواده ها فڪ کنن من میخوام پابند خودم ڪنمت...حتے بعدازینکه ....
دستم را ازدستت بیرون میڪشم و چشمهایم راتنگ میڪنم
_ بعد چے؟
_ حالا بده دستتو
دستم را پشتم قایم میڪنم
_ اول تو بگو!
بایڪ حرڪت سریع دستم رامیگیرے و بزور جلو می آورے
_ حالا بلاخره شاید مام لیاقت پیدا ڪنیم بپریم...
با دردنگاهت میڪنم.سرت را پایین انداختہ اے.حلقه سفید و در انگشتم فرو میبری
_ واے چقد تو دستت قشنگ تره!!
عین برگ گل ...ریحانہ برازندتہ...
نمیتوانم بخندم...فقط بہ تو خیره شده ام.حتی اشڪ هم نمیریزم.
سرت را بالا می آورے و به لبهایم خیره میشوی
✍_ بخند دیگہ عروس خانوم...
نمیخندم...شوڪه شده ام! میدانم اگر طورے بشود دیوانہ میشوم.
بازو هایم را میگیرے و نزدیڪ صورتم می آیـے وپیشانے ام را میبوسی.طولانے...و طولانے...
بوسه ات مثل یک برق درتمام وجودم میگذرد و چشمهایم را میسوزاند...یکدفعهہ خودم رادراغوشت میندازم و باصدای بلند گریہ میڪنم...
خدایا علیمو به تو میسپارم
خدایا میدونے چقدر دوسش دارم
میدونم خبراے خوب میشنوم
نمیخوام بہ حرفهاے بقیه فڪر کنم
علے برمیگرده مثل خیلیاے دیگه
ما بچہ دار میشیم...
ما...
یک لحظه بے اراده فڪرم به زبانم می آید و با صداے گرفتہ و خش دارهمانطور ڪه سر روے سینہ ات گذاشته ام میپرسم
💞
#ادامه_دارد.


.
🌹