PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بانک داستانهای کوتاه اما دلنشین و زیبا



! Cruiser
07-22-2017, 11:55 AM
زني بود با لباسهاي کهنه و مندرس، و نگاهي مغموم وارد خواروبار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست کمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند کار کند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.

جان لانک هاوس، با بي اعتنايي، محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون کند

زن نيازمند، در حالي که اصرار ميکرد گفت آقا شما را به خدا به محض اين که بتوانم پول تان را مي آورم

جان گفت نسيه نمي دهد

مشتري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت

ببين خانم چه مي خواهد، خريد اين خانم با من

خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نيست، خودم ميدهم. ليست خريدت کو؟

لوئيز گفت: اينجاست

" ليست را بگذار روي ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستي ببر."

لوئيز با خجالت يک لحظه مکث کرد، از کيفش تکه کاغذي در ‏آورد، و چيزي رويش نوشت و ‏‏آن را روي کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند کفه ي ترازو پايين رفت

خواروبار فروش باورش نشد. مشتري از سر رضايت خنديد

مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفه ي ترازو کرد. کفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا کفه ها برابر شدند

در اين وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوري تکه کاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته شده است

کاغذ، ليست خريد نبود، دعاي زن بود که نوشته بود:" اي خداي عزيزم، تو از نياز من با خبري، خودت آن را بر آورده کن "

مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئيز داد و همان جا ساکت و متحير خشکش زد

لوئيز خداحافظي کرد و رفت

فقط اوست که ميداند وزن دعاي پاک و خالص چه قدر است ..... ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:55 AM
چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.
بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند :
ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد .
دو قورباغه حرفهاي آنها را نشنيده گرفتند و با
تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ?
به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد .
بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ?
اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند

! Cruiser
07-22-2017, 11:55 AM
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل

مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از

كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد

. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر

نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.


بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار

داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن

سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي

تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:55 AM
اسمش سيا بود ميان اين همه جمعيت فقط او بود كه اسم داشت اسم دار بودنش هم به خاطر هيكل سياهو بزرگش بود با اين همه ترسو بود و جسارت دور شدن از خانه را نداشت و همه اش مي ترسيد كه بلايي به سرش بيايد.
يك روز عصر بالخره رفت بيرون كه يكدفعه بوي شيريني مشامش را نوازش كرد و ديگر نتوانست جلوي خودش را بگيرد و به طرف بوي شيريني حركت كرد وقتي رسيد و خواست شيريني را به دهانش ببرد يكدفعه سياهي بزرگي ر ا روي سرش احساس كرد سياهي آنقدر بزرگ بود كه فكر كرد شب شده اما وقتي سرش را بلند كرد فهميد كه ماجرا چيست و خواست فرار كند كه ديگر دير شده بود وقتي سياهي كنار رفت مورچه سياهي زير پا له شد بود. ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:55 AM
شکی که انسان را عوض میکند!

مردي صبح از خواب بيدار شد وديد تبرش ناپديد شده، شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد.براي همين تمام روز اورازير نظر گرفت.

متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد مثل يك دزد راه مي رود، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند پچ پچ مي كند. آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه اش برگردد لباسش را عوض كند و نزد قاضي برود و از او شكايت كند.

اما همين كه وارد خانه شد تبرش راپيدا كرد.زنش آن را جابه جا كرده بود.مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه ميرود ،حرف ميزند و رفتار مي كند. ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:56 AM
به من بگو

مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود . ساكي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند

پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار ساكي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .

ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره ! ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:56 AM
بازسازی دنیا!

پدر روزنامه مي خواند .اما پسر كوچكش مدام مزاحمش مي شد.حوصله ي پدر سر رفت و صفحه اي از روزنامه را-كه نقشه ي جهان را نمايش مي داد- جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.

-"بيا ! كاري برايت دارم . يك نقشه ي دنيا به تو مي دهم .ببينم مي تواني آن را دقيقا همان طور كه هست بچيني ؟"

و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.مي دانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است.اما يك ربع ساعت بعد پسرك با نقشه ي كامل برگشت.

پدر با تعجب پرسيد:"مادرت به تو جغرافي ياد داده؟"

پسرجواب داد:"جغرافي ديگر چيست؟"

پدر پرسيد:"پس چگونه توانستي اين نقشه ي دنيا را بچيني؟"

پسر گفت:" اتفاقا پشت همين صفحه تصويري از يك آدم بود .وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنيا را هم دوباره ساختم." ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:56 AM
زنجير عشق


يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .
وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"
و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.
و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست
بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.
او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.
وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ،
درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.

من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه

! Cruiser
07-22-2017, 11:56 AM
گل سرخي براي محبوبم



" جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشي

انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد.

او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت

دختري با يک گل سرخ .از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از يک

کتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور

يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در

حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيف از ذهني هشيار و درون بين و باطني

ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد :دوشيزه هاليس مي

نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.

"جان" بري او نامه ي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري

با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم

عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه

نگاري به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ي بود که بر خاک قلبي

حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست

عکس کرد ولي با مخالفت "ميس هاليس" رو به رو شد . به نظر "هاليس" اگر "جان"

قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت

باشد. وقتي سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات

خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود: "تو

مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراين راس ساعت

بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما 7

چهره اش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جواني

داشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام - موهاي طلايي اش در حلقه هايي

زيبا کنار گوش هاي ظريفش جمع شده بود چشمان آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباس

سبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرفته باشد. من بي اراده به سمت او گام بر

داشتم کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد.

اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به

آهستگي گفت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بي اختيار يک قدم به او نزديک

تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر يستاده بود.

زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي

چاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز

پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرفته ام از طرفي

شوق تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق

به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت مي کرد.

او آن جا يستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به

نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود

ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي

من به حساب مي آمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود. اما

چيزي بدست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها که مي

توانستم هميشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را براي

معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي

ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم

بايد دوشيزه "مي نل" باشيد . از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا

به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت"

فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم

اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر

شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف

خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است!"



تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست ! طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني

مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد.



به من بگو که را دوست مي داري ومن به تو خواهم گفت که چه کسي هستي؟ ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:57 AM
مادرهاي هفت خط


مادري براي ديدن پسرش مسعود ، مدتي را به محل تحصيل او يعني لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با يک هم اتاقي دختر بنام Vikki زندگي مي کند. کاري از دست مادر بر نمي آمد و از طرفي هم اتاقي مسعود هم خيلي خوشگل بود. او به رابطه ميان آن دو ظنين شده بود و اين موضوع باعث کنجکاوي بيشتر او مي شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : " من مي دانم که شما چه فکري مي کنيد ، اما من به شما اطمينان مي دهم که من و Vikki فقط هم اتاقي هستيم . "حدود يک هفته بعد ، Vikki پيش مسعود آمد و گفت : " از وقتي که مادرت از اينجا رفته ، قندان نقره اي من گم شده ، تو فکر نمي کني که او قندان را برداشته باشد ؟ "مسعود هم در جواب گفت: خب، من شک دارم ، اما براي اطمينان به او ايميل خواهم زد. او در ايميل خود نوشت :مادر عزيزم، من نمي گم که شما قندان را از خانه من برداشته ايد، و در ضمن نمي گم که شما آن را برنداشتيد . اما در هر صورت واقعيت اين است که قندان از وقتي که شما به تهران برگشتيد گم شده. چند روز بعد ، مسعود يک ايميل به اين مضمون از مادرش دريافت نمود : پسر عزيزم، من نمي گم تو کنار Vikki مي خوابي! ، و در ضـــمن نمي گم که تو کنارش نمي خوابي . اما در هر صورت واقعيت اين است که اگر او در تختخواب خودش مي خوابيد ، حتما تا الان قندان را پيدا کرده بود. ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:57 AM
در بیمارستانی ،دو مرد در یک اتاق بستری بودند.مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانواده هایشان ، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند.بعد از ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد.
او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.
در یک بعد از ظهر گرم ، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد.با وجود این که مرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود.
روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد.یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد،با پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد.
پس از آنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت اورا به کنار پنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد ،
اما...
تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود.
با تعجب به پرستار گفت:جلوی این پنجره که دیواره!!!چرا او منظره بیرون را آن قدر زیبا وصف می کرد؟
پرستار گفت: او که نابینا بود، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند.شاید فقط خواسته تورا به زندگی امیدوار کند.
بالاترین لذت در زندگی اینست که علیرغم مشکلات خودتان ، سعی کنید دیگران را شاد کنید
....شادی اگر تقسیم شود دوبرابر می شود...
اگر می خواهید خود را ثروتمند احساس کنید ، کافیست تمام نعمتهایتان را ، که با پول نمی توان خرید،بشمارید. زمان حال یک هدیه است. پس قدر این هدیه را بدانید.
انسانها سخنان شما را فراموش می کنند.
انسانها عمل شما را فراموش می کنند.
اما آنها هیچگاه فراموش نمی کنند که شما چه احساسی را برایشان به وجود آورده اید.
به یاد داشته باشید: زندگی شمارش نفس های ما نیست، بلکه شمارش لحظاتی است که این نفس ها را می سازند. ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:57 AM
یک مورچه ای بود در ولایت غربت که روزها
می رفت به صحرا و گندم و جو جمع می کرد برای زمستان. یک روز که رفته بود برای جمع
کردن غله، یک دانه گندم پیدا کرد و به نیش کشید و حرکت کرد به طرف لانه اش. ناگهان باد
وزید و دانه گندم را از دست و دهان مورچه گرفت و با خودش برد. مورچه به باد گفت:«ای
باد تو چقدر زور داری» باد گفت : « پدر آمرزیده، من اگر زور داشتم که برج های بالای
شهر، راهم را سد نمی کردند». مورچه گفت : «ای برج های بالای شهر، شماها چقدر
دارید.»برج ها گفتند: « ما اگر زور داشتیم که نیازی به مجوز شهردار نداشتیم.» مورچه
گفت:« ای شهردار تو چقدر زور داری.» شهردار گفت:« من اگر زور داشتم که قوه قضاییه
مرا دستگیر نمی کرد.» مورچه گفت:« ای قوه قضاییه تو چقدر زور داری.» قوه قضاییه
گفت:« من اگر زور داشتم بعضی جراید از من انتقاد نمی کردند.» مورچه گفت:« ای جراید
شما چقدر زور دارید.» جراید گفتند:« اگر ما زور داشتیم که کاغذمان گیر وزارت ارشاد
نبود.» مورچه گفت: «ای وزیر ارشاد تو چقدر زور داری.» وزیر ارشاد گفت:« اگر من زور
داشتم که محتاج رای اعتماد نمایندگان مجلس نبودم.» مورچه گفت: « ای نمایندگان شماها چقدر زور دارید.» نمایندگان گفتند:« ما اگر زور داشتیم که نیازمند رای مردم نبودیم.» مورچه گفت: «ای مردم شما چقدر زور دارید.» مردم گفتند:« ما اگر زور داشتیم بقال به ما جنس نسیه نمی داد.» بقال گفت: « من اگه زور داشتم آفتاب ماست های مرا نمی ترشاند » مورچه گفت:«ای آفتاب تو چقدر زور داری» آفتاب گفت : « من اگه زور داشتم دختر کدخدا نمی گفت که تو در نیا من در آمدم» مورچه گفت:« ای دختر کدخدا تو چقدر زور داری» دختر کدخدا گفت:« من اگه زور داشتم که زن کشاورز نمی شدم» مورچه گفت:« ای کشاورز تو چقدر زور داری» کشاورز گفت:« من اگه زور داشتم که از ترس تو گندم هایم را توی انبار قایم نمی کردم»
مورچه یک کمی رفت توی فکر. بعد نگاهی به بازوهایش کرد،سینه اش را داد جلو و رفت به
مزرعه. گوش باد را گرفت و پرتش کرد پشت کوه قاف ! بعد هم دانه گندم اش را برداشت و
برد به لانه اش! http://forum.patoghu.com/images/poti/2008/07/289.gif http://forum.patoghu.com/images/poti/2008/07/290.gif ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:57 AM
يك تاجر آمريكايي نزديك يك روستاي مكزيكي ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيري از كنارش رد شد كه توش چند تا ماهي بود .
از مكزيكي پرسيد : چقدر طول كشيد كه اين چند تا رو گرفتي ؟
مكزيكي : مدت خيلي كمي .
آمريكايي : پس چرا بيشتر صبر نكردي تا بيشتر ماهي گيرت بياد ؟
مكزيكي : چون همين تعداد براي سير كردن خانواده ام كافيه .
آمريكايي: اما بقيه وقتت رو چيكار مي كني ؟
مكزيكي : تا دير وقت مي خوابم ، يه كم ماهي گيري مي كنم . با بچه ها بازي مي كنم . بعد ميرم توي دهكده مي چرخم ، با دوستان شروع مي كنيم به گيتار زدن . خلاصه مشغولم به اين نوع زندگي !
آمريكايي : من تو هاروارد درس خوندم و مي تونم كمكت كنم . تو بايد بيشتر ماهي گيري كني . اون وقت
مي توني با پولش يه قايق بزرگتر بخري و با درآمد اون چند تا قايق ديگر هم بعدا اضافه ميكني . اون وقت يه عالمه قايق براي ماهيگيري داري !
مكزيكي : خوب ، بعدش چي ؟
آمريكايي : به جاي اين كه ماهي ها رو با واسطه بفروشي اونا رو مستقيما به مشتري ها مي دي و براي خودت كار و بار درست مي كني ... بعدش كار خونه راه مي اندازي و به توليداتش نظارت مي كني ... اين دهكده كوچك رو هم ترك مي كني و مي روي مكزيكوسيتي ! بعدش لوس آنجلس ! و از اونجا هم نيو يورك ... اونجاست كه دست به كارهاي مهم تري هم مي زني ...
مكزيكي : اما آقا ! اين كار چقدر طول مي كشه ؟
آمريكايي : پانزده تا بيست سال !
مكزيكي : اما بعدش چي اقا ؟
آمريكايي : بهترين قسمت همينه ، موقع مناسب كه گير اومد ميري و سهام شركتت رو به قيمت خيلي بالا
مي فروشي ! اين كار ميليون ها دلار برات عايدي داره .
مكزيكي : ميليون ها دلار ! خب ، بعدش چي ؟
آمريكايي : اون وقت بازنشسته مي شي ! مي ري يه دهكده ساحلي كوچيك ! جايي كه مي توني تا دير وقت تا دير وقت بخوابي ! يه كم ماهيگيري كني . با بچه هات بازي كني ! بري دهكده و تا دير وقت با دوستات گيتار بزني و خوش بگذروني .... ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:57 AM
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را دارد . جمعيت زيادی جمع شدندوبه قلب او نگریستند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف ازقلب خود پرداخت .و همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست .

مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي ‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايي دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد.

در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن ؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت : درست است ، قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام.

گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه، دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند.

بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزي از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند ، گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام، اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌اي كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند.

پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست ؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود،اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود . ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:57 AM
توهم
مسير را به راننده گفت و سوار شد. خسته بود و كمي هم سردرد داشت. سردردي كه هر لحظه شديدتر مي شد, بدتر از اون افكار مزاحمي بود كه آزارش مي داد. زير چشمي به راننده نگاه كرد. ظاهر راننده به نظرش خيلي مشكوك بود. چرا همان اول متوجه نشده بود, مسير هم برايش ناآشنا بود. كاش سوار نمي شد. عرق سردي به تنش نشسته بود نمي دانست چه كار بايد بكند؟ احساس مي كرد كه ماشين خالي است و از مسافرهاي پشتي هيچ خبري نيست. بايد كاري مي كرد. نفسش را در سينه حبس كرد و دستش را به طرف دستگيره برد.
كمي بعد اتومبيل با ترمز كشداري ايستاد. راننده و مسافران سراسيمه خود را بالاي سر او رساندند كه بيهوش كف خيابان افتاده بود و هيچ كس علت كارش را نمي دانست. تلفن همراه زن مدام زنگ مي خورد و آن طرف خط مادر نگراني بود كه با صدايي گرفته به شوهرش مي گفت: جواب نمي ده. نمي دونم قرصاش رو خورده يا نه ؟؟ ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:58 AM
يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدی در نزديكی يك دبيرستان خريد. يكی دو هفته اول همه چيز به خوبی و در آرامش پيش می رفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلی كلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالی كه بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چيزی كه در خيابان افتاده بود را شوت می كردند و سروصداى عجيبی راه انداختند. اين كار هر روز تكرار می شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاری بكند.

روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلی بامزه هستيد و من از اين كه می بينم شما اينقدر نشاط جوانی داريد خيلی خوشحالم. منهم كه به سن شما بودم همين كار را می كردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بكنيد. من روزی ١٠٠٠ تومن به هر كدام از شما
می دهم كه بيائيد اينجا و همين كارها را بكنيد.»

بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ١٠٠ تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالی نداره؟

بچه ها گفتند: «١٠٠ تومن؟ اگه فكر می كنی ما به خاطر روزی فقط ١٠٠ تومن حاضريم اينهمه بطری نوشابه و چيزهای ديگه رو شوت كنيم، كورخوندی. ما نيستيم.»

و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگی ادامه داد. ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:58 AM
((کرگدن ها هم عاشق می شوند))
كرگدن گفت:نه امکان ندارد کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند
دم جنبانک گفت : اما پشته تو می خارد لایچین های پوست تو پر از حشره های ریز است یکی باید پشت تورا بخاراند یکی بایدحشره های تو را بردارد
كرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کلفت است همه به من میگویند پوست کلفت
دم جنبانک گفت اما دوست عزیز دوست داشتن به قلب مربوط میشود نه به پوست
كرگدن گفت ولی من که قلب ندارم من فقط پوست دارم
دم جنبانک گفت : اين كه امكان ندارد ، همه قلب دارند
كرگدن گفت: كو كجاست من كه قلب خود را نمي بينم .
دم جنبانک گفت :خوب چون از قلبت استفاده نمي كني ، قلبت را نمي بيني . ولي من مطمئنم كه زير اين پوست كلفت يك قلب نازك داري
كرگدن گفت: نه ، من قلب نازك ندارم ، من حتما يك قلب كلفت دارم.
دم جنبانک گفت :نه ، تو حتما يك قلب نازك داري چون به جاي اين كه دم جنبانک را بترساني ، به جاي اينكه لگدش كني ، به جاي اينكه دهن گشاد و گنده ات را باز كني و آن را بخوري ، داري با او حرف مي زني.
كرگدن گفت: خوب اين يعني چي ؟
دم جنبانک گفت :وقتي يك كرگدن پوست كلفت ، يك قلب نازك دارد يعني چي ؟ يعني اينكه مي تواند عاشق بشود
كرگدن گفت: اينها كه مي گويي ، يعني چي؟
دم جنبانک گفت :يعني .... بگذار روي پوست كلفت قشنگت بنشينم ....
كرگدن چيزي نگفت . يعني داشت دنبال يك جمله مناسب مي گشت . فكر كرد بهتر است همان اولين جمله اش را بگويد
اما دم جنبانک پشت كرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مي خاراند
كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مي آيد . اما نمي دانست از چي خوشش مي آيد
كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مي آيد . اما نمي دانست از چي خوشش مي آيد
كرگدن گفت : اسم اين دوست داشتن است ؟ اسم اين كه من دلم مي خواهد تو روي پشت من بماني و مزاحم هاي كوچولو ي پشتم را بخوري؟ دم جنبانک گفت : نه ، اسم ايت نياز است ، من دارم به تو كمك مي كنم و تو از اينكه نيازت برطرف مي شود احساس خوبي داري . يعني احساس رضايت مي كني ، اما دوست داشتن از اين مهمتر است .
كرگدن نفهميد كه دم جنبانک چه مي گويد .
روزها گذشت ، روزها و ماهها و دم جنبانک هر روز مي آمد و پشت كرگدن مي نشست و هر روز پشتش را مي خاراند و كرگدن هر روز احساس خوبي داشت .
يك روز كرگدن به دم جنبانک گفت : به نظر تو اين موضوع كه كرگدني از اين كه دم جنبانک اي پشتش را مي خاراند ، احساس خوبي دارد ، براي يك كرگدن كافي است ؟
دم جنبانک گفت : نه كافي نيست
كرگدن گفتك درست است كافي نيست . چون من حس مي كنم چيزهاي ديگري هم دوست دارم . راستش من بيشتر دوست دارم تو را تماشا كنم
دم جنبانک چرخي زد و پرواز كرد و چرخي زد و آواز خواند ، جلوي چشم هاي كرگدن
كرگدن تماشا كرد و تماشا كرد . اما سير نشد . كرگدن مي خواست همين طور تماشا كند . با خودش گفت : اين صحنه قشنگ ترين صحنه دنياست و اين دم جنبانک قشنگ ترين دم جنبانک دنيا و او خوشبخت ترين كرگدن روي زمين . وقتي كرگدن به اينجا رسيد ، احساس كرد كه يك چيز نازك از چشمش افتاد.
كرگدن ترسيد و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزيزم من قلبم را ديدم . همان قلب نازكم را كه مي گفتي ، اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چكار كنم؟
دم جنبانک برگشت و اشكهاي كرگدن را ديد آمد و روي سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزيز ، تو يك عالم از اين قلبهاي نازك داري
كرگدن گفت: راستي اينكه كرگدني دوست دارد ، دم جنبانک اي را تماشا كند و وقتي تماشايش مي كند ، قلبش از چشمش مي افتد ، يعني چي؟ دم جنبانک گفت : يعني اينكه كرگدن ها هم عاشق مي شوند.
كرگدن گفت : عاشق يعني چه؟
دم جنبانک گفت :يعني كسي كه قلبش از چشمش مي چكد.
كرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهميد . اما دوست داشت دم جنبانک باز هم حرف بزند ، باز پرواز كند و او باز هم تماشايش كند و باز قلبش از چشمش بيفتد.
كرگدن فكر كرد اگر قلبش همين طور از چشمش بريزد ، يك روز حتما قلبش تمام مي شود .
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت:

من كه اصلا قلب نداشتم ، حالا كه دم جنبانک به من قلب داد، چه عيبي دارد ، بگذار تمام قلبم را براي او بريزم ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:58 AM
مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت
در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت
آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد
مشتري پرسيد چرا؟ آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني
مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي
و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت
به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد
مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف
با سرعت به آرايشگاه برگشت و به ارايشگر گفت
مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند
مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟
من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم
مشتري با اعتراض گفت
پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند
"آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند
مشتري گفت دقيقا همين است
خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند!
براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:58 AM
مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند

زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است

او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است ، همان پول گلدان ساده را مي گيري؟

فروشنده گفت: من هنرمندم .

قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:58 AM
- نزديك غروب بار ديگر در خانه به صدا در آمد. اين بار پيرزن مطمئن بود كه خدا آمده ، پس با عجله به سوي در رفت. در را باز كرد...ولي اين بار نيز فقيري پشت در بود ! از او كمي پول خواست تا براي كودكان گرسنه اش غذايي بخرد. پيرزن كه خيلي عصباني شده بود با داد وفرياد فقير را دور كرد...شب شد ولي خدا نيامد. پيرزن نااميد شد. شب در خواب بار ديگر خدا را در خواب ديد...پير زن با ناراحتي به خدا گفت: مگر تو قول نداده بودي كه امروز به ديدنم مي آيي؟ خدا جواب داد: بله. ولي من سه بار در خانه آمدم و تو هر سه بار در را به رويم بستي...!!
2- فردي از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد.خداوند پذيرفت. او را وارد اتاقي نمود که جمعي از مردم در اطراف يک ديگ بزرگ غذا نشسته بودند.همه گرسنه و نااميد و در عذاب بودند. هر کدام قاشقي داشت که به ديگ ميرسيد ولي دسته قاشق ها بلندتر از بازوي آنها بود. بطوريکه نمي توانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب آنها وحشتناک بود. آنگاه خداوند گفت: اکنون بهشت را به تو نشان ميدهم.او به اتاق ديگري که درست مانند اولي بود وارد شد. ديگ غذا و جمعي از مردم با همان قاشق هاي دسته بلند. ولي در آنجا همه شاد و سير بودند.آن مرد گفت: نميفهمم ؟ چرا مردم در اين جا شاد هستند ولي در اتاق ديگر همه بدبخت...! با آنکه همه چيز يکسان است؟ خداوند تبسمي کرد و گفت: خيلي ساده است. در اينجا آنها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند. هر کسي با قاشق، غذا در دهان ديگري ميگذارد. چون ايمان دارد که کسي هست در دهانش غذايي بگذارد...!
3- نقل است که: «حضرت داوود (ع) در حال عبور از بياباني، مورچه اي را ديد که مرتب کارش اين بود که از تپه اي بزرگ، خاک برمي دارد و به جاي ديگري مي ريزد. از خداوند خواست که از راز اين کار آگاه شود... مورچه به سخن آمد: « معشوقي دارم که شرط وصل خود را آوردن تمام خاک هاي آن تپه ، در اين محل قرار داده است! حضرت فرمود: با اين جثه ي کوچک، تو تا کي مي تواني خاک هاي اين تل بزرگ را به محل مورد نظر منتقل کني، و آيا عمر تو کفايت خواهد کرد؟ مورچه گفت: «همه ي اين ها را مي دانم، ولي خوشم که اگر در راه اين کار بميرم به عشق محبوبم مرده ام!!»

! Cruiser
07-22-2017, 11:59 AM
هفت خويشتن


در آرام ترين ساعات شب ، هنگامي كه در عالم خواب و بيداري بودم ، هفت خويشتن من دور هم نشستند و نجوا كنان چنين گفتند :
خويشتن اول : من در تمام اين سالها در تن اين ديوانه بوده ام ، و كاري نداشتم جز اينكه روز دردش را تازه كنم و شب اندوهش را بر گردانم .
من ديگر تاب تحمل اين وضع را ندارم و اكنون شورش مي كنم .
خويشتن دوم : برادر ، حال تو از من بهتر است ، زيرا كار من اين است كه خويشتن شاد اين ديوانه باشم .
من خنده هاي او را مي خندم و سرود ساعت هاي خوش او را مي سرايم و با پاهايي كه سه بال دارد انديشه هاي روشن او را مي رقصم .
منم كه بايد بر اين زندگي ملال آور شورش كنم .
خويشتن سوم : پس تكليف من ، خويشتن عشق ، چه مي شود كه داغ مشعل سوزان شهوات وحشي و اميال خيال آميز هستم ؟
منم كه بيمار عشقم و بايد بر اين ديوانه بشورم .
خويشتن چهارم : از ميان شما ، من از همه نگون بخت ترم ، چون كاري جز نفرت پليد و انزجار ويرانگر به من نداده اند .
منم آن خويشتن طوفاني كه در سياه ترين دركات دوزخ به دنيا آمده ام و بايد سر از خدمت اين ديوانه بپيچم .
خويشتن پنجم : نه ، منم آن خويشتن انديشمند ، خويشتن خيال باف ، خويشتن گرسنگي و تشنگي ، آن كه مدام
در پي چيز هاي نا شناخته و چيز هاي نيا فريده مي گردد و دمي آسايش ندارد . منم آنكه بايد شورش كند ، نه شما!!!
خويشتن ششم : من خويشتن كارگرم ، خويشتن زحمت كشي كه با دستان شكيبا و چشمان آرزومند ، روز ها را صورت مي بخشم و
عناصر بي شكل را به شكل هاي تازه و عديدی درمي آورم ، منم آن تنهايي كه بايد بر اين ديوانه بشورم .
خويشتن هفتم : شگفتا! كه همه شما مي خواهيد در برابر اين مرد سر به شورش بر داريد ، زيرا
يكايك شما وظيفه مقدري بر عهده داريد كه بايد به انجام برسانيد.
آه ! اي كاش من هم مانند شما بودم، خويشتني با تكليف معين ! ولي من تكليفي ندارم ، من خويشتن بي كاره ام ،
آنكه در لامكان و لازمان خالي و خاموش نشسته است ، هنگامي كه شما سر گرم بازسازي زندگي هستيد.
اي همسايگان ، آيا شما بايد شورش كنيد يا من؟
هنگامي كه خويشتن هفتم اين گونه سخن گفت ، آن شش خويشتن ديگر با دلسوزي به او نگريستند ولي چيزي نگفتند .
و هر چه از شب بيشتر گذشت ، يكي پس از ديگري در آغوش تسليم و رضاي شيريني به خواب رفتند.
اما خويشتن هفتم همچنان چشم به هيچ دوخته بود ، كه در پس همه چيز است. ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:59 AM
وقت امتحانا بود و ما اونروز مي خواستيم سومين امتحان ترم رو بديم که مربوط به درس مديريت زمان مي شد. از شما چه پنهون درس سختي هم بود و از اون بدتر استادش بود که خيلي سختگيري مي کرد. ولي من به خاطر کم کردن روي بعضي از همکلاسيهام و همينطور براي اين که به استاد نشون بدم اونقدر هم تو درسش ضعيف نيستم حسابي خونده بودم و خلاصه با کله اي پر از "مديريت زمان" (!) سر جلسه حاضر شدم. امتحان از 20 نمره بود و من يه نگاه سريع به سوالا انداختم و با شادي دوچندان ديدم که اونقدر هم سخت نيستن! در واقع سوالا خيلي هم ساده بودن که واقعا از اين استاد بعيد بود چنين سوالايي طرح کنه. فقط يه سوالي بود که يه مقدار مشکل بود و علاوه بر اين که به تمرکز بيشتري نياز داشت جوابش هم زياد بود و من با خودم گفتم که همه ي سوالا رو جواب مي دم و آخر سر ميرم سراغ اون سوال. خلاصه با قلبي مالامال از شور و شادي (!!) شروع کرديم به جواب دادن و حدود 10 دقيقه به پايان وقت آزمون مونده بود که رفتم سراغ اون سوال سخته.
ولي چشمتون روز بد نبينه!! در همون لحظه بود که انگار يک قالب يخ شکستن تو سر من!!! بارم در نظر گرفته شده براي اون سوال 16 نمره بود در حالي که سوالاي ديگه همه 0.25 يا 0.5 نمره اي بودن!!!! اونوقت سوال به اون سختي که خيلي بيشتر از 10 دقيقه واسه پاسخگويي نياز داشت! ديگه نفهميدم اون 10 دقيقه رو چه جوري گذروندم و هرچي که به ذهنم رسيد واسه جواب اون سوال نوشتم.
آخر سر هم نتونستم نمره ي دلخواهم رو از اون درس (که اون همه واسش زحمت کشيده بودم) بگيرم ولي استاد با اين کارش عملا مفهوم مديريت زمان رو به ما نشون داد و بعد از اون درس ياد گرفتم که چه جوري براي در نظر گرفتن زمان براي انجام هرکاري اولويتي قرار بد ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:59 AM
درويشی قصه زير را تعريف می کرد:

يکی بود يکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.

وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود.

در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کيفيت فراگير نرسيده بود و استـقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.

فرشته نگهبانی که بايد او را راه می داد نگاه سريعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نيافت او را به جهنم فرستاد.

در جهنم هيچ کس از آدم دعوت نامه يا کارت شناسايی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود.

مَرد وارد شد و آنجا ماند . . .

چند روز بعد شيطان با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت:

« اين کار شما تروريسم خالص است! »

نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده ؟

شيطان که از خشم قرمز شده بود گفت:

« آن مَرد را به جهنم فرستاده ايد و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسيده

نشسته و به حرف های ديگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در

جهنم با هم گفت و گو می کنند يکديگر را در آغوش می کشند و می بوسند.

جهنم جای اين کارها نيست! لطفا ً اين مَرد را پس بگيريد!! »



وقتی قصه به پايان رسيد درويش گفت:

« با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند! » ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:59 AM
در آخرين روز ترم پاياني دانشگاه ، استاد به زحمت جعبه سنگيني را داخل كلاس درس آورد . وقتي كه كلاس رسميت پيدا كرد استاد يك ليوان بزرگ شيشه اي از جعبه بيرون آورد و روي ميز گذاشت . سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل ليوان انداخت . آنگاه از دانشجويان كه با تعجب به او نگاه مي كردند ، پرسيد : آيا ليوان پر شده است؟ همه گفتند بله پر شده است .

استاد مقداري سنگ ريزه را از جعبه برداشت و آن ها را روي قلوه سنگ هاي داخل ليوان ريخت . بعد ليوان را كمي تكان داد تا ريگ ها به درون فضا هاي خالي بين قلوه سنگ ها بلغزند . سپس از دانشجويان پرسيد : آيا ليوان پر شده است ؟ همگي پاسخ دادند : بله پر شده است .

استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشتي شن را برداشت و داخل ليوان ريخت . ذرات شن به راحتي فضاهاي كوچك بين قلوه سنگ ها و ريگ ها را پر كردند . استاد يك بار ديگر از دانشجويان پرسيد : آيا ليوان پر شده است ؟ دانشجويان همصدا جواب دادند : بله پر شده
است .

استاد از داخل جعبه يك بطري آب برداشت و آن را درون ليوان خالي كرد . آب تمام فضاهاي كوچك بين ذرات شن را هم پر كرد . اين بار قبل از اين كه استاد سوالي بكند دانشجويان با خنده فرياد زدند: بله پر شده.. بعد از آن كه خنده ها تمام شد استاد گفت : اين ليوان مانند شيشه عمر شماست و آن قلوه سنگ ها هم چيزهاي مهم زندگي شما مثل سلامتي ، خانواده ، فرزندان و دوستانتان هستند . چيزهايي كه اگر هر چيز ديگري را از دست داديد و فقط اينها برايتان باقي ماندند هنوز هم زندگي شما پر است .

استاد نگاهي به دانشجويان انداخت و ادامه داد : ريگ ها هم چيزهاي ديگري هستند كه در زندگي مهمند . مثل شغل ، ثروت ، خانه و ذرات شن هم چيزهاي كوچك و بي اهميت زندگي هستند . اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل ليوان بريزيد ، ديگر جايي براي سنگها و ريگها باقي نمي ماند . اين وضعيت در مورد زندگي شما هم صدق مي كند . ​

! Cruiser
07-22-2017, 11:59 AM
روزی مردی به قصد ملاقات با دانای راز و پرسیدن راز سعادت جاودان رهسپار سفری طولانی شد. او شنیده بود که در محل زندگی دانای راز برای هر کس باغچه ای وجود دارد که اگر بتوانی آن باغچه را آبیاری کنی به سعادت جاودان دست یافته ای. او سفر خود را اغاز کرد و همین طور که در راه می رفت به گرگی رسید. ابتدا از آن گرگ ترسید و خواست پا به فرار بگذارد و ولی با ناله ی گرگ باز گشت و دریافت که گرگ بسیار نحیف و رنجور بود و از درد به خود می پیچید . سبب را پرسید و گرگ گفت که مدتهاست نتوانسته ام غذای مناسبی بخورم زیرا دردی در دندانم دارم که امانم را بریده ولی نمی دانم علت آن چیست. مرد گفت من به ملاقات دانای راز می روم اگر بخواهی پاسخ مشکل تو را نیز از او خواهم پرسید. گرگ موافقت کرد و مرد به راه افتاد.
و همینطور که می رفت در راه توان فرسای سفر به درختی رسید که می دید با آن که در باغ سر سبزی قرار دارد و همه ی اطرافش گل و چمن و طراوت است باز آن درخت خشکیده و بی ثمر است. کنجکاو شد و از او سبب را پرسید. درخت با ناراحتی گفت ای مرد من هم نمی دانم چرا این گونه است. مرد گفت من به ملاقات دانای راز می روم اگر بخواهی پاسخ مشکل تو را نیز از او خواهم پرسید. درخت موافقت کرد و مرد به راه افتاد.
در نهایت پس از پشت سر گذاشتن راهی طولانی و سخت مرد به محل زندگی دانای راز رسید و همانطور که گفته بودند باغچه های آدمیان را در آن پیدا کرد. سپس از دانای راز خواست تا به او اجازه دهد برای رسیدن به سعادت جاودان باغچه ی خودش را آبیاری کند. دانای راز باغچه ی مرد را به او نشان داد و مرد آن را آبیاری کرد و در هنگام بازگشت پاسخ مشکل درخت و گرگ را نیز از دانای راز پرسید.
مرد آهنگ بازگشت کرد.
در راه وقتی به درخت رسید درخت از او پرسید ای مرد آیا پاسخ مشکل مرا از دانای راز پرسیدی؟ مرد گفت آری و بدان که صندوقی در زیر ریشه های تو وجود دارد که مانع از رسیدن آب به آنها می شود و تو نمی توانی از آب زلال چشمه استفاده کنی و سر سبز شوی. درخت گفت ای مرد آیا تو این نیکی را در حق من می کنی و ان صندوق را در می آوری؟ مرد قبول کرد و پس از بیرون آوردن آن صندوق از خاک مشاهده کرد که درون آن پر از سکه های طلا و زر است. درخت که جانی دوباره گرفته بود. به مرد گفت ای مرد اگر تو به اینجا نمی آمدی و پیغام مرا به دانای راز نمی رساندی و این صندوق را از زیر ریشه های من بیرون نمی آوردی من هرگز دوباره نمی توانستم سرسبز و شاداب شوم. پس به نشانه ی سپاس گذاری از تو می خواهم که این صندوق با همه ی آنچه درون آن هست را برداری و با آن زندگی سعادت مندی برای خودت بسازی. ولی مرد به یاد باغچه اش افتاد و گفت: نه! من باغچه ی خودم را ابیاری کرده ام و بی شک به سعادت جاودانی خواهم رسید و نیازی به طلاهای این صندوقچه ندارم.
آن گاه مرد به راهش ادامه داد به گرگ رسید. گرگ پرسید ای مرد آیا پاسخ سوال مرا از دانای راز پرسیدی؟ مرد گفت بلی و بدان که تو روزی از رودخانه ماهی صید کرده ای که در شکم آن گوهری گرانبها بوده است و آن گوهر در بین دندانهای تو مانده و سبب رنجش تو را فراهم کرده است. گرگ گفت ای مرد حال که پاسخ مشکل مرا می دانی بیا و این گوهر را از بین دندانهای من بیرون بیاور تا من بتوانم از این پس به راحتی غذا بخورم. مرد قبول کرد و پس از بیرون آوردن گوهر مشاهده کرد که آن تکه جواهر به راستی گوهر گرانبهایی است و درخشش خیره کننده ای دارد. سپس گرگ به مرد گفت ای مرد اگر تو پاسخ مشکل مرا از دانای راز نمی پرسیدی و این گوهر را از دهان من بیرون نمی آوردی من نمی توانستم دوباره به راحتی غذا بخورم پس به نشانه سپاس این گوهر را به تو می دهم تا زندگی خود را با آن سعادت آمیز سازی.
مرد باز به یاد باغچه ی خود و پاسخی که به درخت داده بود افتاد و گفت:نه! در راه من درختی بود که او نیز همین درخواست را از من داشت ولی من باغچه ی خودم را آبیاری کرده ام و بی شک به سعادت جاودانی خواهم رسید.
در این هنگام ناگهان گرگ جستی ناگهانی زد و مرد را به نیش کشید و پس از مدتها شکمی از عزا درآورد!
سپس خطاب به آن مرد گفت کسی که نتواند از سعادتهایی که بر سر راهش قرار می گیرد بهره ببرد بی شک خود به سعادتی برای دیگران تبدیل خواهد شد...​

! Cruiser
07-22-2017, 11:59 AM
در مطب دكتر در مطب دكتر به شدت به صدا درآمد.

دكتر گفت: «در را شكستي! بيا تو.»

در باز شد و دختر كوچولوي نه ساله اي كه خيلي پريشان بود، به طرف دكتر دويد: «آقاي دكتر! مادرم!» و در حالي كه نفس نفس مي زد، ادامه داد: «التماس مي كنم با من بياييد! مادرم خيلي مريض است.»

دكتر گفت: «بايد مادرت را اينجا بياوري، من براي ويزيت به خانه كسي نمي روم.»

دختر گفت: «ولي دكتر، من نمي توانم. اگر شما نياييد او مي ميرد!» و اشك از چشمانش سرازير شد.

دل دكتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود. دختر دكتر را به طرف خانه راهنمايي كرد، جايي كه مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود.

دكتر شروع كرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالين زن ماند؛ تا صبح كه علائم بهبود در او ديده شد.

زن به سختي چشمانش را باز كرد و از دكتر به خاطر كاري كه كرده بود تشكر كرد.

دكتر به او گفت: «بايد از دخترت تشكر كني. اگر او نبود حتما مي مردي!»

مادر با تعجب گفت: «ولي دكتر، دختر من سه سال است كه از دنيا رفته!» و به عكس بالاي تختش اشاره كرد.

پاهاي دكتر از ديدن عكس روي ديوار سست شد.

اين همان دختر بود!!

فرشته اي كوچك و زيبا!! ​

! Cruiser
07-22-2017, 12:00 PM
تحمل...
سکوت سنگین خانه با صدای چرخش کلید در قفل , در هم شکسته شد . زن کلافه از گرمای طاقت فرسای خیابان وارد خانه شد.خانه آرامش عجیبی داشت .هنوز هم تمام وسایل از شب گذشته در وسط اتاق خود نمایی می کردند.
ساک خرید برایش از همیشه سنگین تر به نظر می رسید .وقتی به داخل آن نگاه کرد جز خرده نا نهای خشک شده چیزی نیافت.
از جلوی آینه گذشت.اما ناگهان نیروی او را مجبور به برگشتن کرد.روبروی آینه ایستاد.این بار نیز بجز چهره غمگین و چروکیده اش , نوشته تکراری همیشگی را دید.
متنی که با ماژیک روی آینه نوشته شده بود , خیلی برایش غریب نبود.آنقدر تکرار شده بود که زن چشما نش را بست و متن را خواند.
همسرعزیزم امشب زود ترمی آیم مننتظرم باش .
می دونی که چقدر دوست دارم؟
و شاخه گلی که با چسب به کنار آینه چسبانده شده بود.
زن به نوشته و تصویر بی روح خود در آینه نگاه کرد و به آن همه معصومیت لبخند تلخی زد.اشک چون باران بهاری از چشمان بی فروغش سرازیر شد.نگاهی به خود کرد.دستش را به طرف صورتش برد جای سیلی دیشب هنوز هم صورتش را می سوزاند

! Cruiser
07-22-2017, 12:00 PM
من هشتمین آن هفت نفرم

سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در میان بگذارد.می خواست بگوید چگونه سگی می تواند مردم شود

اما او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند،حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند.سگ اصحاب کهف زبان به سخن باز کرد

اما پیش از آن که چیزی بگوید؛سنگش زدند،چوبش زدند و رنجور و زخمی اش کردند.

سگ اصحاب کهف گریست وگفت:من هشتمین آن هفت نفرم.با من این گونه نکنید...

آیا کتاب خدا را نخوانده اید...؟

آیا نمی دانید که چگونه پروردگار از من به نیکی یاد می کند؟ هزار سال پیش از این خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم

.امروزاز غار بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود...،اما دیدم آدمی چگونه بدل به دیو و ددشده است

دست هایی از خشم و خشونت دارید،می درید و می کشید،دندان تیز کرده و جهان را پاره پاره می کنید این سگ که این همه از آن نفرت دارید نام من است،اما خوی شماست!

سگ اصحاب کهف گفت:آمده ام که از تغییر برایتان بگویم و از تبدیل و ماجرای رشد و فراتر رفتن؛اما می بینم که شما از تبدیل تنها فرو تر رفتن را بلدید و سقوط و مسخ را

چرا اجازه نمی دهید که کسی پلیدی اش را پاک و نجاستش را تطهیر کند؟چرا نیاموخته اید که به دیگری گوش دهید؟شاید این دیگری سگ باشد؛اما حقیقت را گاهی از زبان سگان نیز می توان شنید

سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب برد ​

! Cruiser
07-22-2017, 12:00 PM
انضباط در صومعه بران والد بشكل مخوفي سخت بود. قانون سكوت برادران را مجبور مي كرد كه به مدت 10 سال صحبت نكنند و بعد از انتظار براي اين مدت، آنها فقط حق داشتند دو كلمه بگويند و نه بيشتر.
به همين منوال برادر هانس به ملاقات راهب بزرگ رفت.
راهب بزرگ گفت: بگو برادر. من گوش مي كنم.
راهب پاسخ داد: تختخواب .... بد.
رئيسش گفت: مي دانم.
10 سال بعد، برادر هانس دوباره راهب بزرگ را ملاقات كرد.
راهب بزرگ پرسيد: و تو چه دو لغتي مي خواهي به من بگوئي؟
برادر هانس گفت: غذا .... بد.
راهب بزرگ با افسوس گفت: مي دانم.
10 سال گذشت و برادر هانس دوباره در برابر راهب بزرگ زانو زد و گفت: من .... مي روم.
رئيس بزرگ فرياد زد: خوب اين مرا متعجب نمي كند. تنها چيزي كه تو در تمام اين مدت انجام دادي اين بود كه شكايت كني.
همانند او اغلب ما در حال غرولند كردن هستيم در حالي كه تنها چيزي كه بايد انجام دهيم اين است كه آنرا رها كرده و فوايدي را كه دنيا پيشكش مي كند بدست آوريم.
"اگر شما از خدا بخاطر تمام لذتهايي كه به شما داده است تشكر كنيد، زماني براي شكوه كردن نخواهيد داشت." ​

! Cruiser
07-22-2017, 12:00 PM
فردا روز جشن بود. زنی بسيار فقير که سه فرزند داشت وشوهری فلج . به فرزندانش قول داده بود که برای آنها خوراکی های بسياری تهيه کند.
او شب هنگام بر بالای سر شوهر بيمارش مدتی با خدای خود نجوا کرد وانچه می گفت روی کاغذ می نوشت .
فردا که روز جشن بود از خانه بيرون رفت و وارد فروشگاهی شد. او به صاحب فروشگاه گفت که :« شرح حال من وزندگی من اينگونه است و الان پول ندارم اما اگر آنچه می خواهم به من بدهی برايت دعا ميکنم.»صاحب فروشگاه که هيچ گونه اعتقادی نداشت، با تمسخر گفت :« خواسته ات را روی کاغذی بنويس تا هم وزنش به تو چيزی بدهم»
زن آنچه شب قبل روی کاغذ نوشته بود به مرد داد و مرد آنرا در يک کفه ترازو گذاشت و يک کيسه برنج در کفه ديگر .اما کفه پايين نيامد. دوباره مرد خوراکی ديگر وباز هم کفه پايين نيامد.
مرد به زن گفت :چون قول داده ام هر چه ميخواهی از فروشگاه من برای خانواده ات ببر.
و زن فقط آنچه لازم داشت ، برداشت ورفت.
وقتی که زن از فروشگاه بيرون رفت؛ مرد کاغذ را برداشت وروی آن را خواند ،اينطور نوشته بود«پروردگارا توتنهاپناه من هستی،خدايا از توميخواهم که فردا من را پيش خانواده ام سر افراز کنی، الهی ميدانم آنچه را که ميخواهم فردا به من خواهی داد حتی بيشتر از آن و من تنها به اندازه نيازمان خواهم آورد.»
مرد پس از خواندن قلبش دگرگون شدو از عابدان عاشق گرديد.

! Cruiser
07-22-2017, 12:00 PM
راز زنـدگـی
در افسانه ها آمده روزی که خـداوند جهـان را آفرید فرشـتگان مقرب را
به بارگاه خـود فرا خـواند و از آنهـا خواست تا برای پنهـان کـردن راز زنـدگی
پیشنهاد بدهنـد .
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت : خداوندا آن را در زیرزمین مدفون کن .
فرشته دیگـری گفت : آن را در زیر دریاها قرار بـده .
وسـومی گفت : راز زنـدگی را در کوهـها قرار بده .
ولی خـداوند فرمود : اگرمن بخواهم به گفته های شما عمل کنم فقط
تعـداد کمی از بنـدگانم قادر خواهند بود آن را بیـابنـد ؛ در حالی که من
می خواهم راز زنـدگی در دسترس همه بنـدگانم باشـد .
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت : فهـمیدم کجا ؛ ای خدای مهربان
راز زندگی را در قلب بنـدگانت قرار بده زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد
که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند . ​

! Cruiser
07-22-2017, 12:00 PM
روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در كوه دورافتاده‏اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود كه خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست كه او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد كه به استادش خدمت كند. ویشنو با لبخند سرش را تكان داد و گفت: "مشكل‏ترین كار براى تو این است كه بخواهى با عمل، تلافى چیزى را بكنى كه من آن را رایگان به تو داده‏ام". شاگرد به او گفت: "خواهش مى‏كنم استاد! اجازه دهید كه افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ویشنو موافقت كرد و گفت: "من یك لیوان آب سردِ گوارا مى‏خواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى كه از كوه سرازیر مى‏شد، با شادى آواز مى‏خواند.

پس از مدتى به خانه‏ى كوچكى كه در كنار دره‏ى زیبایى قرار داشت رسید. ضربه‏اى به در زد و گفت: "ممكن است یك پیاله آب سرد براى استادم بدهید؟ ما سانیاس‏هاى آواره‏اى هستیم كه در روى این زمین خانه‏اى نداریم". دخترى شگفت‏زده در حالى كه نگاه ستایش‏آمیزش را از او پنهان نمى‏كرد به آرامى به او پاسخ داد و زیرلب گفت: "آه... تو باید همان كسى باشى كه به آن مرد مقدس كه در بالاى كوه‏هاى دوردست زندگى مى‏كند، خدمت مى‏كنى. آقاى محترم ممكن است به خانه من آمده و آن را متبرك كنید". او پاسخ داد: "این گستاخى مرا ببخشید ولى من عجله دارم و باید فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از این‏كه شما خانه‏ى مرا بركت دهید ناراحت نمى‏شود، زیرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستید به كسانى كه شانس كم‏ترى دارند، كمك كنید". و دوباره تكرار كرد: "لطفاً فقط خانه‏ى محقر مرا متبرك كنید. این باعث افتخار من است كه مى‏توانم از طریق شما به خداوند خدمت كنم".

داستان بدین ترتیب ادامه یافت. او به نرمى پذیرفت كه وارد خانه شده و آن را متبرك سازد. پس از آن هنگام شام فرارسید و او متقاعد گشت كه آن‏جا بماند و با شركت در شام غذا را نیز بركت دهد. از آن‏جایى كه بسیار دیر شده بود و تا كوه نیز فاصله زیادى بود و در تاریكى شب ممكن بود كه آب به زمین بریزد، موافقت كرد كه شب را در آن‏جا بماند و صبح زود به سوى كوه حركت كند. اما به هنگام صبح متوجه شد كه گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مى‏توانست فقط همین یك بار به آن دختر در دوشیدن شیر كمك كند بسیار خوب مى‏شد، زیرا از نظر لرد كریشنا گاو حیوان مقدسى است و نباید در رنج و عذاب باشد.

روزها تبدیل به هفته‏ها شد و او هنوز در آن‏جا مانده بود. آن‏ها با یكدیگر ازدواج كردند و صاحب فرزندان زیادى شدند. او بر روى زمین خوب كار مى‏كرد و در نتیجه محصول فراوانى نیز به دست مى‏آورد. او زمین بیش‏ترى خرید و به زودى آن‏ها را به زیر كشت برد. همسایگانش براى مشورت و دریافت كمك، به نزد او مى‏آمدند و او به طور رایگان به آن‏ها كمك مى‏كرد. خانواده ثروتمندى شدند و با كوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بیمارستان‏ها جایگزین جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمین شد. نظم و هماهنگى بر زمین‏هاى بایر و غیرقابل كشت حكمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى كه در آن سرزمین وجود داشت به گوش مردم رسید، جمعیت زیادى به آن‏جا روى آوردند. در آن‏جا خبرى از فقر و بیمارى نبود و مردان به هنگام كار در مدح و ستایش خداوند آواز مى‏خواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از این‏كه آن‏ها به او تعلق داشتند خوشحال بود.

روزى به هنگام پیرى، همان‏طور كه روى تپه كوچكى در مقابل دره ایستاده بود، راجع به آنچه كه از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فكر مى‏كرد. تا جایى كه چشم كار مى‏كرد مزرعه‏هایى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از این وضع احساس رضایت مى‏كرد.

ناگهان موج عظیمى از جزر و مد در برابر دیدگانش تمام دره را دربرگرفت و در یك لحظه همه چیز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسایگان، همه از میان رفتند. او گیج و حیران به مردم كه در برابر دیدگانش از بین مى‏رفتند خیره شده بود.

و سپس او ویشنو را دید كه در سطح آب ایستاده است و با لبخندى تلخ به او مى‏نگرد و مى‏گوید، "من هنوز منتظر آب هستم". و این داستان زندگى انسان است...

! Cruiser
07-22-2017, 12:01 PM
روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به دیگری ابراز برتری میكرد، باد به خورشید می گفت كه من از تو قویتر هستم، خورشید هم ادعا میكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان كنیم، خب حالا چه طوری؟

دیدند مردی در حال عبور بود كه كتی به تن داشت. باد گفت كه من میتوانم كت آن مرد را از تنش در بیاورم، خورشید گفت پس شروع كن. باد وزید و وزید، با تمام قدرتی كه داشت به زیر كت این مرد می كوبید، در این هنگام مرد كه دید نزدیك است كتش را از دست بدهد، دكمه های آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محكم چسبید.

باد هر چه كرد نتوانست كت مرد را از تنش بیرون بیاورد و با خستگی تمام رو به خورشید كرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش كردم موفق نشدم، مطمئن هستم كه تو هم نمی توانی.

خورشید گفت تلاشم را می كنم و شروع كرد به تابیدن، پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم كرد. مرد كه تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ كت خود داشت دید كه ناگهان هوا تغییر كرده و با تعجب به خورشید نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت كرد.

با تابش مدام و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید كه دیگر نیازی به اینكه كت را به تن داشته باشد نیست بلكه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی كت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.

باد سر به زیر انداخت و فهمید كه خورشید پر عشق و محبت كه بی منت به دیگران پرتوهای خویش را می بخشد بسیار از او كه می خواست به زور كاری را به انجام برساند قویتر است.

! Cruiser
07-22-2017, 12:01 PM
رسیدن به کمال



در نیویورک، بروکلین مدرسه ای هست که مربوط به بچه های دارای



ناتوانی ذهنی است . در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک



مالی برای مدرسه بود پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز



برای شنوندگان آن فراموش نمی شود...



او با گریه فریاد زد: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟



هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه



من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه



چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره .



کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و



اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه



ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه در روشی هست که



دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت :



یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که



بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید: بابا به نظرت اونا منو بازی



میدن...؟! پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً



بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای



بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها رو می کنه. پس به یکی



از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون بچه



به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها را بخواهد ولی جوابی نگرفت و



خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر



می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم ...



درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این



غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما



همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا



توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه...



اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی



از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی



پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو



انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر



افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و



شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...اما بجای اینکار، اون



توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا،



برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده



بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که



شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی



پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که



چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت



کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط



دوم دوید. در این هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق



حلقه زده بودند. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به



3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند:



شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن



شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتند ماننداینکه اون یک



ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...



پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت:



اون 18 پسر به کمال رسیدند...

! Cruiser
07-22-2017, 12:01 PM
الکساندر فلمينگ



کشاورزی فقير از اهالی اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش







خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزديکی صدای درخواست کمک را شنيد، وسايلش را بر روی زمين







انداخت و به سمت باتلاق دويد...



پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند.



فارمر فلمينگ او را از مرگی تدريجی و وحشتناک نجات داد...



روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد.



مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.



اشراف زاده گفت: «می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.»



کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگيرم.»



در همين لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.



اشراف‌زاده پرسيد: «پسر شماست؟»



کشاورز با افتخار جواب داد: بله



- با هم معامله می‌کنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد،







به مردی تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...



پسر فارمر فلمينگ از دانشکدة پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد







تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور شد...



سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الريه مبتلا شد.



چه چيزی نجاتش داد؟ پنسيلين

! Cruiser
07-22-2017, 12:01 PM
استاد



پسر بچه نه ساله ای تصمیم گرفت جودو یاد بگیرد . پسر دست چپش را دریک حادثه
از دست داده بود ولی جودو را خیلی دوست داشت به همین دلیل پدرش او را نزد
استاد جودوی ژاپنی معروفی برد و از او خواست تا به پسرش تعلیم دهد .



استاد قبول کرد . سه ماه گذشت اما پسر نمی دانست چرا استاد در این مدت فقط
یک فن را به او یاد می دهد . یک روز نزد استاد رفت و با ادای احترام به او
گفت: " استاد ، چرا به من فنون بیشتری یاد نمی دهید ؟"



استاد لبخندی زد و گفت : " همین یک حرکت برای تو کافی است ."



پسر جوابش را نگرفت ولی باز به تمرینش ادامه داد . چند ماه بعد استاد پسر
را به اولین مسابقه برد . پسر در اولین مسابقه برنده شد . پدر و مادرش که
از پیروزی بسیار شاد بودند ، بشدت تشویقش می کردند.



پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهایی رسید . حریف او یک پسر
قوی هیکل بود که همه را با یک ضربه شکست داده بود . پسر می ترسید با او
روبرو شود ولی استاد به او اطمینان داد که برنده خواهد شد . مسابقه آغاز شد
و حریف یک ضربه محکم به پسر زد . پسر به زمین افتاد و از درد به خود پیچید
. داور دستور قطع مسابقه را داد . ولی استاد مخالفت کرد و گفت :" نه ،
مسابقه باید ادامه یابد ."



پس از این دو حریف باز رو در روی هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد ، در یک
لحظه حریف اشتباهی کرد و پسر با قدرت او را به زمین کوبید و برنده شد!



پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسید : " استاد من چگونه حریف قدرتمندم را شکست دادم ؟ "

استاد با خونسردی گفت : " ضعف تو باعث پیروزی ات شد ! وقتی تو آن فن همیشگی
را با قدرت روی حریف انجام دادی تنها راه مقابله با تو این بود که دست چپ
تو را بگیرد در حالی که تو دست چپ نداشتی .

! Cruiser
07-22-2017, 12:02 PM
كرم شب تاب







روز قسمت بود. خدا هستي را قسمت مي كرد. خدا گفت : " چيزي از من
بخواهيد. هر چه كه باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستي طلب كنيد
زيرا خدا بسيار بخشنده است."



و هر كه آمد چيزي خواست. يكي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي
دويدن. يكي جثه اي بزرگ خواست و آن يكي چشماني تيز. يكي دريا را انتخاب كرد
و يكي آسمان را.



در اين ميان كرمي كوچك جلو آمد و به خدا گفت :" من چيز زيادي از
اين هستي نمي خواهم. نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ. نه بالي و نه پايي ،
نه آسمان ونه دريا. تنها كمي از خودت، تنها كمي از خودت را به من بده."



و خدا كمي نور به او داد.



نام او كرم شب تاب شد.



خدا گفت :" آن كه نوري با خود دارد، بزرگ است، حتي اگربه قدر ذره
اي باشد. تو حالا همان خورشيدي كه گاهي زير برگي كوچك پنهان مي شوي."



و رو به ديگران گفت :" كاش مي دانستيد كه اين كرم كوچك ، بهترين را خواست. زيرا كه از خدا جز خدا نبايد خواست."



××××



هزاران سال است كه او مي تابد. روي دامن هستي مي تابد. وقتي ستاره
اي نيست چراغ كرم شب تاب روشن است و كسي نمي داند كه اين همان چراغي است كه
روزي خدا آن را به كرمي كوچك بخشيده است.

! Cruiser
07-22-2017, 12:02 PM
ایدز.....................................



آقای دکتر یعنی هیچ کاری نمی شه کرد؟



متاسفانه هیچ کاری نمی شه کرد شاید تا فردا.......................



مرد بغضش می گیره:آخه رضا این چه کاری بود با خودت کردی؟



پسر سرش رو بر می گردونه و با سرفه شدید شروع به حرف زدن می کنه بابا تو رو خدا تو این لحظه های آخر سرزنشم نکن..........



پدر حالش خیلی بد می شه از اتاق می ره بیرون به این فکر می کنه که این بچه
رو از وقتی که مادرش رو از دست داده تنها بزرگ کرده اون یه بار طعم تنهایی
رو چشیده و این بار............



باورش نمی شه پسر 25 سالش داره جلوی چشاش پر پر می شه...



باز می ره تو اتاق که پسرش این لحظات آخر تنهایی رو حس نکنه می خواد از
زبون پسرش بشنوه چه اشتباهی کرده که حالا باید این روزها رو ببینه.....



رو صندلی می شینه به پسرش که داره لحظه های آخر زندگیش رو می گذرونه نگاهی
می کنه داره از درد به خودش می پیچه تحمل این صحنه ها واسه پدر غیر ممکنه
اشک تو چشماش جمع می شه ولی نمی زاره پسر ببینه...........



بالاخره سکوت رو می شکنه و می گه:



رضا نمی خوای بگی پدرت چه اشتباهی مرتکب شده که حالا تورو باید این جور ببینم؟

با سرفه شدید پسر شروع به حرف می کنه....



هیچ کس مقصر نیست هیچ کس خودم مقصرم....



بابا همیشه منو تنها گذاشتی همیشه دنبال پول دراوردن بودی همیشه............



می دونی 18،17سالم بود که همیشه تو می رفتی مسافرت من مجبور می شدم تنهاییم
رو با دوستام پر کنم.....رفیقای به اصطلاح صمیمیم رو که یادت هست؟



_آره احمد،نیما......چرا رضا به اینجا کشیده شدی چرا؟؟مرد صداش می لرزه و ادامه می ده......

چی برات کم گذاشته بودم که تو این بیماری رو بگیری؟



رضا با سرفه شدید ادامه می ده من تنها بودم با اونا تنهاییم رو می گذروندم......

اون موقع ها همه دوستام دوست دختر داشتن منم یه دوست دختر پیدا کردم اسمش نگار بود............................

4ماه گذشته بود که ما باهم خیلی صمیمی شده بودیم......یه شب که تو مسافرت
بودی دعوتش کردم خونه...............طرفای ساعت 8 بود که اومد می گفت
خونوادش رفتن مسافرت مشکلی نداره اگه دیر بر گرده........

من اون روز خونه رو حسابی مرتب کرده بودم که زنگ در خونه زده شد درو که باز
کردم دیدم نگار اومد خیلی خودش رو آرایش کرده بود همون دمه در بوسش کردم
بعد اومد تو خونه.............

پدر هنوزم باورش سخته عزیز ترین کسش داره از دستش می ره......نگاهی به پسر می کنه و با صدای خسته می گه خوب ؟

پسر با سلفه شدید و حاله بدی که داشت ادامه می ده...............

خوب نگار جون اول غذا می خوری یا فیلم نگاه کنیم؟

اممممم....ببین زنگ بزن پیتزا بیارن بعد یه دونه از اون فیلم بدا بیار نگاه کن(با شیطنت گفت)

زنگ زدم بوف دوتا پیتزا آوردن یکم حرف زدیم تا پیتزا ها رو آوردن اول پیتزا
رو خوردیم بعد یدونه از فیلمای خیلی باحاله سوپرم رو.......

پدر حرفش رو قطع می کنه........سوپر؟؟؟

باسرفه ادامه می ده همون فیلم *****ی منظورم آوردم مستم که بودیم..............

چی تو مشروبم مگه می خوردی؟؟؟؟؟

آره تو مهمونی های دوستام که می رفتم مشروبم می خوردم.....

پدر باورش نمی شد اینارو داره تنها پسرش می گه باورش براش سخت بود ولی داشت جلوی چشش همه چی رو به وضوح می دید........

یه نیم ساعتی از فیلم گذشته بود که بدجور تحریک شده بودم نگارم همین طور اونم خیلی تحریک شده بود از همدیگه لب گرفتیم..............

پسر روش نمی شد همه چی رو به پدرش بگه سکوت کرد ولی هنوز داشت سلفه می کرد.......

پدر تو اون وضعیت واقعا با شنیدن این حرف ها غافلگیر شده بود........آهی می کشه و می گه:خوب بعدش؟

پسر باز مجبور می شه ادامه می ده.........اونشب تا صبح پیش هم بودیم....بعد
از اون بار چند بار دیگم ***** داشتیم تا اینکه فهمیدم بهم دروغ گفته تو این
مدت.......

پدر کنجکاو می شه.....با تعجب می گه دروغ؟؟؟؟

میدونی بابا همیشه بهم نگار می گفت داره درس می خونه خونوادشم اکثرا مسافرت
می رن من فقط شماره موبایلش رو داشتم هیچوقت آدرس خونش رو نمی داد می گفت
نمی خوام کسی از آشناها یا همسایه ها بفهمه من دوست پسر دارم......واسه
همین اکثرا من با پژو405 می رفتم دنبالش بقول خودش تو اولین کسی هستی که
باهاش دوستم من اونو واقعا دوسش داشتم همیشه براش کادو می
گرفتم...............سکوت می کنه.......

پدر حالا می فهمه همیشه اون همه پول که می گرف واسه کی خرج می کرده.....پسر
سرفه هاش شدید تر می شه پدر بلند می شه براش یه لیوان آب میریزه بهش می ده
پسر یکم از آب رو می خوره و می گه بشین پدر می خوام بقیه حرف هام رو بهت
بگم....................

پدر می شینه و پسر ادامه می ده........نزدیک یه سال از دوستیم می گذرشت که
یه روز خیلی مضطرب اومد پیشم گفت پدرش براش مشکلی پیش اومده پول لازم داره
من اونو واقعا دوسش داشتم ما بهم قول ازدواج داده بودیم .........نه میلیون
پول می خواست که قرار بود پنج شنبه بهش بدم......

که احمد بهم زنگ زد.......

سلام احمد چطوری کجایی پسر؟

ببین رضا فقط زنگ زدم پاشو امشب بریم بیرون کار واجبی دارمت........پس تا ساعت 9 دمه پاتوقمون خداحافظ......

الو احمد...........

ساعت 9 بود که رسیدم کافی شاپ بعد از کلی منو من کردن بالاخره حرفش رو زد......

سرفه های پسر اونقدر شدید می شه که پدر مجبور می شه دکتر رو خبر
کنه..........دکتر به پسر یه مسکن می زنه تا حالش آروم تر بشه دیگه واسه
پسر رمقی برای حرف زدن نمی مونه ولی با تمام نیروش سعی می کنه حرف
بزنه...........

بهم گفت:ببین رضا نگار اون جور که تو فکر می کنی نیست اون اصلا پدر مادر
نداره اون یه فاحشس اونقدر از دست احمد عصبانی شدم که اگه همون جا نمی
گرفتم می زدمش شانس آورده بود باورشم برام سخت بود من نگار رو از خودم
بیشتر دوسش داشتم........

پاشدم که برم احمد گفت صبر کن بهت ثابت می کنم.......

بعدا منو برد یه جایی که از قبل می دونست بعدا فهمیدم که اونا از قبل اون
دختررو بردن خونه یکی از دوستاشون کلید رو به احمد دادن..........

وقتی ما رسیدیم نگار با دونفر دیگه لخت رو تخت خواب بود..............پسر
آهی می کشه و ادامه میده ایکاش می مردم و اون صحنه رو نمی دیدم انگار دنیا
داشت رو سرم خراب می شد......فکر می کردم نگار فقط ماله منه
.........اما.......

نگار سریع لباس هاش رو پوشید تازه فهمید همش نقشه بوده که منو تو اون وضع
ببرن پیشش.......از خونه زدم بیرون نگار اومد دنبالم هر چی صدا می کرد محلش
نمی ذاشتم آخر دستم رو گرفت هر کاری کرد که بگه پشیمونم گوش نمی دادم فقط
توف کردم تو صورتش........

که عصبانی شد همون جوری که من داشتم می رفتم داد زد......

برو گمشو بدبخت آره تو این یه سال خرت کردم حسابی دوشیدمت از الانم می رم
با یکی دیگه دوست می شم منم برات یه یادگار گذاشتم و داد بلند کشید رضا جون
ایدز گرفتی و زد زیر خنده.......

خشکم زد عرق سردی سرتاپامو گرفت حدود دوسال جرات نداشتم برم آزمایش بدم......دیگه سرفه هاش شدید تر شد...............

پدر ماتش برد اون 7ساله این بیماری رو داشته ولی بمن چیزی نگفته می ره کنار
پسرش وا می شته سرش رو بادستاش مالش می ده بغضش می شکنه خیلی آروم گریه می
کنه که مبادا پسرش بفهمه.....

چرا باید به من وقتی مریضیت اثراش شروع می شه بگی؟

با صدایی ضیعف می گه بابا گفتنش چه فایده ای داشت فقط شمارو ناراحت می کرد
دوسال گذشته بود بالاخره جرات کردم برم آزمایش بدم همون جوریم که حدس می
زدم آزمایش مثبت بود.......

بابا چرا داری گریه می کنه؟

هیچی عزیزم هیچی..........سرش رو می کنه اونور که این لحظات آخر پسرش زیاد
ناراحت نباشه.....که حاله پسر خراب می شه باز دکتر ها جمع می شن پیشش این
بار پدر رو از اتاق بیرون می کنن.....................................

آقای دکتر چی شد؟

دکتر سرش رو تکون می ده متاسفم...................................... .......

پدر همونجا بیهوش می شه دوباره تنهاتر شد این بار تنها فرزندش رو از دست داد......

! Cruiser
07-22-2017, 12:02 PM
يك بار دختري حين صحبت با پسري كه عاشقش بود، ازش پرسيد

چرا دوستم داري؟ واسه چي عاشقمي؟

دليلشو نميدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم

تو هيچ دليلي رو نمي توني عنوان كني... پس چطور دوستم داري؟

چطور ميتوني بگي عاشقمي؟

من جدا"دليلشو نميدونم، اما ميتونم بهت ثابت كنم

ثابت كني؟ نه! من ميخوام دليلتو بگي

باشه.. باشه!!! ميگم... چون تو خوشگلي،

صدات گرم و خواستنيه،

هميشه بهم اهميت ميدي،

دوست داشتني هستي،

با ملاحظه هستي،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهاي اون خيلي راضي و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكي كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه اي رو كنارش گذاشت با اين مضمون

عزيزم، گفتم بخاطر صداي گرمت عاشقتم اما حالا كه نميتوني حرف بزني، ميتوني؟

نه ! پس ديگه نميتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهميت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نميتوني برام اونجوري باشي، پس منم نميتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، براي حركاتت عاشقتم

اما حالا نه ميتوني بخندي نه حركت كني پس منم نميتونم عاشقت باشم

اگه عشق هميشه يه دليل ميخواد مثل همين الان، پس ديگه براي من دليلي واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دليل ميخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم

عشق واقعي هيچوقت نمي ميره

اين هوس است كه كمتر و كمتر ميشه و از بين ميره

"عشق خام و ناقص ميگه:"من دوست دارم چون بهت نياز دارم

"ولي عشق كامل و پخته ميگه:"بهت نياز دارم چون دوست دارم

"سرنوشت تعيين ميكنه كه چه شخصي تو زندگيت وارد بشه، اما قلب حكم مي كنه كه چه شخصي در قلبت بمونه"

! Cruiser
07-22-2017, 12:02 PM
کشاورزي الاغ پيري داشت که يه روز اتفاقي ميفته تو ي يک چاه بدون آب . کشاورز هر چه



سعي کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بيرون بياره . براي اينکه حيون بيچاره زياد زجر نکشه



کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بميره و زياد زجر



نکشه .



مردم با سطل روي سر الاغ خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاکهاي روي بدنش رو مي



تکوند و زير پاش مي ريخت و وقتي خاک زير پاش بالا مي آمد سعي ميکرد بره روي خاک



ها .







روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به



بالا اوردن ادامه داد تا اينکه به لبه ي چاه رسيد و بيرون اومد .







خاکها بر سر ما ریخته می شوند.



و ما مثل همیشه دو انتخاب داریم:











اول اینکه اجازه دهیم مشکلات زندگی مثل تلی از مشکلات ما را







زنده به گور کنند.















دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود

! Cruiser
07-22-2017, 12:02 PM
زمين خوردن بار سوم



مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.

در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمين خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش را عوض کرد و راهي خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما

در راه به مسجد دو بار به زمين افتاديد.))، از اين رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان

تشکر مي‌کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه مي‌دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ

بدست در خواست مي‌کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي‌کند.

مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي‌کند و مجدداً همان جواب را مي‌شنود. مرد اول سوال مي‌کند که چرا او

نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب جا خورد. شيطان در ادامه توضيح مي‌دهد:

((من شما را در راه به مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم.)) وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را

تميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد . من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم

و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بيشتر به راه مسجد
برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده‌ات را بخشيد.

من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان
افراد دهکده تان را خواهد بخشيد. بنا براين، من سالم رسيدن شما را به خانه
خدا (مسجد) مطمئن ساختم.



نتيجه اخلاقي داستان:

کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي‌دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با

سختي‌هاي در حين تلاش به انجام کار خير دريافت کنيد. پارسائي شما مي‌تواند خانواده و قوم‌تان را بطور کلي نجات بخشد.

اين کار را انجام دهيد و پيروزي خدا را ببينيد. اگر ارسال اين پيام شما را به زحمت مي‌اندازد يا وقتتان را زياد مي‌گيرد،

پس آن کار را نکنيد. اما پاداش آن را که زياد است نخواهيد گرفت. آيا آسان نيست که فقط کليد "ارسال" را فشار دهيد و

اين پاداش را دريافت کنيد؟



ستايش خدايي راست بلند مرتبه!

! Cruiser
07-22-2017, 12:03 PM
فقط عشقم را بپذیر

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا
هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و
مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم
پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.

اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم
هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم.
من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.

می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا
می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و
مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک
خواستم. اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی
ام حتمی است.. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه
های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام
دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست.. در آن
زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت. نمی دانم
چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و
دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران
نمایم

! Cruiser
07-22-2017, 12:03 PM
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند.

هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. (گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…)!
پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مسافر خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند.

راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد.
مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد.
مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
مرد گفت: بهشت!
بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند وگفت:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "

آن مرد گفت: کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند!!
چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند.

ازکتاب شیطان و دوشیزه پریم _ پائولو کوئیل

! Cruiser
07-22-2017, 12:03 PM
آورده اند که یک شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچه های شهر ميگشت كه به سه دزد برخورد كردكه قصد دزدی داشتند!

شاه عباس وانمود كرد كه او هم دزد است و از آنان خواست كه او راوارد دار و دسته خود كنند!
دزدان گفتند ما سه نفر هر يك خصلتی داريم كه به وقت ضرورت به كار مي آيد ،
شاه عباس پرسيد : چه خصلتی ؟
يكی گفت من از بوی ديوارخانه ميفهمم كه درآن خانه طلا و جواهر هست يا نه و به همين علت به كاهدان نميزنيم . ديگری گفت من هم هر كس را يك بار ببينم بعداً در هرلباسی او را ميشناسم
ديگری گفت من هم از هر ديواری ميتوانم بالا بروم
از شاه عباس پرسيدند تو چه خصوصيتی داری كه بتواند به حال ما مفيد باشد ؟
شاه فكری كرد و گفت من اگر ريشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشد آزاد ميشود!

دزدها او را به جمع خود پذيرفتند و پس از سرقت طلاها را در محلی مخفی كردند ،
فردای ان شب شاه دستور داد كه ان سه دزد را دستگير كنند . وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی كه با يك بار ديدن همه را باز ميشناخت فهميد كه پادشاه رفيق شب گذشته انها است پس
اين شعر را خطابه شاه خواند كه :

ما همه كرديم كار خويش را
ای بزرگ اخر بجنبان ریش را :)​

! Cruiser
07-22-2017, 12:03 PM
مردی وارد خانه شد و دید همسرش گریه می کند. ازاو علت را جویا شد، همسرش گفت گنجشک‌هایی که بالای درخت هستند وقتی بی‌حجابم به من نگاه می کنند و شاید این امر معصیت باشد!
مرد بخاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانیش را بوسید و تبری آورد و درخت را قطع کرد.
پس از یک هفته روزی زود از کارش برگشت و همسرش را در آغوش فاسقش آرمیده یافت!
شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت...
به شهر دوری رسید که مردم آن شهر در جلوی کاخ پادشاه جمع شده بودند. وقتی از آنها علت را جویا شد، گفتند؛
از گنجینه پادشاه دزدی شده!
در این میان مردی که بر پنجه ی پا راه میرفت از آنجا عبور کرد.مرد پرسید او کیست؟
گفتند: این شیخ شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچه‌ای را زیر پا له نکند، روی پنجه ی پا راه می رود!
آن مرد گفت بخدا دزد را پیدا کردم مرا پیش پادشاه ببرید.
او به پادشاه گفت؛
شیخ همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است!
شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد
پادشاه از مرد پرسید:
چطور فهمیدی که او دزد است؟
مرد گفت: «تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود و در بیان فضیلت زیاده روی شود بدان که این سرپوشی است برای یک جرم!»

! Cruiser
07-22-2017, 12:03 PM
روزی به کریم خان زند گفتند، یک فردی یک هفته است میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند .
کریم خان آن شخص را به حضور طلبید، ولی آن شخص بشدت گریه میکرد و نمی توانست حرف بزند. کریم خان گفت "وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من"
بعد از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و شرف حضور یافت. گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از اوگرفتم .

شاه دستور داد سریع چشم های این فرد را کور کنید! تا برود دوباره شفایش را بگیرد !
اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.
وکیل الرعایا گفت: پدر من یک خر دزد بود من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم .
پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟
اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی می کشند!

! Cruiser
07-22-2017, 12:04 PM
روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد.
این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش می‌كردند،
همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر می‌رسیدند.
پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند.
پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند.
ابتدا خطاب به دوست كوچك‌تر گفت:
«به من بگو چه می‌خواهی قول می‌دهم خواسته‌ات را برآورده كنم.
اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم،
دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد
دوست كوچك‌تر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد:
«یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور!»

مثل فرانسوی:
حسادت اولین درس شیطان به انسان احمق است.

! Cruiser
07-22-2017, 12:04 PM
گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد.
لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برات کافی است.

وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی
گاهی اشتباهمان در زندگی این است که به برخی آدم ها جایگاهی می بخشیم که هرگز لیاقت آن را ندارند!

! Cruiser
07-22-2017, 12:04 PM
بسیاری از مردم کتاب «شازده کوچولو» اثر آنتوان دو سنت اگزوپری را می شناسند.
اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازی ها جنگید و کشته شد.
قبل از شروع جنگ جهانی دوم سنت اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید.
او تجربه‌های حیرت‌آور خود را در مجموعه‌ ای به نام لبخند گردآوری کرده است.
در یکی از خاطراتش می‌نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند. او می نویسد:
«مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم.
جیب‌هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آن ها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد.
یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لب هایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم از میان نرده‌ ها به زندانبانم نگاه کردم.
او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.»
فریاد زدم: «هی رفیق کبریت داری؟»
به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد.
لبخند زدم و نمی‌دانم چرا؟
شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم.
در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصلۀ بین دل های ما را پر کرد می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخندی شکفت.
سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشم هایم نگاه کرد و لبخند زد.
من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم.
نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود پرسید: «بچه داری؟»
با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده‌ام را به او نشان دادم و گفتم: «آره ایناهاش».
او هم عکس بچه‌هایش را به من نشان داد و دربارۀ نقشه ها و آرزوهایی که برای آن‌ها داشت برایم صحبت کرد.
اشک به چشم هایم هجوم آورد گفتم که می‌ترسم دیگر هرگز خانواده‌ام را نبینم.
دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می‌شوند.
چشم های او هم پر از اشک شدند.
ناگهان بی‌آنکه که حرفی بزند،
قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد.
بعد هم مرا به بیرون زندان و جادۀ پشتی آن که به شهر منتهی می‌شد هدایت کرد.
نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت.
بی‌آنکه کلمه‌ای حرف بزند!
یک لبخند زندگی مرا نجات داد!

! Cruiser
07-22-2017, 12:04 PM
داستان کوتاه «قربانی»



یه روز گاو پاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه ، کشاورز دامپزشک میاره .


دامپزشک میگه:


" اگه تا 3 روز گاو نتونه رو پاش وایسته گاو رو بکشید "


گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه:


"بلند شو بلند شو"


گاو هیچ حرکتی نمیکنه...


روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه:


" بلند شو بلند شو رو پات بایست"


بازگاو هر کاری میکنه نمیتونه وایسته رو پاش


روز سوم دوباره گوسفند میره میگه:


"سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه و نتونی رو پات وایسی دامپزشک گفته باید کشته شی "


گاو با هزار زور پا میشه..


صبح روزبعد کشاورز میره در طویله و میبینه گاو رو پاش وایساده از خوشحالی بر میگرده میگه:
" گاو رو پاش وایساده ! جشن میگیریم ...گوسفند رو قربوني كنيد... "


نتیجه اخلاقی:
خودتونو نخود هر آشی نکنید !

! Cruiser
07-22-2017, 12:04 PM
حكایت های جالب



در یکی از روزها بچه ها توی کوچه مشغول بازی بودند. ملانصرالدین پشت دیواری ایستاده بود و یواشکی بازی آنها را نگاه می کرد.

از قضا یکی از بچه ها ملا را زیر نظر گرفته بود و از پشت سر عمامه ملا را از سر او برداشت و برای دوست دیگرش انداخت و به همین ترتیب عمامه ملا دست به دست شد و بچه ها با آن بازی کردند.

ملا هر چه دنبال بچه ها کرد نتوانست عمامه اش را پس بگیرد. عاقبت از خیر پس گرفتن عمامه اش گذشت و راه خانه را در پیش گرفت.

در بین راه عده ای ملا را دیدند و گفتند: ملا عمامه ات کو؟

ملانصرالدین گفت: عمامه من یاد بچگی اش افتاده، رفته پیش بچه ها بازی کند

! Cruiser
07-22-2017, 12:05 PM
همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟






آوا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد ! در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم ! وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد . همه ما به او توجه کرده بودیم و آوا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین یکشنبه !!!

تقاضای او همین بود !!!

همسرم جیغ زد و گفت : وحشتناکه ! یک دختربچه سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!! گفتم : آوا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ؟

سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت : بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می خوای بزنی زیر قولت ؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و گفتم : مرده و قولش !!! مادر و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟ آوا ، آرزوی تو برآورده میشه !!!

صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !!! چیزی که باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس موضوع اینه !!! خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت : دختر شما ، آوا ، واقعا فوق العاده ست و در ادامه گفت : پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره !!! زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده ! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده !!! اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه !!!!!

آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین !
سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن !!!

! Cruiser
07-22-2017, 12:05 PM
دور باطل !
من عاشق تو می شم و تو عاشق من.
با هم هستیم.
همینطور که در کوچه باغ های پر شاخ و برگ یاس گذر می کنیم
در گوشم نجوا می کنی که تو همون دختر رویاهای منی،
و من در گوش تو می گم : و تو همونی
بعد همین طور که با هم مسیر را طی می کنیم ناگهان از دور پسری رو می بینم که،
بیشتر از تو به مرد رویا هایم شبیهه
دست تو رو رها می کنیم و می رم سمتش
و باز او و باز دیگر و باز دیگری
اما در انتهای کوچه باغ می بینم پسر رویا های من
با قامتی استوار ایستاده
پسر رویاهای من این بار حقیقتا پیدا می شد، آنجا در انتهای باغ جایی که پدرم نشانم داده بود .
در حضورش زانو می زنم و در آغوشش می میرم وبرای همیشه از تمامی دردها رها می شوم .

! Cruiser
07-22-2017, 12:05 PM
قسمتی از وصیت نامه ادوارد ادیش، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی در سن 76 سالگی ...
من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می شوم ! دارای شم اقتصادی بسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را معامله کنم تا بیشترین سود از آن من شود ، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیتهای من داشت .

یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخترین و موفقترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایه ای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر می کردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست . من در سن 22 سالگی برای اولین بار عاشق شدم .

راستش آنوقتها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها ، فروشگاهها می شد!!

کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد . روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم : هیس ، از امروز دگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است ...

و زندگی جدید من آغاز شد …
من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام آدمها ثابت می کردم کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید ... دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود .

روزها می گذشت ، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ، راستش من تنها در پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آنها دارند به من احترام می گذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود .

آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی زندگی هم بکنم ! به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می خواستم ، به هر پله که می رسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را میخواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد پله بعدی ، من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم !

اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمهای زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد .

من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد خوشبختیست ! و کاش اینطور بود ...

و باز روزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود ؟ ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را براورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا براورده نکرد ...

کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنهای ساحل راه می رفتم تا غلفلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به آرامش می کرد .
کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم .

کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم ، کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت ...

کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را می گفتم ...
کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم ، بهتر نگاهشان می کردم ...

شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ، حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسی است تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها می مردم . من تنها می دانم عشق حس عجیبی*ست که آدمها را بزرگتر می کند .

درست است که می گویند با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست و پای آدم می رود اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم ...

کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ، کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این دنیا ، از این روزها کم می شود .

راستی من کجای دنیا بودم ؟
آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟
اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است!

! Cruiser
07-22-2017, 12:05 PM
عجب سکوتیست...انگار هیچ کس در دنیا نیست...شاید هم...من در دنیای کسی نیستم...شاید...
تیکه سنگی بر داشتم و به سمت آب پرتاب کردم ....امروز هوا دونفره اس!
نگاهی به اطراف انداختم اکثرا همون دونفره بودن بعضی هم خونواده ...
من هم تنها نبودم که حسادت کنم!
لبخندی به همراهم زدم!
امروز یه کم بهانه گیر شده بود...
دلش هوای خونوادشو کرده بود...
یکی نیست بگه اخه من از کجا برات خونواده پیدا کنم؟؟؟
مامانش این هفته برای خریدن لباسای مناسب عروسی داییش به دبی رفته بود..
باباش هم ...خب از برنامه باباش خبر نداشت...
سعی کردم با خوندن جک های تو موبایلم بخندونمش...اما خب باز رو دنده لج افتاده بود و خنده اش نمی گرفت!
من هم ساکت شدم...دونفری به دریا نگاه کردیم...گفت گاهی آرزو میکنه کاش خواهر و برادرش دوستش داشتن...اصلا پا رو غرورش میزاره رو میره پیششون التماس میکنه دوسش داشته باشن...
من هم گفتم لازم نکرده من همه کست میشم...خودمون دوتا! مگه چیه؟ دوتایی میریم جلو هرچه باداباد..خودمون دوتا تنهایی...
"من به آمار زمین مشکوکم....اگر این سطح پر از آدمهاست پس چرا این همه دلها تنهاست؟؟؟
بی خودی می گویند هیچکس تنها نیست....چه کسی تنها نیست؟ همه از هم دورند...
همه در جمع ولی تنهایند ...من که در تردیدم تو چطور؟"
(سهراب سپهری)
داشت کم کم هوا تاریک می شد...همراهم دیگه نمی تونست بمونه لبخندی بهش زدم...خداحافظی کردیم...رفت تا فردا صبح زود دوباره بیاد پیشم...
کاش شبها هم خورشید بود...کاش خونمون اینقدر تاریک نبود....تا لاقل با همراه همیشگیم خوش بودم...
من و سایه دوست داشتنیم....

! Cruiser
07-22-2017, 12:05 PM
ﺷﺒﻲ "ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛
ﺑﻪ ﺭييس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ.

ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ می شوند ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ،
" ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ.

ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ و " ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ "ﺑﻮﺩ!

ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ ...
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ!
ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ!!....
ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ "ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ" ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ" ﻫﺴﺘﯽ!

"ﺳﻠﻄﺎﻥ" ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ:
ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟!!
ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ.

ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ مي توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ!

ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ" ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ!
ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ!! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ!!
ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ:

ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ "ﻏﺴﻞ" ﻭ "ﮐﻔﻨﺖ" ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ.
ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ!!!
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ "ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ" ﻫﺴﺘﻢ.

ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ...ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ!!...

ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ!
ﺑﺪ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ "ﺣﺴﻦﻇﻦ" ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ...



ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ
ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ
ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ
ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ

(شیخ بهایی)