PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دوستان تو این مسابقه که اسمش هست مسابقه داستان نویسی حتما شرکت کنید



mohsen32
11-04-2017, 11:17 AM
سلام و خسته نباشید
دوستان من یه مسابقه مطرح می کنم که همه میتونه تو این مسابقه شرکت کنند
ماجرا از این قراره که ما همگی می خوایم به صورت تخیلی یه داستان به کمک هم بنویسیم
ما یه بخشی از داستان شروع می کنم
نفر بعد باید با نقل قول کردن داستان من ادامه داستان رو تو یه خط بنویسه
و همچنین نفر بعد هم ادامه داستانه اونو تو یه خط بنویسه و الی اخر

mohsen32
11-04-2017, 11:19 AM
اول هم از خودم شروع می کنم

یه مردی بود که با اینکه همه چی تو زندگیش داشت اما میوه دل یعنی فرزند نداشت و 40 سال بود از ازدواجش گذشته بود........

!sh@yl!n!
11-04-2017, 11:30 AM
مرد بسيار ثروتمند بود،توي زندگي همه چيز داشت،خونه و زندگي ،كار خوب و پول بسيار،اما چه فايده اون چيزي رو كه باعث ارامش و خوشحاليش ميشد يعني وارثي براي اين همه ثروت نداشت....

mohsen32
11-04-2017, 11:43 AM
مرد بسيار ثروتمند بود،توي زندگي همه چيز داشت،خونه و زندگي ،كار خوب و پول بسيار،اما چه فايده اون چيزي رو كه باعث ارامش و خوشحاليش ميشد يعني وارثي براي اين همه ثروت نداشت....
این مرد شب و روز دعا می کرد از خدا شاید اخر عمر خداوند به او فرزندی عطا کنه .تا اینکه یک شب همچنان که دست به سوی پروردگار دراز کرده بود و از خدا طلب حاجت می کرد ..........

!sh@yl!n!
11-04-2017, 11:48 AM
يهو صداي تق تق كوبه در به گوشش رسيد،به طرف در رفت،در رو باز كرد ،تو تاريكي شب چيزي به چشمش نميومد و كسي جلوي در نبود،تا خواست برگرده و در را ببنده ....

mohsen32
11-04-2017, 12:07 PM
يهو صداي تق تق كوبه در به گوشش رسيد،به طرف در رفت،در رو باز كرد ،تو تاريكي شب چيزي به چشمش نميومد و كسي جلوي در نبود،تا خواست برگرده و در را ببنده ....
یه پیرمرد عصاب به دست کلاه سبز نورانی روبروش ظاهر شد . مرد جا خورد به خودش ترسید اما اون پیرمرد زود ترس ایشون رو درک کرد و گفت نترس من از طرف خدا ماموریت دارم یه پیغام به شما بدم

~ Nazanin ~
11-04-2017, 03:38 PM
آنگاه پیر مرد در ادامه گفت : باید چهل نیازمند را بی نیاز کنی و دلهای غمگینشان را شاد نمایی تا در رحمت خدا به روی تو بازگشاید . مرد از فردا بدنبال نیازمندان گشت تا آنهارا از لحاظ مالی بی نیاز کند

!!farzane!!
11-04-2017, 05:59 PM
سلام عرض میکنم خدمت دوستای عزیز

دیدن این پست خیلی من رو خوشحال کرد و ممنونم از ککسیککه این پست رو شروع کرد

با اجازه دوستان و اقا محسن

من نوشته های شمارو با کمی ویرایش و تغییر که مستلزم نوشتن یک داستان کوتاهه به صورت ادامه دار در انجمن میذارم

و نکاتی رو هم به دوستانی که علاقمند نوشتن هستند یاد آور میشم

تشکر از دوستان عزیز


یه مردی بود که با اینکه همه چی تو زندگیش داشت اما میوه دل یعنی فرزند نداشت و 40 سال بود از ازدواجش گذشته بود......

میشه ابتدای داستان رو با کمی تغیر اینطور شروع کرد

توی آیینه که به خودش نگاه کرد موهاش جوگندمی تر از همیشه به چشم میخورد .

اندوه عجیبی گوشه چشماش موج میزد از چند سال پیش که خودشو توی ایینه
دیده بود پیر تر بنظر میرسید.

توی زندگی همه چی داشت تمام چیزهایی که برای یه زندگی مرفه نیاز بود

اما گوشه گ.شه ی خونه ی بزرگش یه چیزی کم داشت.. یه چیز که با هیچ ماشین و خونه ای قابل جبران نبود

این زندگی صدای یه بچه رو کم داشت تا اندوه گوشه ی چشمای مرد روبه شادی بی وصفی تبدیل کنه..........

!sh@yl!n!
11-04-2017, 07:08 PM
روز اول پير زني رنجور رو ديد كه كنار سكوي خانه اش نشسته،بسيار پير و فرتوت بود،دستهايش رو به اسمان و ناله ميكرد،پير مرد براي كمك به زن جلو رفت و از او حالش را جويا شد....

Nil@y
11-05-2017, 10:25 PM
روز اول پير زني رنجور رو ديد كه كنار سكوي خانه اش نشسته،بسيار پير و فرتوت بود،دستهايش رو به اسمان و ناله ميكرد،پير مرد براي كمك به زن جلو رفت و از او حالش را جويا شد....



چادرش کنار رفت ، پیرزنی سفید رو که روزگار خطوط متعددی را در چهره‌اش نمایان کرده بود با چشمان کم‌فروغش نگاهش را ب صورتم دوخت ، کمی این پا و آن پا کردم و به ناچار پرسیدم مادر جان سبب حال ناخوشت چیست؟
از خدا خواسته لب به زبان گشود: همسرم دو سالی هست به رحمت خدا رفته سه تا پسر دارم همه ماشاءالله برای خودشان کسی هستند اما از پس نگه داشتن من بر نمی ایند.....

mohsen32
11-05-2017, 11:00 PM
چادرش کنار رفت ، پیرزنی سفید رو که روزگار خطوط متعددی را در چهره‌اش نمایان کرده بود با چشمان کم‌فروغش نگاهش را ب صورتم دوخت ، کمی این پا و آن پا کردم و به ناچار پرسیدم مادر جان سبب حال ناخوشت چیست؟
از خدا خواسته لب به زبان گشود: همسرم دو سالی هست به رحمت خدا رفته سه تا پسر دارم همه ماشاءالله برای خودشان کسی هستند اما از پس نگه داشتن من بر نمی ایند.....

پیرمرد کمی به فکر فرو رفت با خود گفت خدایا من همه چیز در زندگی داشتم و اما هیچگاه فکر نمیکردم انسان های ضعیف و بدبختی این چنینی بر روی زمین وجود داشته اند.. خدا من شرمنده ام که ثروتم باعث شده بود هیچ چیزی غیر از خودم را نبینم ..........

!sh@yl!n!
11-06-2017, 11:29 AM
در ادامه مرد به پيرزن گفت مادر من چه كمكي ميتونم براي شما بكنم؟
پيرزن گفت فرزندانم را برايم بياور،من از دوري انها دلتنگ و بي تابم،انها بسيارثروتمندند اما به علت كار زياد هركدام به جايي رفته و من ديگر از انها خبري ندارم، درست است كه انها به من بدي كرده اند و من را تنها گذاشته اند اما انها فرزندان من هستند،انها را برايم بياور تا از دعاي خير من بهره مند شوي...

!sh@yl!n!
11-09-2017, 10:26 AM
Up.