*Ava*
08-19-2015, 02:11 PM
http://new.ksabz.net/images/stories/flexicontent/l_abdoli-akhbar-955.jpg
گفتگو با کامران نجف زاده که حالا بعد از پانزده سال خبرنگاري تلويزيون به نوستالژي ما تبديل شده کار راحتي نيست ولي رفاقت هاي قديمي براي اين وقت ها جان مي دهد. نجف زاده اين روزها صبح ها مدير خبرنگاران تلويزيون است...شب ها را روزها مشغول نوشتن مجموعه قصه هاي واقعي اي از خاطراتش براي کودکان و نوجوانان سحر مي کند... زیاد دل به مصاحبه و اینها نمیدهد. قرارش با خانواده سبز به خاطر این بود که میگفت مجله دوست داشتنی و مطمئنی است. میگفت آقای شجاعیمهر را از وقتی نوجوان بوده در تلویزیون می دیده و محیط خوب تحریریه خانواده سبز با حضور وی برایش طبیعی بود. او در عصر يک روز داغ تابستاني مهمان ما بود.نجف زاده باتجربه که در آخرين نظرسنجي يک مجموعه معتبر علمي محبوب ترين خبرنگار تاريخ تلويزيون معرفي شده است ،بي نهايت ساده ،صريح و صميمي بود.
*الان کجا جان میدهد واسه گزارش زدن؟
-الان؟يمن ...يک جايي که هيجان جديد داشته باشد و تجربه اي نو...من قبلا ليبي و عراق وافغانستان و سوريه و لبنان هم بوده ام .اما جنس اين جنگ يمن جور ديگريست و براي يک خبرنگار فرصت است.
*میانه ات با ترس چطور است کلا؟ اصولا میترسی از چیزی یا از کسی؟چون درگزارش هايت اينطور نشان نمي دهي...
-بله شده...يک جاهايي شده که حس کردم از اين جلو تر نبايد بروم...و ترسيدم.
*ماندگارترین گزارشت؟
-با علي کوچولو...آن مرد کوچک که حالا بزرگ شده،با کوچکترين مدرسه جهان و با مستندهايي مثل معدن يا غار اسکلت ها خوش بودم...
*حسرت کدام گزارش بر دلت مانده؟
-من چند سالي مي شود مسووليت دارم و مدير خبرنگارها هستم .يعني از صبح تا شب درگيرم و حسرت خيلي گزارش ها بر دلم مي ماند...سعي مي کنم به بچه هاي جديد که از راه رسيده اند کمک کنم و سوژه بدهم...خودم کمتر مي رسم کار کنم.
*می توانی گره کور معمای هواپیمای مفقود مالزی را بگشایی؟
-خاص بودن اين سوژه به اين است که گره اش کور باشد
*ماجراي همسر تختی را خوب جاهایی رسیده بودی اما حیف
-خيلي حيف...خدا رحمت کند خانم شهلا توکل را...
*هنوز هم قلم به دست می گیری؟
-بله ...همين ماجراي همسر تختي و نوه او را برايت مي نويسم...
*بفرماييد..., و کاغذ و قلم را به کامران مي دهم...
-پانزده سال آزگار ،هر سال این روزها که رسید زنگ زدم به منزل شهلا توکلی... همسر تختی...دختر اتو توکل بزرگ.پانزده سال آزگار از من اصرار و او باز روزه سکوت گرفت...؛ «گفتم که بخواهم با کسی حرف بزنم حتما با شما».بعد اینقدر محترمانه گوشی را گذاشت که من تا سال دیگر خسبیدم. یکبار اما تلفن منیرو را داد. عروسش.آن روزها بابک و منیرو ایران بودند. زنگ زدم به منیرو.قرار گذاشتیم شهرک اکباتان... و وقتی پسر بابک از مدرسه بیرون زد همانجا با او مصاحبه گرفتم.اسم نوه تختی «غلامرضا» بود.غلامرضا تختی نوه غلامرضا تختی.می خواست کشتی گیر شود مثل بابابزرگش و شاکی از اینکه به هر کسی در مدرسه می گوید من نوه تختی ام باور نمی کند.حالا آرزوی دور غلامرضا لای شمشادها گم شده. یک دهه گذشته. در ینگه دنیا عکسش را دیدم و بعید می دانم دیگر حال و حوصله یک خم گرفتن داشته باشد. کریسمس را در فیس بوکش وقتی کنار یک کاج تزیین شده نشسته تبریک می گوید.روزگار آن جوری که دوست دارد باراندازت می کند.داشت بیلیارد بازی می کرد.از هالوین می نویسد.درباره شب یلدا تحقیق میکند و می گوید بدجور درس می خوانم که نگویند نوه جهان پهلوان چیزی سرش نمی شود.کات.پلان بعدی .رفتم یک برنامه زنده .عید بود.طرف گفت شده سوژه ای را بخواهی شکار کنی و نشود.گفتم گفتگو با همسر تختی.خواستم.نشد.حرف نزد.نگفت چه شد که اینگونه شد.نگفت چه افتاد این سر ما را...نگفت از جوراب قهرمان یک ملت و نامه های آخرش.وحتی رفیق تختی که هتل دار بود هم حرف هایی زد که نتوانستم بنویسم.شاکی بود از تختی.چرا اینجا.چرا در هتل من که رفیقت بودم؟مردم بعد از رفتن تو بابای مرا در آوردند.اتاق شماره بیست و سه هتل آتلانتیک همانجوری مانده بود...من اجازه دارم نتایج میدانی پرسش و پاسخ هایم را منتشر کنم؟می توانم از شبی بنویسم که یکی زنگ زد به موبایلم.گفت :«منx ام.تو می خواستی با شهلا مصاحبه کنی؟من راوی زندگی غلامرضا هستم...من می دانم بر او چه گذشت.جراتش را داری بنویسی آقای خبرنگار»؟گفتم ندارم.از بندر انزلی بود.بیشتر از این هم حرف نمی زنم.گنگم.لالم.شوربختانه من حتی نمی توانم بنویسم طرف پیرمرد بود یا پیرزن. محرمانه ها باید محرمانه بماند.هر خبرنگاری در دوران کاری اش چیزهایی می بیند و می شنود که باید در سینه اش مدفون کند.می دانم وسوسه های ژورنالیستی گاهی آدم را به مسلخ می برد.مثل شهلا سکوت می کنم.
*چقدر قشنگ و قابل تامل نوشتيد///تا به حال بوده گزارشی که از بد بودنش اذیت بشوی؟
-شده
*قبلا صرفا می زدی در حد لالیگا، الان؟
-هنوز هم صرفا جهت اطلاع مي زنم...
*گفتگوی ویژه خبری حالا ديگر با نام کامران نجف زاده شناخته مي شود اما انگار نجف زاده ماجراجو را پايبند کرده؟ اقتضای سن و سال است یا تغییر سبک داده ای که آرام گرفته اي روي اين صندلي؟
-فکر مي کنم هر دو.حس مي کنم بايد عمق بيشتري داشته باشد و از جنجال به دور...يک گفتگوي آرام که البته برخي شب ها خيلي چالشي مي شود.
*خيلي از کارگردانها حريفت نشدند اما انگار ابراهیم را کم دوست نداری که مقابل دوربینش رفتی
-ابراهيم حاتمي کيا واقعا دوست داشتني هم هست.در باديگارد بازي با استاد پرويز پرستويي تجربه جديد بود.اگر هر کسي جز حاتمي کيا بود و هر نقشي جز نقش خودم که يک خبرنگار است امکان نداشت بازي کنم.
*امیرکیان هم مدتی است در سینما می ترکاند
-اميرکيان امسال در جشنواره فجر با شکاف خوش درخشيد.با کارگردان خوبي مثل سياوش اسدي زاده و همکارانش...مادر اميرکيان براي انتخاب نقش هاي او دقت به خرج مي دهد.ما شنيديم پيشنهاد هاي زيادي براي بازي دارد ولي هر فيلمي را قبول نمي کند...اميرکيان مشغول تنيس و پلي استيشن و زبان است.البته اين ها از صبح تا شب زحمت مادرش را مي طلبد که از اين کلاس به آن کلاس مي برد
راستی حال تیم محبوبت چطور است؟
بد نيست...می گویند سوبله چوبله برگشته!مي خندد
*يک جايي خواندم نوشته بود آقاي ظريف خيلي آقاي نجف زاده را دوست دارد و خبرنگار اختصاصي اوست...
-من نمي دانم والا...من هميشه سعي کردم در اتفاق هاي مهم اين سالها باشم و صادقانه براي انعکاس خبر تلاش کردم و دويدم و جنگيدم و گاهي روي يک وجب جا خبردار ايستادم.از سوييس تا وين ده بار با دکتر ظريف همراه بودم و گزارش هايي فرستادم که روايت ماجراي ما و پنج بعلاوه يک بود.البته قبل از اقاي ظريف هم با تيم هاي هسته اي قبلي سفر مي رفتم...ظريف يک ديپلمات کاملا باهوش و آشنا به ابزارهاي رسانه است.من با چهار رييس جمهور کار کردم.آقاي هاشمي،آقاي خاتمي،آقاي احمدي نژاد وآقاي روحاني...حالا هر کدام در دوران خودشان بارها از ما بخاطر انتقادهايشان رنجيدند و شايد خوششان آمد يا بدشان.مهم مردمند.
*چهره روز این روزها کیست؟
-هنوز دکتر ظريف
*کامروا شده ای از کارت؟ از خبرنگاری؟
-ما دچار شده ايم...مثل ماهي که دچار آبي درياست...اما به زودي وارد عرصه ديگري مي شوم...*یک سری به مجلس بزن، رای می آوری ها، شاید آنجا کامروا شوی...خبرنگارها پادشاهان بي تاج و تخت جهانند...من هيچ علاقه اي به اين جور کارها ندارم....
*پس وارد چه عرصه اي مي شوي؟
-همان رسانه...سينما...کارگرداني....
*آقای سفیر طلايي کودکان چه کار می کنی برای بچه ها؟
لطف خداست...گاهي به مراکزنگهداري کودکان بي سرپرست سر مي زنم...و اگر کاري از دستم بر بيايد...اما شرمنده ام که هيچ کاري نکردم...
*مي گويند شما گران قيمت ترين مجري تلويزيون هستيد...و براي راضي کردنتان که ويژه برنامه شب عيد را اجرا کنيد کلي هزينه شد...
عجب!سايه اي بر دل ريشم فکن اي گنج روانکه من اين خانه به سوداي تو ويران کردمدوست داریم از شما بیشتر بدانیم.29 اردیبهشت سی و سه سال پیش شدم بچهی محله ستارخان تهران. مادرم شاغل بود و بعد از ازدواج من، کار را کنار گذاشت. پدرم هم از کشتیگیرهای قدیمی است. با یک کتابخانه پر از کتابهایی که حالا تقریباً همه آنها را خواندهام. همسرم نیز روزنامه نگار است، شریک روزهای سختم. یک پسر دارم: امیر کیان. یک خواهر و یک برادر نیز دارم و من بچه اول خانوادهام.نام مرا پدرم انتخاب کرد ولی دلیلش را تا الان نپرسیدهام که چرا کامران؟
و اگر بخواهم از شیرینکاریهای دوران کودکیتان بگویید؟
همین بس که با یک بلندگو از همه فک و فامیل کلیشهایترین سوال آن سالها را می پرسیدم: "هدف شما از جبهه رفتن چیه؟" بعد هم کمکم رفتم سراغ کیهان بچهها. اولین شعرم وقتی چاپ شد، من همش 8 سال داشتم. زیاد شلوغ نمیکردم. یادم هست اینقدر که شبها باید میخوابیدم، یواشکی زیر نور کم چراغ خواب، کتاب میخواندم که بعد از مدتی چشم هایم وحشتناک مشکل پیدا کرد. بابا همیشه یک عالمه از این کتابهای کانون پرورشی میخرید. نوجوانیهایم با آیش و دانشمند و دنیای ورزش گذشت...
به جز کتاب و مجله دوست دیگری هم داشتید؟
هروقت هم که هوس بازی به سر داشتم، میرفتم سراغ فوتبال و پینگ پنگ. همبازیهای دوران کودکیام را هنوز به یاد دارم، سعید... هنوز هم ارتباط داریم. من با دوستان دوره دبستان و راهنماییام هنوز هم ارتباط دارم. رفقای دوران دانشجویی که جای خود دارند.
کلاً کودکیِ جالبی داشتید!
اهل حسادت به خواهر و برادر نبودم اما زیاد دعوا میکردیم. بهترین کادوی تولدم، یک ماشین بود که برایم خریدند، خیلی کیف داد، هنوز مزهاش زیر زبانم هست. اهل کارتون دیدن بودم، نمیدانم چرا کارتونهایی که عیدها نشان میداد، مزه دیگری داشت! الان حس میکنم نگاهی را که در کودکی به دنیا داشتم، دیگر ندارم، همین نگاه، گم شدهی ماست. گاهی دوست دارم بنشینم و به حال آن روزها یک دل سیر گریه کنم.
ظاهراً از کودکی سودای خبرنگاری در سر داشتید.
وقتی بچه بودم، فکرهایی در مورد خبرنگاری داشتم. نوشتن و اجرایش را امتحان میکردم اما به کسی نگفته بودم، دوست دارم خبرنگار شوم. خودم هم یادم نیست با این عنوان آرزویی چنین صعب در سر باشد.
روز اول مدرسه رفتنتان را به یاد دارید؟
خاطرم هست. اضطراب عجیبی داشتم که با بغضی آمیخته بود، بغضی که البته تبدیل به اشک نشد. آن روزها را خیلی دوست میدارم.
چطور شد سر از جعبه جادویی تلویزیون درآوردید؟
پیش از این كه وارد سازمان صدا و سیما شوم، در یك روزنامه كار میكردم تا اینكه به من پیشنهاد شد برای بخشهای خبری به صورت كتبی مطلب بنویسم و پس از مدتی خبرنگاربخشهای خبری شدم. از سال 81 هم وارد سازمان شدم. بعد از آن بود که دیگر كارهایی را كه قبلاً انجام میدادم، نتوانستم ادامه دهم. البته جذابیت تازهای برایم بهوجود آمده بود. من به عنوان یك خبرنگار گزارشی را تهیه میكردم كه مخاطبم دوست داشت و با آن ارتباط برقرار میكرد و این برایم جذاب بود و هست و انرژی مضاعفی به من میبخشد. من برای گزارشهایم همیشه یك داستان كوتاه دارم. این را از سردبیر وقت بخش خبر 21 آموختم.
از مصائب خبرنگار بودن برایمان بگویید.
دلهره در كار ما خیلی زیاد است. از همان ابتدا تا آخر، آنقدر زیاد دچاره این حس شدهام که تعدادش یادم نیست! زمانی كه باید از طرف مردم نامه یا پیغامی را به مسئولی برسانم، حس مسئولیتم گل میکند. چرا كه من هم باید در این دنیا پاسخگو باشم و هم آن دنیا و نمیخواهم آن دنیا را به همین سادگیها از دست بدهم.چندوقت پیش مقالهای میخواندم درباره رازهای دستدادن آدمها که مثلاً از نظر روانشناختی هر مدل دستدادن چه معنایی دارد. بعد دیدم ما گاهی بهطور غریزی این چیزها را میدانیم. در خبرنگاری آموختم همین که "خودت" باشی یعنی ارتباط موفق، مردم از چشمهای تو همه چیز را میخوانند.
حالا شما را باید خبرنگار دانست یا روزنامه نگار یا حتی نویسنده؟
اصولاً هر وقت خودم را بر سر چند راهی خبرنگاری، مجریگری ژورنالیستی میبینم، یادم میافتد که برای من هیچ چیز مثل لذت نفس کشیدن در تحریریه یک روزنامه را ندارد.
چرا دیگر 20:30 را اجرا نمی کنید؟
شما فکر کنید چون الان کارهای دیگری دارم. برای من ساختن یک مستند از کودکان سوختهی مدرسهای در درودزن فارس که هنوز دیههایشان را نگرفتهاند، یا گزارشی از معدنچیانی در دهها متر زیر زمین، از گویندگی یا خبرنگاری در پاریس خوشایندتر است.
چه کار می کنید که کارهایتان با همه فرق می کند؟
من وقتی گزارش میزنم خیلی وقتها خودم را میگذارم جای تو که نشستی پای تلویزیون، همین! البته بعضی اوقات در گزارشهایم قضاوت هم میکنم. در اصول حرفهای درست نیست اما در اصول شرقی روزنامهنگاری احتمالاً دست خودمان نیست.
مهمترین ویژگی برای ساخت گزارشهای خبری چیست؟
سوژه خوب و گاهی لوکیشن جذاب. مثلاً لیبی که رفتم قذافی سوژه خوبی بود و لوکیشن هم لیبی بود. خطرناک بودنش دلچسبترش میکرد.
و مهمترین ویژگی خبرنگار خوب؟
چالش لازمه کار یک خبرنگار است به شرطی که عقلانیت جای خودش را به هیجان و ارضای مخاطب به هر قیمتی ندهد. من خبرنگار صدا و سیما هستم با چارچوبهای صدا و سیما، اما فکر میکنم خیلی از خط قرمزها میتوانند چندمتر یا چند کیلومتر جابهجا بشوند و هیچ اتفاقی هم نمیافتد. حرکت لب خط قرمز، وقتی صدای بیصدای مردمت باشی... لذت عجیبی دارد...
فکر می کنید خبرنگاران و بخش های خبری ما در مقایسه با آنور آبیها در چه سطحی قرار دارند؟
واقعاً در بخشهای بسیاری، با سیستم خبر رسانهای حرفهای تفاوت محسوسی نداریم؛ یعنی به نظر من، در چهار پنج سال اخیر، در خبر تلویزیون، بسیار رشد کردهایم. در هر بحثی، بین گزارش خبرنگار خارجی با خبرنگار داخلی، تفاوت چندانی نمیبینم. تصور میکنم در بسیاری زمینهها، ما جلوتریم. حتی اخبار شهرستانها را نگاه میکنم. تمام نکات حرفهای را رعایت میکنند؛ یعنی تصور میکنم در بحث خبری و گزارشهای خبری، رشد بسیار خوبی داشتیم.
شما خودتان را هم نقد میکنید؟
بهگمانم، خبرنگار مثل فوتبالیست است. خبرنگار جایی خراب میکند و جایی خوب است. گاهی مصدوم است و دورهای هم آقای گل میشود. مثلاً گزارش معدن راضیام کرد؛ اما در گزارش باشو، از کار خودم راضی نبودم. خیلی خوب است که همکارانم دلسوزانه مرا نقد بکنند.ما از «خودی» بیشتر از «بیخودی» میخوریم.
کلاً به همه چیز نقد دارید؟
رسالت خبرنگار این است که خبر را بدهد، مخاطب خودش قضاوت میکند. رسالت کاری من نیز این است که دنبال به به و چه چه و آه اه الکی نباشم. کاری که فکر میکنم درست است و مطالبه مردم، برای مردم و فقط برای مردم انجام میدهم.
سوژههایی بوده که نتوانید راجع به آنها گزارش تهیه کنید؟
این برای من یک اصل است که "اگر چیزی از دست در بره، یک روزی گیرش می اندازم" می دانید؟ وقتی به گزارشهایم اجازه پخش نمی دهند، احساس بدی پیدا می كنم و از درون داغون میشوم. باور کنید الان خیلی دغدغه دارم. آنقدر زیاد است که گفتنی نیست. باور کنید...
دنیای قبل از معروفیت و دنیای بعد از مشهوریت، برای کامران نجف زاده چه شکلی است؟
راستش یک ضرب المثل انگلیسی را خاطرم میآورد. میگویند آدمها تلاش میکنند مشهور شوند و بعد عینک دودی می زنند که کسی آنها را نشناسد! بامزه بود...
اگر یک روز قرار باشد آقای نجفزاده بازنشسته شود و دیگر اینقدر موبایلش زنگ خور نداشته باشد، چه میکند؟
شکر خدا میکنم و میروم یک کتابفروشی یا اگر پولم نرسید یک دکه روزنامه فروشی میزنم و همه روزنامهها و کتابها را میخوانم. هی چایی میریزم و هورت میکشم!
اینکه مردم شما را می بینند و تشکر میکنند که حرفهایی میزنید که دیگران نمیزنند و حرف دل آنهاست، چه حسی دارد؟
شاید تنها دلیل ادامه خبرنگاری همین باشد.
پیشنهاد کارگردانی یا بازیگری هم داشته اید؟
خودم به خودم پیشنهاد کارگردانی زیاد میدهم اما بازیگری چند مورد بوده. یکی از جنجالیترین و پرفروشترین فیلمهای تازه اکران شده قرار بود با بازی من باشد. کارگردان هم خیلی محبت کرد و اصرار اما من گفتم بلد نیستم و ترجیح میدهم خودم باشم.
امیرکیان، الان دوست داری چه کسی اینجا کنارت بود؟
مامان
آخرین نصیحتی که مامان کرد به شما چی بود؟
شیطونی نکنم!آقای نجفزاده، اگر قرار باشد درباره خانواده سبز یک خط انشا بنویسید، چه مینویسید؟آقای شجاعیمهر خودش را در خانواده سبز مکتوب کرده و همین است که مخاطبان زیادی را دارد.
آیا کامران نجف زاده واقعاً قرار است چهره ماندگار شود؟
نهاگر امیرکیان سالها بعد یک وقت خدای ناکرده دوستانش را به شما ارجح بداند و حرف آنها را گوش کند ...یواشکی در گوشش میخوانم: تو را با غیر میبینم صدایم در نمیآید / دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمیآید...
راست میگویند پشت سر هر مرد موفقی یک همسر ایدهآل ایستاده؟
برای من که اینطور بوده. همسرم روزنامهنگار و ویراستار است و البته تمام زندگیاش را همچون بسیاری از مادران صبور سرزمینمان برای من و پسرم گذاشته
یاد کتاب ژنرال دوگل افتادم که خیلی هم پرفروش شد و به چاپ پنجم رسید، نه؟
بله ... مردم خیلی شرمندهام کردند.
خبری خواندم که در نمایشگاه کتاب صفهای طولانی برای خرید کتابتان بود، چرا اینقدر گران بود؟
قیمت کاغذ بالا بود و ما هم که سهمیه دولتی نداشتیم. یک کمی گران شد و شرمنده شدم.
شما که بدتر از سوریه را تجربه کردید، راستی نترسیدید در آن شلوغیها رفتید لیبی؟
به من گفتند چه خبر از لیبی؟ گفتم: ما را به سخت جانی خود این گمان نبود. وقتی عراق بودم یکی به من گفت از صدای گلوله نترس... گلولهای که تو را میکشد، صدایش را نخواهی شنید!
خاطرهای از لیبی دارید؟
شبهایی شد که روی زمین خوابیدیم و روزهایی شد که برای یه کم غذا مثل انسانهای اولیه، حیران و مات میماندیم!
آخرش نفهمیدیم فرانسویها چرا اخراجتان کردند؟
رفتم فرانسه، همانطوری که همه خبرنگارها بعد از مدتی در واحد مرکزی خبر به سفر میروند. برگشتیم چون برخی سوژههای ما طبق اعلام فرانسویها مخالف نظم عمومی آنها بود. مثل ماجرای خونهای آلودهای که فرانسویها به ما دادند و ایدز در ایران از آنجا پا گرفت یا سرقت اشیای عتیقه ما و انتقالش به موزه لوور یا کشتن برخی دانشجوهای ایرانی در فرانسه و موش آزمایشگاهی شدنشان. والا در نامه شان که نوشتند نظم عمومی فرانسه را بر هم ریخته ام...اما کامران نجف زاده ای که الان جلوی من نشسته خیلی آرام است.چون مقابل یک خبرنگار حرفهای نباید زیاد تکان خورد (خنده)
تا الان شده بخاطر انتقادات تند و تیزی که از دولتیها میکنید، توبیخ شوید؟
توبیخ نه اما بر ما بسی کمان ملامت کشیدهاند.
شده به همسرتان در خانه کمک کنید؟
نه متاسفانه خیلی کم
چرا؟
چون وقتی میرسم خانه داغانتر از آن چیزی هستم که فکرش را کنی
چطور؟
کار عجیبی داریم. تو در معرض قضاوت و مطالبات میلیونها نفری و این اتفاق عجیبی است.
آخرین باری که تاثیر یک گزارشتان را در جامعه دیدید؟
گزارشی زدم از خیالی بودن پطروس فداکار و چند روز پیش دیدم از کتاب های درسی حذفش کردند. حیف شد البته خاطره نوستالژیک نسل ما بود حتی اگر خالی بندی بود.یک سوژههایی که مستند ساختی و دوستشان داری...بچههای مدرسه درودزن که سوخته بودند، باشو غریبه بزرگ، بیمارستان روانی، کارگران معدن...
بعد کسی هم از شما تشکر کرد؟
مدیریت مجموعهای که من درآن کار میکنم یعنی واحد مرکزی خبر حرفهای و قدرشناسند. و البته نامهای که کارگران معدن دادند که مشکلاتشان و سختی کارشان حل شده را قاب کردهام و روی دیوار خانه زدهام. برایم از هر تقدیر مسوولی با ارزشتر است.یادم میآید وزیر آموزش و پرورش خیلی از گزارشت درباره بچههایی که سوخته بودند، گلایه داشت.داشت اما مهم نیست. مهم این است که بعد از سالها دیه بچهها پرداخت شد و این برای آیندهشان، از هیچی بهتر است. وقتی نرگس یکی از بچههای سوخته شب بعد از گزارشم زنگ زد و تشکر کرد، خدا را هزار بار شکر کردم که دلش شاد شده.
شما خبرنگاری هم تدریس میکنید؟بلهچند وقت پیش هم دیدم به نیروی انتظامی گفتید به جای اینکه این همه انرژی برای جمع کردن ماهواره بگذارد، دزدها و قاچاقچیها را بگیرد... چیزی به شما نگفتند؟
تا الان که نه اگر شما چشممان نکنید (خنده)
شما پرسپولیسی هستید؟
هستم اما این روزها خیلی خجالت می کشم که بگویم قرمزم! اما همیشه وقت کار برایم پرسپولیس و استقلال فرقی نداشته. الان دارم روی مخ پسرم هم کار میکنم که پرسپولیسی بشود اما مادرش میگوید در مدرسهاش همه استقلالیاند و با این افتضاحات پرسپولیس پسرم دو دل شده. شاید استقلالی شود!
از چند سالگی وارد کار رسانه شدید؟
اولین کارهایم پنج سالگی بود و هشت سالگی... وقتی برای کیهان بچه ها شعر می نوشتم و نقاشی می کشیدم و بعد از هجده سالگی وارد کار حرفه ای شدم
سوژه ای مانده که حسرت شکارش را داشته باشید؟
زیادمثلاً؟ژورنالیستها سوژههایشان را لو نمیدهند.
چند ساعت در روز در اینترنت هستید؟
ماههاست که اصلاً سری به نت نزدهام...
چرا؟
دلایل خودم را دارم. الکی معتادت میکند و آخرش هم هیچی دستت را نمیگیرد. بهتر است چهار تا کتاب بخوانی.
آخرین کتابی که خواندی؟
بیوتن امیرخانی را دوباره خواندماز تجربه پدر شدن برایمان بگویید.پدر شدن خیلی برایم عجیب بود و باورش بیشتر از هر چیز دیگر برایم سخت بود. كیان با آمدنش زندگی و شرایط ذهنیام را تغییر داد.شاید بتوانم بگویم كیان دارد كمكم ما را دچار كودك سالاری میكند. سهراب میگفت: دچار، یعنی عاشق و خوش به حال ماهی قرمز كه دچار آبی دریاست.
تا به حال دعوایش کرده اید؟
یك بار كه خیلی گریه میكرد، سرش داد كشیدم. میخواستم بدانم مزه دعوای پدر و پسر چطوری است. البته تلخ بود، از دعوایی كه با او كردم پشیمان شدم. البته ما باهم رفیقم، خیلی زیاد، یه چیزی توی مایه های بنز!
چندبار امتحان دادید تا گواهینامه بگیرید؟
وقتی رفتم گواهينامه بگیرم، چند بار رد شدم. همسرم خیلی کمکم کرد. بار اول که رد شدم تا یکی دو سال نرفتم دنبالش. اولین ماشینم پراید بود. الان یک ام وی ام دارم. از این سه سیلندرهای باحال!
در رانندگی قانون مدار هستید؟
یکی دو سالی است قوانین راهنمایی و رانندگی را خیلی رعایت میکنم. این آرامش و دقت در رانندگی را نداشتم اما پلیسهای فرانسه یادم دادند! اینقدر که جریمه دادیم.
کلاً از رانندگی چه می دانید؟
از تعميرات خودرو چيزي نميدانم اما پنچر که کنم به هر حال یک کاریش میکنم. از تابلوي ورود ممنوع متنفرم! موتورسواري اصلاً بلد نیستم. باور کن! دوست دارم یک موتور بخرم و ...
وقتی که پشت چراغ قرمز هستید، به چه چیزی فکر می کنید؟
فقط به این فکر می کنم که کی سبز میشی تو!
اهل برنامهريزي هستید؟
همیشه برای تمام طول روزم برنامه دارم.
اهل سینما رفتن هم هستید؟
آخرین باری که رفتم سینما برای تماشای اسب حیوان نجیبی است، بود. در عالم سینما پرویز پرستویی را دوست دارم. عطاران هم دوست داشتنی است.
و سیلقه شما در عالم موسیقی؟
من موسیقیشناس نیستم. هرچه گیرم بیاید گوش میکنم. سنتی، پاپ...
مسافرت هم می روید؟
من به شدت اهل سفرم، فکر کنم نزدیک 30 کشور دنیا سفر کردم از یک روز تا دو سال هم ماندم.
يك روز خوب براي شما چه روزي است؟
روزی که همه چیز طبق برنامه خودم پیش برود.
زندگی بدون چه چیزی برایتان محال است؟
بدون امیدزنگ خور موبالیتان وحشتناک است.متاسفانه با موبایل زیاد صحبت میکنم. مبلغ قبضش از دویست هزار تومان تا یک میلیون تومان متغییر است.
دلتان برای چه چیزی تنگ شده؟
در قدیم خانهای داشتیم در خیابان ستارخان، آرزو دارم یك روزی اگر پول خریدن خانهای را داشته باشم، همان خانه را دوباره بخرم.باور كنید هنوز بعضی شبها خواب میبینم كه در این خانه زندگی میكنیم. هیچ خانهای، خانه كودكی آدم نمیشود.
خبرنگاری در یک کلام؟
خبرنگاری یعنی دلهرهای كه با عشق، آرام میشود.
زمزمه تنهاییهای کامران نجف زاده؟
اگر تنها ترین تنها شوم، بازهم خدا هست. او جانشین تمام نداشتنهاست.
اهل تقلید کردن از روی دست دیگران هستید؟
من در دوره تحصیلم دستم را باز می گذاشتم. ریسك وگناهش گردن كسی كه میخواهد نگاه كند. ولی خودم بیشتر سعی میكنم یاد بگیرم. مثلاً گاهی بخشهای بیبیسی و سیانان را نگاه میكنم.
اکبر کریمی
گفتگو با کامران نجف زاده که حالا بعد از پانزده سال خبرنگاري تلويزيون به نوستالژي ما تبديل شده کار راحتي نيست ولي رفاقت هاي قديمي براي اين وقت ها جان مي دهد. نجف زاده اين روزها صبح ها مدير خبرنگاران تلويزيون است...شب ها را روزها مشغول نوشتن مجموعه قصه هاي واقعي اي از خاطراتش براي کودکان و نوجوانان سحر مي کند... زیاد دل به مصاحبه و اینها نمیدهد. قرارش با خانواده سبز به خاطر این بود که میگفت مجله دوست داشتنی و مطمئنی است. میگفت آقای شجاعیمهر را از وقتی نوجوان بوده در تلویزیون می دیده و محیط خوب تحریریه خانواده سبز با حضور وی برایش طبیعی بود. او در عصر يک روز داغ تابستاني مهمان ما بود.نجف زاده باتجربه که در آخرين نظرسنجي يک مجموعه معتبر علمي محبوب ترين خبرنگار تاريخ تلويزيون معرفي شده است ،بي نهايت ساده ،صريح و صميمي بود.
*الان کجا جان میدهد واسه گزارش زدن؟
-الان؟يمن ...يک جايي که هيجان جديد داشته باشد و تجربه اي نو...من قبلا ليبي و عراق وافغانستان و سوريه و لبنان هم بوده ام .اما جنس اين جنگ يمن جور ديگريست و براي يک خبرنگار فرصت است.
*میانه ات با ترس چطور است کلا؟ اصولا میترسی از چیزی یا از کسی؟چون درگزارش هايت اينطور نشان نمي دهي...
-بله شده...يک جاهايي شده که حس کردم از اين جلو تر نبايد بروم...و ترسيدم.
*ماندگارترین گزارشت؟
-با علي کوچولو...آن مرد کوچک که حالا بزرگ شده،با کوچکترين مدرسه جهان و با مستندهايي مثل معدن يا غار اسکلت ها خوش بودم...
*حسرت کدام گزارش بر دلت مانده؟
-من چند سالي مي شود مسووليت دارم و مدير خبرنگارها هستم .يعني از صبح تا شب درگيرم و حسرت خيلي گزارش ها بر دلم مي ماند...سعي مي کنم به بچه هاي جديد که از راه رسيده اند کمک کنم و سوژه بدهم...خودم کمتر مي رسم کار کنم.
*می توانی گره کور معمای هواپیمای مفقود مالزی را بگشایی؟
-خاص بودن اين سوژه به اين است که گره اش کور باشد
*ماجراي همسر تختی را خوب جاهایی رسیده بودی اما حیف
-خيلي حيف...خدا رحمت کند خانم شهلا توکل را...
*هنوز هم قلم به دست می گیری؟
-بله ...همين ماجراي همسر تختي و نوه او را برايت مي نويسم...
*بفرماييد..., و کاغذ و قلم را به کامران مي دهم...
-پانزده سال آزگار ،هر سال این روزها که رسید زنگ زدم به منزل شهلا توکلی... همسر تختی...دختر اتو توکل بزرگ.پانزده سال آزگار از من اصرار و او باز روزه سکوت گرفت...؛ «گفتم که بخواهم با کسی حرف بزنم حتما با شما».بعد اینقدر محترمانه گوشی را گذاشت که من تا سال دیگر خسبیدم. یکبار اما تلفن منیرو را داد. عروسش.آن روزها بابک و منیرو ایران بودند. زنگ زدم به منیرو.قرار گذاشتیم شهرک اکباتان... و وقتی پسر بابک از مدرسه بیرون زد همانجا با او مصاحبه گرفتم.اسم نوه تختی «غلامرضا» بود.غلامرضا تختی نوه غلامرضا تختی.می خواست کشتی گیر شود مثل بابابزرگش و شاکی از اینکه به هر کسی در مدرسه می گوید من نوه تختی ام باور نمی کند.حالا آرزوی دور غلامرضا لای شمشادها گم شده. یک دهه گذشته. در ینگه دنیا عکسش را دیدم و بعید می دانم دیگر حال و حوصله یک خم گرفتن داشته باشد. کریسمس را در فیس بوکش وقتی کنار یک کاج تزیین شده نشسته تبریک می گوید.روزگار آن جوری که دوست دارد باراندازت می کند.داشت بیلیارد بازی می کرد.از هالوین می نویسد.درباره شب یلدا تحقیق میکند و می گوید بدجور درس می خوانم که نگویند نوه جهان پهلوان چیزی سرش نمی شود.کات.پلان بعدی .رفتم یک برنامه زنده .عید بود.طرف گفت شده سوژه ای را بخواهی شکار کنی و نشود.گفتم گفتگو با همسر تختی.خواستم.نشد.حرف نزد.نگفت چه شد که اینگونه شد.نگفت چه افتاد این سر ما را...نگفت از جوراب قهرمان یک ملت و نامه های آخرش.وحتی رفیق تختی که هتل دار بود هم حرف هایی زد که نتوانستم بنویسم.شاکی بود از تختی.چرا اینجا.چرا در هتل من که رفیقت بودم؟مردم بعد از رفتن تو بابای مرا در آوردند.اتاق شماره بیست و سه هتل آتلانتیک همانجوری مانده بود...من اجازه دارم نتایج میدانی پرسش و پاسخ هایم را منتشر کنم؟می توانم از شبی بنویسم که یکی زنگ زد به موبایلم.گفت :«منx ام.تو می خواستی با شهلا مصاحبه کنی؟من راوی زندگی غلامرضا هستم...من می دانم بر او چه گذشت.جراتش را داری بنویسی آقای خبرنگار»؟گفتم ندارم.از بندر انزلی بود.بیشتر از این هم حرف نمی زنم.گنگم.لالم.شوربختانه من حتی نمی توانم بنویسم طرف پیرمرد بود یا پیرزن. محرمانه ها باید محرمانه بماند.هر خبرنگاری در دوران کاری اش چیزهایی می بیند و می شنود که باید در سینه اش مدفون کند.می دانم وسوسه های ژورنالیستی گاهی آدم را به مسلخ می برد.مثل شهلا سکوت می کنم.
*چقدر قشنگ و قابل تامل نوشتيد///تا به حال بوده گزارشی که از بد بودنش اذیت بشوی؟
-شده
*قبلا صرفا می زدی در حد لالیگا، الان؟
-هنوز هم صرفا جهت اطلاع مي زنم...
*گفتگوی ویژه خبری حالا ديگر با نام کامران نجف زاده شناخته مي شود اما انگار نجف زاده ماجراجو را پايبند کرده؟ اقتضای سن و سال است یا تغییر سبک داده ای که آرام گرفته اي روي اين صندلي؟
-فکر مي کنم هر دو.حس مي کنم بايد عمق بيشتري داشته باشد و از جنجال به دور...يک گفتگوي آرام که البته برخي شب ها خيلي چالشي مي شود.
*خيلي از کارگردانها حريفت نشدند اما انگار ابراهیم را کم دوست نداری که مقابل دوربینش رفتی
-ابراهيم حاتمي کيا واقعا دوست داشتني هم هست.در باديگارد بازي با استاد پرويز پرستويي تجربه جديد بود.اگر هر کسي جز حاتمي کيا بود و هر نقشي جز نقش خودم که يک خبرنگار است امکان نداشت بازي کنم.
*امیرکیان هم مدتی است در سینما می ترکاند
-اميرکيان امسال در جشنواره فجر با شکاف خوش درخشيد.با کارگردان خوبي مثل سياوش اسدي زاده و همکارانش...مادر اميرکيان براي انتخاب نقش هاي او دقت به خرج مي دهد.ما شنيديم پيشنهاد هاي زيادي براي بازي دارد ولي هر فيلمي را قبول نمي کند...اميرکيان مشغول تنيس و پلي استيشن و زبان است.البته اين ها از صبح تا شب زحمت مادرش را مي طلبد که از اين کلاس به آن کلاس مي برد
راستی حال تیم محبوبت چطور است؟
بد نيست...می گویند سوبله چوبله برگشته!مي خندد
*يک جايي خواندم نوشته بود آقاي ظريف خيلي آقاي نجف زاده را دوست دارد و خبرنگار اختصاصي اوست...
-من نمي دانم والا...من هميشه سعي کردم در اتفاق هاي مهم اين سالها باشم و صادقانه براي انعکاس خبر تلاش کردم و دويدم و جنگيدم و گاهي روي يک وجب جا خبردار ايستادم.از سوييس تا وين ده بار با دکتر ظريف همراه بودم و گزارش هايي فرستادم که روايت ماجراي ما و پنج بعلاوه يک بود.البته قبل از اقاي ظريف هم با تيم هاي هسته اي قبلي سفر مي رفتم...ظريف يک ديپلمات کاملا باهوش و آشنا به ابزارهاي رسانه است.من با چهار رييس جمهور کار کردم.آقاي هاشمي،آقاي خاتمي،آقاي احمدي نژاد وآقاي روحاني...حالا هر کدام در دوران خودشان بارها از ما بخاطر انتقادهايشان رنجيدند و شايد خوششان آمد يا بدشان.مهم مردمند.
*چهره روز این روزها کیست؟
-هنوز دکتر ظريف
*کامروا شده ای از کارت؟ از خبرنگاری؟
-ما دچار شده ايم...مثل ماهي که دچار آبي درياست...اما به زودي وارد عرصه ديگري مي شوم...*یک سری به مجلس بزن، رای می آوری ها، شاید آنجا کامروا شوی...خبرنگارها پادشاهان بي تاج و تخت جهانند...من هيچ علاقه اي به اين جور کارها ندارم....
*پس وارد چه عرصه اي مي شوي؟
-همان رسانه...سينما...کارگرداني....
*آقای سفیر طلايي کودکان چه کار می کنی برای بچه ها؟
لطف خداست...گاهي به مراکزنگهداري کودکان بي سرپرست سر مي زنم...و اگر کاري از دستم بر بيايد...اما شرمنده ام که هيچ کاري نکردم...
*مي گويند شما گران قيمت ترين مجري تلويزيون هستيد...و براي راضي کردنتان که ويژه برنامه شب عيد را اجرا کنيد کلي هزينه شد...
عجب!سايه اي بر دل ريشم فکن اي گنج روانکه من اين خانه به سوداي تو ويران کردمدوست داریم از شما بیشتر بدانیم.29 اردیبهشت سی و سه سال پیش شدم بچهی محله ستارخان تهران. مادرم شاغل بود و بعد از ازدواج من، کار را کنار گذاشت. پدرم هم از کشتیگیرهای قدیمی است. با یک کتابخانه پر از کتابهایی که حالا تقریباً همه آنها را خواندهام. همسرم نیز روزنامه نگار است، شریک روزهای سختم. یک پسر دارم: امیر کیان. یک خواهر و یک برادر نیز دارم و من بچه اول خانوادهام.نام مرا پدرم انتخاب کرد ولی دلیلش را تا الان نپرسیدهام که چرا کامران؟
و اگر بخواهم از شیرینکاریهای دوران کودکیتان بگویید؟
همین بس که با یک بلندگو از همه فک و فامیل کلیشهایترین سوال آن سالها را می پرسیدم: "هدف شما از جبهه رفتن چیه؟" بعد هم کمکم رفتم سراغ کیهان بچهها. اولین شعرم وقتی چاپ شد، من همش 8 سال داشتم. زیاد شلوغ نمیکردم. یادم هست اینقدر که شبها باید میخوابیدم، یواشکی زیر نور کم چراغ خواب، کتاب میخواندم که بعد از مدتی چشم هایم وحشتناک مشکل پیدا کرد. بابا همیشه یک عالمه از این کتابهای کانون پرورشی میخرید. نوجوانیهایم با آیش و دانشمند و دنیای ورزش گذشت...
به جز کتاب و مجله دوست دیگری هم داشتید؟
هروقت هم که هوس بازی به سر داشتم، میرفتم سراغ فوتبال و پینگ پنگ. همبازیهای دوران کودکیام را هنوز به یاد دارم، سعید... هنوز هم ارتباط داریم. من با دوستان دوره دبستان و راهنماییام هنوز هم ارتباط دارم. رفقای دوران دانشجویی که جای خود دارند.
کلاً کودکیِ جالبی داشتید!
اهل حسادت به خواهر و برادر نبودم اما زیاد دعوا میکردیم. بهترین کادوی تولدم، یک ماشین بود که برایم خریدند، خیلی کیف داد، هنوز مزهاش زیر زبانم هست. اهل کارتون دیدن بودم، نمیدانم چرا کارتونهایی که عیدها نشان میداد، مزه دیگری داشت! الان حس میکنم نگاهی را که در کودکی به دنیا داشتم، دیگر ندارم، همین نگاه، گم شدهی ماست. گاهی دوست دارم بنشینم و به حال آن روزها یک دل سیر گریه کنم.
ظاهراً از کودکی سودای خبرنگاری در سر داشتید.
وقتی بچه بودم، فکرهایی در مورد خبرنگاری داشتم. نوشتن و اجرایش را امتحان میکردم اما به کسی نگفته بودم، دوست دارم خبرنگار شوم. خودم هم یادم نیست با این عنوان آرزویی چنین صعب در سر باشد.
روز اول مدرسه رفتنتان را به یاد دارید؟
خاطرم هست. اضطراب عجیبی داشتم که با بغضی آمیخته بود، بغضی که البته تبدیل به اشک نشد. آن روزها را خیلی دوست میدارم.
چطور شد سر از جعبه جادویی تلویزیون درآوردید؟
پیش از این كه وارد سازمان صدا و سیما شوم، در یك روزنامه كار میكردم تا اینكه به من پیشنهاد شد برای بخشهای خبری به صورت كتبی مطلب بنویسم و پس از مدتی خبرنگاربخشهای خبری شدم. از سال 81 هم وارد سازمان شدم. بعد از آن بود که دیگر كارهایی را كه قبلاً انجام میدادم، نتوانستم ادامه دهم. البته جذابیت تازهای برایم بهوجود آمده بود. من به عنوان یك خبرنگار گزارشی را تهیه میكردم كه مخاطبم دوست داشت و با آن ارتباط برقرار میكرد و این برایم جذاب بود و هست و انرژی مضاعفی به من میبخشد. من برای گزارشهایم همیشه یك داستان كوتاه دارم. این را از سردبیر وقت بخش خبر 21 آموختم.
از مصائب خبرنگار بودن برایمان بگویید.
دلهره در كار ما خیلی زیاد است. از همان ابتدا تا آخر، آنقدر زیاد دچاره این حس شدهام که تعدادش یادم نیست! زمانی كه باید از طرف مردم نامه یا پیغامی را به مسئولی برسانم، حس مسئولیتم گل میکند. چرا كه من هم باید در این دنیا پاسخگو باشم و هم آن دنیا و نمیخواهم آن دنیا را به همین سادگیها از دست بدهم.چندوقت پیش مقالهای میخواندم درباره رازهای دستدادن آدمها که مثلاً از نظر روانشناختی هر مدل دستدادن چه معنایی دارد. بعد دیدم ما گاهی بهطور غریزی این چیزها را میدانیم. در خبرنگاری آموختم همین که "خودت" باشی یعنی ارتباط موفق، مردم از چشمهای تو همه چیز را میخوانند.
حالا شما را باید خبرنگار دانست یا روزنامه نگار یا حتی نویسنده؟
اصولاً هر وقت خودم را بر سر چند راهی خبرنگاری، مجریگری ژورنالیستی میبینم، یادم میافتد که برای من هیچ چیز مثل لذت نفس کشیدن در تحریریه یک روزنامه را ندارد.
چرا دیگر 20:30 را اجرا نمی کنید؟
شما فکر کنید چون الان کارهای دیگری دارم. برای من ساختن یک مستند از کودکان سوختهی مدرسهای در درودزن فارس که هنوز دیههایشان را نگرفتهاند، یا گزارشی از معدنچیانی در دهها متر زیر زمین، از گویندگی یا خبرنگاری در پاریس خوشایندتر است.
چه کار می کنید که کارهایتان با همه فرق می کند؟
من وقتی گزارش میزنم خیلی وقتها خودم را میگذارم جای تو که نشستی پای تلویزیون، همین! البته بعضی اوقات در گزارشهایم قضاوت هم میکنم. در اصول حرفهای درست نیست اما در اصول شرقی روزنامهنگاری احتمالاً دست خودمان نیست.
مهمترین ویژگی برای ساخت گزارشهای خبری چیست؟
سوژه خوب و گاهی لوکیشن جذاب. مثلاً لیبی که رفتم قذافی سوژه خوبی بود و لوکیشن هم لیبی بود. خطرناک بودنش دلچسبترش میکرد.
و مهمترین ویژگی خبرنگار خوب؟
چالش لازمه کار یک خبرنگار است به شرطی که عقلانیت جای خودش را به هیجان و ارضای مخاطب به هر قیمتی ندهد. من خبرنگار صدا و سیما هستم با چارچوبهای صدا و سیما، اما فکر میکنم خیلی از خط قرمزها میتوانند چندمتر یا چند کیلومتر جابهجا بشوند و هیچ اتفاقی هم نمیافتد. حرکت لب خط قرمز، وقتی صدای بیصدای مردمت باشی... لذت عجیبی دارد...
فکر می کنید خبرنگاران و بخش های خبری ما در مقایسه با آنور آبیها در چه سطحی قرار دارند؟
واقعاً در بخشهای بسیاری، با سیستم خبر رسانهای حرفهای تفاوت محسوسی نداریم؛ یعنی به نظر من، در چهار پنج سال اخیر، در خبر تلویزیون، بسیار رشد کردهایم. در هر بحثی، بین گزارش خبرنگار خارجی با خبرنگار داخلی، تفاوت چندانی نمیبینم. تصور میکنم در بسیاری زمینهها، ما جلوتریم. حتی اخبار شهرستانها را نگاه میکنم. تمام نکات حرفهای را رعایت میکنند؛ یعنی تصور میکنم در بحث خبری و گزارشهای خبری، رشد بسیار خوبی داشتیم.
شما خودتان را هم نقد میکنید؟
بهگمانم، خبرنگار مثل فوتبالیست است. خبرنگار جایی خراب میکند و جایی خوب است. گاهی مصدوم است و دورهای هم آقای گل میشود. مثلاً گزارش معدن راضیام کرد؛ اما در گزارش باشو، از کار خودم راضی نبودم. خیلی خوب است که همکارانم دلسوزانه مرا نقد بکنند.ما از «خودی» بیشتر از «بیخودی» میخوریم.
کلاً به همه چیز نقد دارید؟
رسالت خبرنگار این است که خبر را بدهد، مخاطب خودش قضاوت میکند. رسالت کاری من نیز این است که دنبال به به و چه چه و آه اه الکی نباشم. کاری که فکر میکنم درست است و مطالبه مردم، برای مردم و فقط برای مردم انجام میدهم.
سوژههایی بوده که نتوانید راجع به آنها گزارش تهیه کنید؟
این برای من یک اصل است که "اگر چیزی از دست در بره، یک روزی گیرش می اندازم" می دانید؟ وقتی به گزارشهایم اجازه پخش نمی دهند، احساس بدی پیدا می كنم و از درون داغون میشوم. باور کنید الان خیلی دغدغه دارم. آنقدر زیاد است که گفتنی نیست. باور کنید...
دنیای قبل از معروفیت و دنیای بعد از مشهوریت، برای کامران نجف زاده چه شکلی است؟
راستش یک ضرب المثل انگلیسی را خاطرم میآورد. میگویند آدمها تلاش میکنند مشهور شوند و بعد عینک دودی می زنند که کسی آنها را نشناسد! بامزه بود...
اگر یک روز قرار باشد آقای نجفزاده بازنشسته شود و دیگر اینقدر موبایلش زنگ خور نداشته باشد، چه میکند؟
شکر خدا میکنم و میروم یک کتابفروشی یا اگر پولم نرسید یک دکه روزنامه فروشی میزنم و همه روزنامهها و کتابها را میخوانم. هی چایی میریزم و هورت میکشم!
اینکه مردم شما را می بینند و تشکر میکنند که حرفهایی میزنید که دیگران نمیزنند و حرف دل آنهاست، چه حسی دارد؟
شاید تنها دلیل ادامه خبرنگاری همین باشد.
پیشنهاد کارگردانی یا بازیگری هم داشته اید؟
خودم به خودم پیشنهاد کارگردانی زیاد میدهم اما بازیگری چند مورد بوده. یکی از جنجالیترین و پرفروشترین فیلمهای تازه اکران شده قرار بود با بازی من باشد. کارگردان هم خیلی محبت کرد و اصرار اما من گفتم بلد نیستم و ترجیح میدهم خودم باشم.
امیرکیان، الان دوست داری چه کسی اینجا کنارت بود؟
مامان
آخرین نصیحتی که مامان کرد به شما چی بود؟
شیطونی نکنم!آقای نجفزاده، اگر قرار باشد درباره خانواده سبز یک خط انشا بنویسید، چه مینویسید؟آقای شجاعیمهر خودش را در خانواده سبز مکتوب کرده و همین است که مخاطبان زیادی را دارد.
آیا کامران نجف زاده واقعاً قرار است چهره ماندگار شود؟
نهاگر امیرکیان سالها بعد یک وقت خدای ناکرده دوستانش را به شما ارجح بداند و حرف آنها را گوش کند ...یواشکی در گوشش میخوانم: تو را با غیر میبینم صدایم در نمیآید / دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمیآید...
راست میگویند پشت سر هر مرد موفقی یک همسر ایدهآل ایستاده؟
برای من که اینطور بوده. همسرم روزنامهنگار و ویراستار است و البته تمام زندگیاش را همچون بسیاری از مادران صبور سرزمینمان برای من و پسرم گذاشته
یاد کتاب ژنرال دوگل افتادم که خیلی هم پرفروش شد و به چاپ پنجم رسید، نه؟
بله ... مردم خیلی شرمندهام کردند.
خبری خواندم که در نمایشگاه کتاب صفهای طولانی برای خرید کتابتان بود، چرا اینقدر گران بود؟
قیمت کاغذ بالا بود و ما هم که سهمیه دولتی نداشتیم. یک کمی گران شد و شرمنده شدم.
شما که بدتر از سوریه را تجربه کردید، راستی نترسیدید در آن شلوغیها رفتید لیبی؟
به من گفتند چه خبر از لیبی؟ گفتم: ما را به سخت جانی خود این گمان نبود. وقتی عراق بودم یکی به من گفت از صدای گلوله نترس... گلولهای که تو را میکشد، صدایش را نخواهی شنید!
خاطرهای از لیبی دارید؟
شبهایی شد که روی زمین خوابیدیم و روزهایی شد که برای یه کم غذا مثل انسانهای اولیه، حیران و مات میماندیم!
آخرش نفهمیدیم فرانسویها چرا اخراجتان کردند؟
رفتم فرانسه، همانطوری که همه خبرنگارها بعد از مدتی در واحد مرکزی خبر به سفر میروند. برگشتیم چون برخی سوژههای ما طبق اعلام فرانسویها مخالف نظم عمومی آنها بود. مثل ماجرای خونهای آلودهای که فرانسویها به ما دادند و ایدز در ایران از آنجا پا گرفت یا سرقت اشیای عتیقه ما و انتقالش به موزه لوور یا کشتن برخی دانشجوهای ایرانی در فرانسه و موش آزمایشگاهی شدنشان. والا در نامه شان که نوشتند نظم عمومی فرانسه را بر هم ریخته ام...اما کامران نجف زاده ای که الان جلوی من نشسته خیلی آرام است.چون مقابل یک خبرنگار حرفهای نباید زیاد تکان خورد (خنده)
تا الان شده بخاطر انتقادات تند و تیزی که از دولتیها میکنید، توبیخ شوید؟
توبیخ نه اما بر ما بسی کمان ملامت کشیدهاند.
شده به همسرتان در خانه کمک کنید؟
نه متاسفانه خیلی کم
چرا؟
چون وقتی میرسم خانه داغانتر از آن چیزی هستم که فکرش را کنی
چطور؟
کار عجیبی داریم. تو در معرض قضاوت و مطالبات میلیونها نفری و این اتفاق عجیبی است.
آخرین باری که تاثیر یک گزارشتان را در جامعه دیدید؟
گزارشی زدم از خیالی بودن پطروس فداکار و چند روز پیش دیدم از کتاب های درسی حذفش کردند. حیف شد البته خاطره نوستالژیک نسل ما بود حتی اگر خالی بندی بود.یک سوژههایی که مستند ساختی و دوستشان داری...بچههای مدرسه درودزن که سوخته بودند، باشو غریبه بزرگ، بیمارستان روانی، کارگران معدن...
بعد کسی هم از شما تشکر کرد؟
مدیریت مجموعهای که من درآن کار میکنم یعنی واحد مرکزی خبر حرفهای و قدرشناسند. و البته نامهای که کارگران معدن دادند که مشکلاتشان و سختی کارشان حل شده را قاب کردهام و روی دیوار خانه زدهام. برایم از هر تقدیر مسوولی با ارزشتر است.یادم میآید وزیر آموزش و پرورش خیلی از گزارشت درباره بچههایی که سوخته بودند، گلایه داشت.داشت اما مهم نیست. مهم این است که بعد از سالها دیه بچهها پرداخت شد و این برای آیندهشان، از هیچی بهتر است. وقتی نرگس یکی از بچههای سوخته شب بعد از گزارشم زنگ زد و تشکر کرد، خدا را هزار بار شکر کردم که دلش شاد شده.
شما خبرنگاری هم تدریس میکنید؟بلهچند وقت پیش هم دیدم به نیروی انتظامی گفتید به جای اینکه این همه انرژی برای جمع کردن ماهواره بگذارد، دزدها و قاچاقچیها را بگیرد... چیزی به شما نگفتند؟
تا الان که نه اگر شما چشممان نکنید (خنده)
شما پرسپولیسی هستید؟
هستم اما این روزها خیلی خجالت می کشم که بگویم قرمزم! اما همیشه وقت کار برایم پرسپولیس و استقلال فرقی نداشته. الان دارم روی مخ پسرم هم کار میکنم که پرسپولیسی بشود اما مادرش میگوید در مدرسهاش همه استقلالیاند و با این افتضاحات پرسپولیس پسرم دو دل شده. شاید استقلالی شود!
از چند سالگی وارد کار رسانه شدید؟
اولین کارهایم پنج سالگی بود و هشت سالگی... وقتی برای کیهان بچه ها شعر می نوشتم و نقاشی می کشیدم و بعد از هجده سالگی وارد کار حرفه ای شدم
سوژه ای مانده که حسرت شکارش را داشته باشید؟
زیادمثلاً؟ژورنالیستها سوژههایشان را لو نمیدهند.
چند ساعت در روز در اینترنت هستید؟
ماههاست که اصلاً سری به نت نزدهام...
چرا؟
دلایل خودم را دارم. الکی معتادت میکند و آخرش هم هیچی دستت را نمیگیرد. بهتر است چهار تا کتاب بخوانی.
آخرین کتابی که خواندی؟
بیوتن امیرخانی را دوباره خواندماز تجربه پدر شدن برایمان بگویید.پدر شدن خیلی برایم عجیب بود و باورش بیشتر از هر چیز دیگر برایم سخت بود. كیان با آمدنش زندگی و شرایط ذهنیام را تغییر داد.شاید بتوانم بگویم كیان دارد كمكم ما را دچار كودك سالاری میكند. سهراب میگفت: دچار، یعنی عاشق و خوش به حال ماهی قرمز كه دچار آبی دریاست.
تا به حال دعوایش کرده اید؟
یك بار كه خیلی گریه میكرد، سرش داد كشیدم. میخواستم بدانم مزه دعوای پدر و پسر چطوری است. البته تلخ بود، از دعوایی كه با او كردم پشیمان شدم. البته ما باهم رفیقم، خیلی زیاد، یه چیزی توی مایه های بنز!
چندبار امتحان دادید تا گواهینامه بگیرید؟
وقتی رفتم گواهينامه بگیرم، چند بار رد شدم. همسرم خیلی کمکم کرد. بار اول که رد شدم تا یکی دو سال نرفتم دنبالش. اولین ماشینم پراید بود. الان یک ام وی ام دارم. از این سه سیلندرهای باحال!
در رانندگی قانون مدار هستید؟
یکی دو سالی است قوانین راهنمایی و رانندگی را خیلی رعایت میکنم. این آرامش و دقت در رانندگی را نداشتم اما پلیسهای فرانسه یادم دادند! اینقدر که جریمه دادیم.
کلاً از رانندگی چه می دانید؟
از تعميرات خودرو چيزي نميدانم اما پنچر که کنم به هر حال یک کاریش میکنم. از تابلوي ورود ممنوع متنفرم! موتورسواري اصلاً بلد نیستم. باور کن! دوست دارم یک موتور بخرم و ...
وقتی که پشت چراغ قرمز هستید، به چه چیزی فکر می کنید؟
فقط به این فکر می کنم که کی سبز میشی تو!
اهل برنامهريزي هستید؟
همیشه برای تمام طول روزم برنامه دارم.
اهل سینما رفتن هم هستید؟
آخرین باری که رفتم سینما برای تماشای اسب حیوان نجیبی است، بود. در عالم سینما پرویز پرستویی را دوست دارم. عطاران هم دوست داشتنی است.
و سیلقه شما در عالم موسیقی؟
من موسیقیشناس نیستم. هرچه گیرم بیاید گوش میکنم. سنتی، پاپ...
مسافرت هم می روید؟
من به شدت اهل سفرم، فکر کنم نزدیک 30 کشور دنیا سفر کردم از یک روز تا دو سال هم ماندم.
يك روز خوب براي شما چه روزي است؟
روزی که همه چیز طبق برنامه خودم پیش برود.
زندگی بدون چه چیزی برایتان محال است؟
بدون امیدزنگ خور موبالیتان وحشتناک است.متاسفانه با موبایل زیاد صحبت میکنم. مبلغ قبضش از دویست هزار تومان تا یک میلیون تومان متغییر است.
دلتان برای چه چیزی تنگ شده؟
در قدیم خانهای داشتیم در خیابان ستارخان، آرزو دارم یك روزی اگر پول خریدن خانهای را داشته باشم، همان خانه را دوباره بخرم.باور كنید هنوز بعضی شبها خواب میبینم كه در این خانه زندگی میكنیم. هیچ خانهای، خانه كودكی آدم نمیشود.
خبرنگاری در یک کلام؟
خبرنگاری یعنی دلهرهای كه با عشق، آرام میشود.
زمزمه تنهاییهای کامران نجف زاده؟
اگر تنها ترین تنها شوم، بازهم خدا هست. او جانشین تمام نداشتنهاست.
اهل تقلید کردن از روی دست دیگران هستید؟
من در دوره تحصیلم دستم را باز می گذاشتم. ریسك وگناهش گردن كسی كه میخواهد نگاه كند. ولی خودم بیشتر سعی میكنم یاد بگیرم. مثلاً گاهی بخشهای بیبیسی و سیانان را نگاه میكنم.
اکبر کریمی