PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مـــــــــــــــآدَر



* asal *
08-26-2015, 03:18 PM
پس از جست و جوی زیاد نامش را میابم...
حال خود را نمیفهمم...
بار اول است در این مکان پیدایش میکنم...
در آن لحظه فقط او را میبینم...
تنهایم...
آری تنها...
جانداران زیادی در اطراف اعلام حیات میکردند اما...
در حالی که من داشتم بت های سنگی بیش نبودند...
با اقدام سست شده نزدیک او میشوم...
هنوز هم گرمای وجودش را حس میکنم...
اشک هایم برای او کافی نیست...
شیشه ی گلاب را بر مزار او خالی میکنم...
دلم برایت تنگ شده است ای فرشته ی زمینی...
انگار چراغ سبزی به چشمانم تابانده شد و قطرات اشک چون سیل از مژهایم فرو ریخت...
حال خود را نمیفهمم
کسی که یک عمر جان پناه من بود...
اکنون بر زیر پاهای من است...
کسی که از من هیچ دریغ نکرد...
دگر حتی نگاهش هم نمیبینم...
دستانم را میگیرد و بلندم میکند...
چه کسی؟
کوه صبر خانواده...
در آغوشش غرق میشوم به مزار چشم میدوزم...
مادرم...
سالروز بهشتی شدنت ...
همیشه شادمان باد...