PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : واسه مردا عیب نیست فقط واسه زنا عیبه؟؟اینطوریه؟؟



* asal *
08-26-2015, 03:24 PM
قرار بود دوست دخترم رو با خونواده آشنا کنم...تازه به صرافت افتاده بودم چجوری رفتار خونوادم رو براش توجیه کنم که زیاد شوکه نشه!بالاخره تک پسر بودن این دردرسرارم داشت و یه هفته مامانم منتظر بود تا نوشین رو نشونشون بدم!دختر مورد علاقم رو !در باز شد و هیکل مامان با اون لبخند معروفش تو چارچوب در قرار گرفت و من همین طوری که دهنمو باز کرده بودم بگم که مامان نوشین!نوشین مامان!مامان خودش شروع کرد:به به!سلام...خوش اومدین سامان جان به من اطلاع ندادن قراره به جای نوشین مامانش بیاد!بازم این دختر خانمتون مارو قابل ندونستن؟؟شرمنده کردین بفرمایین...و دسته گلی که تو دستای نوشین بود رو گرفت و رفت به طرف آشپزخونه...
اوپس!اولین سوتی!خدا بقیرو به خیر کنه!
بالاخره فک بازموندمو بستمو و نوشین رو به طرف مبل ها هدایت کردم و در همون حال گفتم!مامان،با...
هنوز کلمه ی بابا کامل نشده بود که بابا از اتاق خواب مشترکش بیرون اومد و اونم با یه لبخند گشاد شروع:
سلام خانم خوش آمدین!منزل ما رو منور کردین سامان بابا! مامانِ نوشین جان هستن دیگه نه؟ و همین طوری که ما رو به نشستن دعوت میکرد رفت سمت اشپز خونه!
دبیا!دومین سوتی !بازم نذاشتن من دهنمو ببندم!
همین طوری که مامان سینی به دست میومد بشینه گفت:چرا نوشین...
این دفعه من نذاشتم جملشو کامل کنه و گفتم:مامان جان ایشون نوشین خانم هستن!
حالا فک مامان بابا باز مونده بود و نوشین که سرشو انداخته بود پایین!
بابا یه ذره زودتر به خودش اومد و رو به من گفت:
-خوب باباجون قصد شما چیه؟؟
-خوب معلومه ازدواج!
-نمیخواین یه ذره بیشتر فکر کنین؟
-ما به اندازه ی کافی فکر کردیم.
این دفعه مامان مداخله کرد:
- اخه مامان جان تو هنوز خیلی جوونی،خیلی وقت داری! هنوز دانشگات تموم نشده!
این دفعه بابانگذاشت نه برداشت گفت:
زن!پسر ما وقت داره! هر لحظه امکان داره مادر جان بر اثر سکته قلبی دار فانی رو وداع بگه!
خشکم زده بود و نمیتونستم عکس العملی نشون بدم!
ایفون رو زدن و دایی اومد بالا و اونم بعد دیدن نوشین گفت:مادر جان رو معرفی نمیکنید؟؟این دفعه خود نوشین با یه حرصی که من درک میکردم گفت:نوشین هستم دوست سامان و به زودی قراره ازدواج کنیم!
دایی یه ذره مکث کرد و با خنده کوبید تو کتفمو گفت:دوربین مخفیه؟؟
دبیا!حالا بیا ایشون رو توجیه کن...
مامان میوه و شیرینی تعارف کرد و نوشین یه شیرینی برداشت یهو باز این دایی بنده شروع کرد:مادر جان شیرینی نخور فشارت میره بالا ها...مامانم از اون ور گفت:اره راست میگه منم حواسم نبود...
این بحث ها ادامه داشت هر چه قدر من سعی میکردم بهشون بفهمونم بابا!من نوشین رو دوست دارم...مهم نیست ازش کوچیکترم...مهم نیست چند سال ازم بزرگه! من دوسش دارم...
اخرش نوشین عصبانی شد و گفت:اشکالی نداره یه مردددد،با یه دختری که 30 سال ازش کوچیکتره ازدواج کنه تازه خوشبختم میشن هیچکیم هیچ چی بهشون نمیگه اما کافیه یه زن با یه پسر کوچیکتر از خودش دوست بشه!هزار تا چیز بهشون میچسبونین!مثلا همین دوست پسر جنیفر لو... همون لحظه نوشین افتاد زمین!من هنوزم تو بهت بودم و یهو بابا گفت:انا لله و انا الیه راجعون!خوب پسر من! پیره تحمل این همه هیجان رو یه جا نداره عیب نداره بابا... و دایی که هنوز دنبال دوربین مخفی بود و من که مات این همه بی عدالتی مونده بودم!