PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان کوتاه



!!yalda!!
05-07-2015, 05:13 PM
عارفي در زير درخت در حال استراحت بود مردي از انجا رد مي شد وقتي عارف را در حال استراحت ديد

به سوي او رفت و فريادي بر سر او کشيد و گفت تو ديگر چجور کافري هستي؟

عارف گفت چرا دشنام ميدهي مگر من جز استراحت چه ميکنم و چه خطايي از من سر زده که چنين با من بر خورد ميکني؟

مرد گفت تو با گستاخي تمام پاهايت را بسوي مکه و خانه خدا دراز کرده اي و به همين دليل داري بهخدا توهين مينمايي

عارف مجداد زير درخت دراز کشيد و ارام گفت

دوست من لطفا اگر ميتواني مرابه طرفي بچرخان که خدا در ان جا نباشد