PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آش نخورده و دهن سوخته



*Ava*
09-20-2015, 09:41 AM
http://www.mihanfal.com/wp-content/uploads/2012/11/000000000000000000000100016.jpg


در روزگاران دور ، تاجري بود که همسر هنرمندي داشت . او آشپز بسيار ماهري بود . آشي که همسر تاجر مي پخت ، نظير نداشت . همه خويشان و آشنايان مرد ، آرزو داشتند که يک روز به خانه او دعوت شوند و آشي را که همسرش پخته ، بخورند . کم کم اين خبر در تمام شهر پيچيد و تعريف آشهاي خوشمزه زن تاجر ، دهان همه را آب انداخت . همه سعي مي کردند با تاجر دوست شوند . بازرگانها سعي مي کردند با تاجر معامله کنند . قوم و خويش ها سعي مي کردند به او محبت کنند تا شايد روزي مرد بازرگان آنها را به خانه اش دعوت کند و از آشي که همسرش مي پزد ، بخورند . بازرگان شاگردي داشت که چند سالي با او کار مي کرد . اما با اينکه آدم فقيري بود ، طبع بلندي داشت و هرگز به اين فکر نيفتاده بود که براي خوردن يک وعده غذا به خانه صاحب کار خود برود و از آشي که همسرش مي پزد بخورد . با اينکه بازرگان چند بار او را به خاطر انجام کارهايش به خانه دعوت کرده بود ، شاگرد به بهانه هاي مختلف به خانه او نرفته بود . يک روز صبح ، شاگرد تاجر مثل هميشه از خواب بيدار شد . آن روز دندانش درد مي کرد ، اما با آن وضع به مغازه رفت و جلو مغازه را آب و جارو کرد و چاي را دم کرد و منتظر ماند تا بازرگان به مغازه بيايد و کسب و کار روزانه را شروع کند . اما هرچه انتظار کشيد ، از صاحب کار خبري نشد . نزديکي هاي ظهر بود که يکي از همسايه هاي مرد بازرگان به او خبر داد که ” حال بازرگان خوب نيست . بيمار است و به من گفته که به اينجا بيايم و به تو بگويم در مغازه را ببندي و دکتر خبر کني و او را به خانه بازرگان ببري که سخت بيمار است . ”
شاگرد ، در مغازه را بست و با عجله به دنبال دکتر رفت . وي نيز همراه دکتر به خانه بازرگان رفت . او آن قدر به فکر بيماري بازرگان بود که اصلا ً متوجه نبود که ظهر شده و درست نيست وقت ناهار به خانه ي او برود . وقتي وارد خانه شد ، بازرگان را ديد که آه و ناله مي کند . دکتر ، بيمار را معاينه کرد و نسخه اي برايش نوشت و به دست شاگر داد . شاگرد هم به نزديک ترين عطاري رفت و داروهاي بازرگان را خريد و به خانه اش برد . وقتي به خانه او رسيد ، دکتر رفته بود و همسر بازرگان سفره ناهار را انداخته بود . شاگرد فهميد بدجوري گرفتار شده است . هر بهانه اي آورد که سر سفره ننشيند و دواهاي تاجر را بدهد و برود ، نشد که نشد . همسر بازرگان با اصرار او را نگاه داشت و گفت : ” مگر مي گذارم اين وقت ظهر ناهار نخورده از خانه بروي ؟ ” شاگرد با ناراحتي سر سفره نشست . همسر تاجر ، آش خوشمزه اي را که براي شوهرش پخته بود ، توي کاسه ريخت و در سفره گذاشت . تاجر که تا آن روز ، شاگرد را سر سفره خودش نديده بود ، سرش را از زير لحاف بيرون آورد و گفت : ” از آشي که همسرم پخته بخور که نظيرش را هيچ جا نخورده اي . ” بعد هم سرش را دوباره زير لحاف برد . شاگرد که اصلا ً دوست نداشت چنين حرفهايي را بشنود ، ناراحت شد . با خود گفت : ” بهتر است دندان دردم را بهانه کنم و آش نخورده ، بگذارم و بروم . ” با اين فکر ، دستش را روي دهانش گذاشت و قيافه آدم هاي درد کشيده را گرفت و منتظر ماند تا ارباب يک بار ديگر سرش را از زير لحاف بيرون آورد . زن تاجر با دو سه تا قاشق و بشقاب برگشت . آنها را توي سفره گذاشت و به همسرش گفت : ” بلند شو آش بخور که برايت خيلي خوب است . ”
بازرگان لحاف را کنار زد تا بلند شود . نگاهش به چهره ناراحت شاگرد افتاد و ديد که دستش را روي دهانش گذاشته است . رو کرد به او و گفت : ” دهانت سوخت ؟! بابا ! صبر مي کردي که آش کمي سرد بشود و بعد مي خوردي تا دهانت نسوزد . ”
همسرش از شنيدن حرف نابجاي شوهر ناراحت شد و گفت : ” تو هم چه حرفهايي مي زني ! آش نخورده و دهن سوخته ؟ من تازه قاشق و بشقاب آورده ام . او که چيزي نخورده تا دهانش بسوزد . ”
شاگرد که خيلي ناراحت شده بود ، از جا بلند شد و گفت : ” معذرت مي خواهم . دندانم درد مي کند . دفعه بعد که مهمانتان شدم ، صبر مي کنم تا آش سرد شود و دهانم را نسوزاند . ” بعد هم راه افتاد و رفت . بازرگان تازه فهميد که چه دسته گلي به آب داده است . از آن به بعد ، کسي که گناهي مرتکب نشده باشد ، اما ديگران او را گناهکار بدانند ، درباره ي خودش مي گويد : ” آش نخورده و دهن سوخته . “