Anil199
09-20-2015, 09:58 AM
درویشی که بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر
هرات غلامان حاکم شهر را میدید که جامههای زیبا و گران قیمت بر تن دارند و
کمربندهای ابریشمین بر کمر میبندند. روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت
خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشنده شهر ما یاد بگیر. ما هم بنده تو هستیم.
زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر کرد و دست و پایش را بست.
میخواست ببیند طلاها را چه کرده است؟ هرچه از غلامان میپرسید آنها
چیزی نمیگفتند. یک ماه غلامان را شکنجه کرد و میگفت بگویید خزانه طلا و
پول حاکم کجاست؟ اگر نگویید گلویتان را میبرم و زبانتان را از گلویتان
بیرون میکشم. اما غلامان شب و روز شکنجه را تحمل میکردند و هیچ
نمیگفتند. شاه آنها را پاره پاره کرد ولی هیچ یک لب به سخن باز نکردند و راز
خواجه را فاش نکردند. شبی درویش در خواب صدایی شنید که میگفت: ای
مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر.
هرات غلامان حاکم شهر را میدید که جامههای زیبا و گران قیمت بر تن دارند و
کمربندهای ابریشمین بر کمر میبندند. روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت
خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشنده شهر ما یاد بگیر. ما هم بنده تو هستیم.
زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر کرد و دست و پایش را بست.
میخواست ببیند طلاها را چه کرده است؟ هرچه از غلامان میپرسید آنها
چیزی نمیگفتند. یک ماه غلامان را شکنجه کرد و میگفت بگویید خزانه طلا و
پول حاکم کجاست؟ اگر نگویید گلویتان را میبرم و زبانتان را از گلویتان
بیرون میکشم. اما غلامان شب و روز شکنجه را تحمل میکردند و هیچ
نمیگفتند. شاه آنها را پاره پاره کرد ولی هیچ یک لب به سخن باز نکردند و راز
خواجه را فاش نکردند. شبی درویش در خواب صدایی شنید که میگفت: ای
مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر.