Anil199
09-20-2015, 10:13 AM
راهبی چراغ به دست داشت و در روز روشن در کوچه ها و خیابانهای
شهر دنبال چیزی میگشت. کسی از او پرسید:
با این دقت و جدیت دنبال چه میگردی، چرا در روز روشن چراغ به دست گرفتهای؟
راهب گفت: دنبال آدم میگردم. مرد گفت این کوچه و بازار پر از آدم است.
گفت: بله، ولی من دنبال کسی میگردم که از روح خدایی زنده باشد.
انسانی که در هنگام خشم و حرص و شهوت خود را آرام نگهدارد.
من دنبال چنین آدمی میگردم. مرد گفت: دنیال چیزی میگردی که یافت نمیشود.
"دیروز شیخ با چراغ در شهر میگشت و میگفت
من از شیطانها وحیوانات خسته شدهام آرزوی دیدن انسان
دارم. به او گفتند: ما جستهایم یافت نمیشود،
گفت دنبال همان چیزی که پیدا نمیشود هستم و آرزوی همان را دارم.
شهر دنبال چیزی میگشت. کسی از او پرسید:
با این دقت و جدیت دنبال چه میگردی، چرا در روز روشن چراغ به دست گرفتهای؟
راهب گفت: دنبال آدم میگردم. مرد گفت این کوچه و بازار پر از آدم است.
گفت: بله، ولی من دنبال کسی میگردم که از روح خدایی زنده باشد.
انسانی که در هنگام خشم و حرص و شهوت خود را آرام نگهدارد.
من دنبال چنین آدمی میگردم. مرد گفت: دنیال چیزی میگردی که یافت نمیشود.
"دیروز شیخ با چراغ در شهر میگشت و میگفت
من از شیطانها وحیوانات خسته شدهام آرزوی دیدن انسان
دارم. به او گفتند: ما جستهایم یافت نمیشود،
گفت دنبال همان چیزی که پیدا نمیشود هستم و آرزوی همان را دارم.