Anil199
09-22-2015, 12:50 PM
دوستان گلم، مدتیه تصمیم گرفتم اوقاتِ بیخوابی شبانه رو با نوشتن داستان پر کنم. متن زیر، یکی از داستانهای کوتاهی هست که در چند روز اخیر نوشتم، زادهی ذهن راضیه. دوستم :دی براش نوشتم
ازتون خواهش میکنم بخونیدش و نظرتون رو بگید؛ اگر خوشتون اومد و احساس کردید ارزششو داره، به اشتراک بزاریدش.
قسمت اولشه، به مرور زمان ادامش میدم.
سکوتی مرگبار بر کوچههای ناتینگهام حاکمیت می کرد. شبی سرد و تاریک؛ تاریکتر از همیشه... نور ماه کمسوتر از هرگاه کوچههای شهر را روشن مینمود. حتی گربههای ولگرد هم بر بام خانهها پرسه نمیزدند، گویی آنها هم از راز این شب با خبر بودند.
صدایی به گوش نمیرسید، جز گامهای سنگین نگهبان درشت هیکل دروازه که سکوت شب را در هم میشکست. چراغهای خانههای شهر یکی پس از دیگری خاموش میشدند، جز آنان که متعلق به اشراف و نجیب زادگان بود؛ نجیب زادگانی که با واژهی گرسنگی آشنا نبودند.
در دور دستها، دخترکی فانوس به دست، با قدمهایی آهسته و لرزان حرکت میکرد. ترس در چشمانش موج میزد. به دور از چشم نگهبانان در گوشهای نشست و فانوس را خاموش کرد. پایش زخمی شده و از شدت درد بغض کرده بود. کشیک سربازان، حتی به دخترک بیچاره مجال آن را نمیداد که گریه کند. زانوهایش را محکم در آغوش گرفت و به خود فشرد تا درد پایش را تحمل کند. از شدت خستگی، داشت به خواب فرو میرفت که ناگهان با فریاد نگهبانان از خواب بیدار شد. سربازان قرمز پوش با شمشیرهای آخته، با شتاب به سمتی میرفتند و مرتب فریاد میزدند: "شورشیان را بگیرید، شورشیان را بگیرید!"
دخترک که سربازی را در اطرافش نمییافت، به خود جرات داد بیصدا گریه کند؛ رفته رفته صدای هقهقاش بلند شد. در آن هنگام، تنها همدماش، قطرههای بارانی بود که بر صورت پاک و معصومش بوسه می زد. شاید نخستین بار بود که با حقیقت دنیا روبرو می شد، حقیقتی تلخ که مدام در گوش او زمزمه میکرد: "حتی نزدیکانت هم قابل اطمینان نیستند..."
ناتینگهام؛ عدالتِ بر باد رفته...
مدتها است که ناتینگهام از جایگاه سابقش فاصله گرفته. از روزهای خوش و مرفه، تنها سایهای تاریک باقی مانده است. صدای خروسهای سحرخیز، به جای آن که پیامآور شادی و نشاط باشد، نوید یک روز سیاه دیگر را میدهد؛ روزی که تمام آن، صرف کار سخت و کسب پول میشود، و پولی که مقصد آن، جایی جز کیسههای اشراف و لردها نیست.
در عوض، مردم شهر اجازه مییابند که زندگی کنند. زندگی؛ واژهای که دولت مردان انگلستان، آن را به میل خود تعریف مینمایند. شاه هِنری، بیشتر وقت خود را به جنگ با شورشیان مرزی و نیروهای امپراتوری فرانسه می گذرانَد. در نبود او، شاهزادگان و درباریان، هر آن گونه که به صلاح خود باشد حکم میکنند.
ازتون خواهش میکنم بخونیدش و نظرتون رو بگید؛ اگر خوشتون اومد و احساس کردید ارزششو داره، به اشتراک بزاریدش.
قسمت اولشه، به مرور زمان ادامش میدم.
سکوتی مرگبار بر کوچههای ناتینگهام حاکمیت می کرد. شبی سرد و تاریک؛ تاریکتر از همیشه... نور ماه کمسوتر از هرگاه کوچههای شهر را روشن مینمود. حتی گربههای ولگرد هم بر بام خانهها پرسه نمیزدند، گویی آنها هم از راز این شب با خبر بودند.
صدایی به گوش نمیرسید، جز گامهای سنگین نگهبان درشت هیکل دروازه که سکوت شب را در هم میشکست. چراغهای خانههای شهر یکی پس از دیگری خاموش میشدند، جز آنان که متعلق به اشراف و نجیب زادگان بود؛ نجیب زادگانی که با واژهی گرسنگی آشنا نبودند.
در دور دستها، دخترکی فانوس به دست، با قدمهایی آهسته و لرزان حرکت میکرد. ترس در چشمانش موج میزد. به دور از چشم نگهبانان در گوشهای نشست و فانوس را خاموش کرد. پایش زخمی شده و از شدت درد بغض کرده بود. کشیک سربازان، حتی به دخترک بیچاره مجال آن را نمیداد که گریه کند. زانوهایش را محکم در آغوش گرفت و به خود فشرد تا درد پایش را تحمل کند. از شدت خستگی، داشت به خواب فرو میرفت که ناگهان با فریاد نگهبانان از خواب بیدار شد. سربازان قرمز پوش با شمشیرهای آخته، با شتاب به سمتی میرفتند و مرتب فریاد میزدند: "شورشیان را بگیرید، شورشیان را بگیرید!"
دخترک که سربازی را در اطرافش نمییافت، به خود جرات داد بیصدا گریه کند؛ رفته رفته صدای هقهقاش بلند شد. در آن هنگام، تنها همدماش، قطرههای بارانی بود که بر صورت پاک و معصومش بوسه می زد. شاید نخستین بار بود که با حقیقت دنیا روبرو می شد، حقیقتی تلخ که مدام در گوش او زمزمه میکرد: "حتی نزدیکانت هم قابل اطمینان نیستند..."
ناتینگهام؛ عدالتِ بر باد رفته...
مدتها است که ناتینگهام از جایگاه سابقش فاصله گرفته. از روزهای خوش و مرفه، تنها سایهای تاریک باقی مانده است. صدای خروسهای سحرخیز، به جای آن که پیامآور شادی و نشاط باشد، نوید یک روز سیاه دیگر را میدهد؛ روزی که تمام آن، صرف کار سخت و کسب پول میشود، و پولی که مقصد آن، جایی جز کیسههای اشراف و لردها نیست.
در عوض، مردم شهر اجازه مییابند که زندگی کنند. زندگی؛ واژهای که دولت مردان انگلستان، آن را به میل خود تعریف مینمایند. شاه هِنری، بیشتر وقت خود را به جنگ با شورشیان مرزی و نیروهای امپراتوری فرانسه می گذرانَد. در نبود او، شاهزادگان و درباریان، هر آن گونه که به صلاح خود باشد حکم میکنند.