نفس برآمد و کام از تو بر نمیآیدفغان که بخت من از خواب در نمیآیددر این خیال به سر شد زمان عمر و هنوزبلای زلف سیاهت به سر نمیآید
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآیدفغان که بخت من از خواب در نمیآیددر این خیال به سر شد زمان عمر و هنوزبلای زلف سیاهت به سر نمیآید
مرا اگر تو نخواهی منت به جان خواهموگر درم نگشایی مقیم درگاهمچو ماهیم که بیفکند موج بیرونشبه غیر آب نباشد پناه و دلخواهــم
میخواهم و میخواستمت تا نفسم بودمیسوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بودعشق تو بَسَم بود ، که این شعلهی بیدارروشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بودآن بختِ گُریزنده دمی آمد و بگذشتغم بود که پیوسته نفس در نفسم بود !لببسته و پر سوخته ، از کوی تو رفتمرفتم ، به خدا ، گر هوسم بود ، بَسَم بود
ما هردو، در این صبح طربناک بهاریازخلوت و خاموشی شب، پا به فراریمما هر دو، در آغوش پر از مهر طبیعتبا دیدهی جان، محو تماشای بهاریم
من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم
ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی
که بی وجود شریفت جهان نمیبینم
من ز تیم تو بتیمار گرفتار شدم
تو بتیمار مهل ، باز به تیم آر مرا
مگذر ای یار و دراین واقعه مگذار مراچون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا
من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان راکه میلرزم ز هر جانب غباری میشود پیدا
مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم
که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم
شراب لطف پر در جام میریزی و میترسم
که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم
موی توبر روی توشامیست بر رخسـار صبحرویتودر مویتوصبحیست در آغوش شام...