از چند جهت نام فيلسوف ايراني برازنده دكتر فولادوند است؛ يكي آنكه او توانست طي ٨٠ سال عمر خود (كه سال‌ها زنده و پر توان باد) آثار متعددي در زمينه‌هاي مختلف فلسفي در اختيار جامعه ايراني قرار دهد. از سوي ديگر تاليفات ارزشمندي از خود به يادگار گذاشت كه اين آثار در زماني در اختيار جامعه ايراني قرار گرفت كه جامعه ما با اين افراد يا ناآشنا بود يا كمتر نام آنها را شنيده بود. نمي‌توان از كنار اسامي‌اي مانند كارل پوپر، هانا آرنت، ايمانوئل كانت، هانس گادامر، اريش فروم، كارل ياسپرس، مارتا نوسباوم گذشت اما نگاهي به نام عزت‌الله فولادوند نكرد.


فولادوند از جمله كساني بود كه طي اين سال‌ها كنش فلسفي‌اش در راه تبيين دقيق آراي فلسفي متمركز شده و همچنان در پي اين شيوه به جوانان نيز همين توصيه را داشته و دارد. فولادوند تنها مترجمي چيره‌دست نبوده بلكه مقدمه‌هاي بسيار آموزنده نيز تاليف كرده كه مباني فكري‌اش در آن كارها كاملا مشهود است و خواننده مي‌تواند آن را به روشني درك كند. امثال فولادوند در روزگار ما نادرند. نه اهل فحاشي و ناسزا گفتن در حلقه‌هاي خودماني و فيس‌بوكي است و نه اهل محافظه‌كاري و بي‌مبنا سخن گفتن. او به واقع ايثارگر راستين فكر و معرفت است. نقش و اثر او نامحسوس است، ديدني نيست و به غوغاي بازار نمي‌‌رسد. به واقع مي‌توان گفت كارهاي روشنگرانه‌اش راهگشاي خردورزي است كه جامعه ايراني سخت به آن نيازمند است. شاهد سخن همين مقالات و مقدمه‌هايي كه نوشته است.

مسعود شاه‌حسيني - علي وراميني/ از چند جهت نام فيلسوف ايراني برازنده دكتر فولادوند است يكي آنكه او توانست طي ٨٠ سال عمر خود (كه سال‌ها زنده و پر توان باد) آثار متعددي در زمينه‌هاي مختلف فلسفي در اختيار جامعه ايراني قرار دهد. از سوي ديگر تاليفات ارزشمندي از خود به يادگار گذاشت كه اين آثار در زماني در اختيار جامعه ايراني قرار گرفت كه جامعه ما با اين افراد يا ناآشنا بود يا كمتر نام آنها را شنيده بود. نمي‌توان از كنار اسامي‌اي مانند كارل پوپر، هانا آرنت، ايمانوئل كانت، هانس گادامر، اريش فروم، كارل ياسپرس، مارتا نوسباوم گذشت اما نگاهي به نام عزت‌الله فولادوند نكرد.
فولادوند از جمله كساني بود كه طي اين سال‌ها كنش فلسفي‌اش در راه تبيين دقيق آراي فلسفي متمركز شده و همچنان در پي اين شيوه به جوانان نيز همين توصيه را داشته و دارد. فولادوند تنها مترجمي چيره‌دست نبوده بلكه مقدمه‌هاي بسيار آموزنده نيز تاليف كرده كه مباني فكري‌اش در آن كارها كاملا مشهود است و خواننده مي‌تواند آن را به روشني درك كند. امثال فولادوند در روزگار ما نادرند. نه اهل فحاشي و ناسزا گفتن در حلقه‌هاي خودماني و فيس‌بوكي است و نه اهل محافظه‌كاري و بي‌مبنا سخن گفتن. او به واقع ايثارگر راستين فكر و معرفت است. نقش و اثر او نامحسوس است، ديدني نيست و به غوغاي بازار نمي‌‌رسد.
به واقع مي‌توان گفت كارهاي روشنگرانه‌اش راهگشاي خردورزي است كه جامعه ايراني سخت به آن نيازمند است. شاهد سخن همين مقالات و مقدمه‌هايي كه نوشته است. بسياري دوست دارند خود را روشنفكر بنامند و از اينكه نام‌شان در فهرست روشنفكران نباشد سخت آزرده و دل‌چركين مي‌شوند. او هيچگاه خود را با اين نام نخوانده اما به واقع او روشن‌انديشي است كه كارنامه‌اش دليل آفتاب است. نشستي كه در محل پژوهشگاه تاريخ اسلام برگزار شد شايد مي‌توانست پربار‌تر از اين باشد؛ نشستي كه كارنامه فولادوند را از جهات مختلف بررسي كند.
ملكيان به خاطر سفرش از اين نشست بازماند و سه سخنران نيز هر كدام از ظن خود يار بررسي اين نشست شدند. اگرچه سال‌ها پيش در دانشگاه تهران كه همايشي درمورد جان راولز برگزار شده بود و يكي از سخنرانان عزت‌الله فولادوند بود، ملكيان و ديهيمي درباره فولادوند سخنراني كردند اما اينك بيش از ١٠ سال از آن زمان مي‌گذرد و جا داشت كه نقدها و بررسي‌ها پرمايه‌تر و جانانه‌تر باشد. متن ذيل كه ملاحظه مي‌كنيد گزارشي از سخنان كساني است كه در اين نشست سخنراني كردند.


روش‌شناسي دكتر فولادوند مبتني بر اصول رئاليسم انتقادي است
حسينعلي نوذري
حدود ٩٩ درصد آثاري كه دكتر فولادوند تاليف و ترجمه كرده‌اند از سرشت بين‌رشته‌اي برخوردار است و اين قشر عظيم مي‌توانند از ظرايف و دغدغه‌هاي ايشان در بسط و گسترش دانش و معلومات خود و حتي براي تعيين خط فكري و روش‌هاي سير و سلوك نظري خودشان استفاده كنند. روش‌شناسي دكتر فولادوند نوعي روش‌شناسي مبتني بر اصول رئاليسم انتقادي است كه همواره در جايي بين رويكردهاي انتقادي راديكال در هر دو سمت چپ و راست در نوسان است.
كمتر مي‌توان بار روش‌شناسي بي‌نهايت راست يا چپ را در آثار دكتر فولادوند جست‌وجو كرد و نوعي تعادل و توازن در نوع نگاه و انتخاب آثار ايشان ديده مي‌شود. گرچه در پاره‌اي موارد شايد وزن گفتماني خاصي را پاره‌اي از آثار سنگين‌تر باشد ولي من معتقدم اين مساله نيز در پاره‌اي آثار ديگر تلطيف مي‌شود. نمي‌توان در اين فرصت كوتاه تمام آثار دكتر فولادوند كه بيش از نيم قرن براي آنها زحمت كشيده و پيش روي اهل علم و ادب و فرهنگ قرار داده است، بررسي كرد و نبايد چنين داعيه‌اي داشت و گفت بر همين اساس هم بايد بر يك‌سري از كارهاي ايشان كه بيشتر جنبه textbook دارند و به درد دانشجويان علوم انساني و اجتماعي مي‌خورد تمركز كرد.
برخي آثار مصرف كوتاهي دارند و به دوره و زمانه مشخصي محدود مي‌شوند اما دسته‌اي ديگر تاريخ مصرف ندارند. از نظر نوذري عمده كارهاي نظري و مفهومي و فكري از چنين خصلت و كاراكتري برخوردارند. كتاب «روح‌القوانين» منتسكيو، «سياست» ارسطو، «جمهوري» افلاطون، «لوياتان» هابز، «سرمايه» ماركس و... در اين رده قرار مي‌گيرند و همواره محل رجوع خواهند بود و بر همين اساس هم كارهايي كه انجام داده و الگو قرار مي‌دهيم بايد در همين راستا باشد و بايد آثاري را براي ترجمه و معرفي انتخاب كنيم كه زماني مورد ارجاع و مرجع بوده‌اند و همچنين اين خصلت‌شان تداوم و استمرار داشته باشد.

بخش عمده آثار دكتر فولادوند را واجد اين خصلت دانست و تريلوژي «راه فروبسته»، «آگاهي و جامعه» و «هجرت انديشه اجتماعي» را منابعي دانست كه براي دانشجويان رشته علوم اجتماعي، علوم سياسي، تاريخ، مديريت و بازرگاني، فلسفه و... مفيد است و مي‌تواند مورد مراجعه قرار گيرد. وقتي به هر سه اثر مراجعه مي‌كنيم مي‌بينيم كه بحث‌هاي بسيار ظريف و دقيقي از بزرگان حوزه ادبيات و رمان و داستان در آنها گنجانده شده است و اين آثار را از اين حوزه‌هاي قراردادي و مطرح فراتر مي‌برد و پايش را به دنياي ادبيات هم باز مي‌كند. بنابراين دانشجويان ادبيات هم مي‌توانند از مخاطبان اين آثار باشند.

كتاب آگاهي و جامعه از سال‌هاي دهه ١٨٩٠ شروع به بررسي مي‌كند تا آغاز جنگ جهاني اول؛ دوراني كه با ظهور فلسفه پوزيتيويستي در سال‌هاي دهه ١٨٧٠ توسط آگوست كنت و مراحل سه‌گانه اساسي‌اش آغاز مي‌شود. به زعم كنت آخرين مرحله را كه به اعتقادش در آن به سر مي‌بريم مرحله اثباتي و تفكر علمي بشر مي‌داند. اين مرحله شرايطي را فراهم مي‌كند كه بخش عمده گفتمان‌هاي علوم انساني و اجتماعي به گونه‌اي مكانيكي و تحميلي (به زعم منتقدان) مجبور مي‌شود تحت سايه بسيار فراگير و گسترده نظريه پوزيتيويسم حركت كنند و به تعبيري همه رشته‌هايي كه داعيه علمي بودن دارند بايد به طور محض از الگوي روش‌شناسانه پوزيتيويسم با تمام استلزامات و پيامدهاي مشخص آن مثل عدم وارد ساختن قضاوت‌هاي هنجاري و ارزشي در پژوهش‌ها و تحقيقات علمي، جداساختن حوزه ارزش‌ها (Value) از موضوع مورد مطالعه (Fact) و تاكيد جدي بر عدم قضاوت‌هاي مبتني بر مباني عقيدتي و هنجاري و رسيدن به يك قانون فراگير، تبعيت كنند.

اين پديده همه علوم را تحت سيطره خودش گرفته بود. علوم انساني و اجتماعي به طريق اولي بنا به حكم مصرحي كه كنت در «درس‌هايي درباره فلسفه پوزيتيو» بر آن تاكيد مي‌كند، بايد از اين الگو پيروي كند. به زعم هيوز دهه ١٨٩٠ تا ١٩٠٠ شورشي است بر اين يكته‌تازي روش‌شناسي و متدلوژي و حتي معرفت‌شناسي پوزيتيويسم. در كنار اين جريان، برخوردهايي در همين سال‌ها از سوي ماركسيسم و جريان‌هاي ملهم از ماركسيسم در انتقاد به رويكرد پوزيتيويستي صورت مي‌گيرد. چون نخستين چالش جدي در برابر رويكرد پوزيتيويستي را ماركس صورت مي‌دهد. اما حتي كساني كه به نقد ماركسيسم مي‌پردازند نيز از توجه ماركسيسم به نقد اصول رويكرد پوزيتيويستي غافل نمي‌مانند.

در بخشي كه در اين كتاب به نقد ماركسيسم اختصاص داده شده است، تعبيري كه دوركيم از ماركسيسم به عنوان شور و غليان اخلاقي ياد مي‌كند، في‌الواقع ناظر به همين بحث اساسي است كه در پژوهش‌ها و تحقيقات اجتماعي و مناسبات اجتماعي، محقق نمي‌تواند امور را با چوب پوزيتيويسم براند. محقق يا مورخ يا فيلسوف يا نظريه‌پرداز اجتماعي نمي‌تواند داراي ذهن خالي يا بي‌طرف و خنثي باشد. به اين دليل كه آنچه صورت مي‌گيرد در بستر و context اجتماعي و مناسبات انساني است و مساله سود و زيان طبقه‌اي در برابر طبقه ديگر مطرح است. اين عرصه‌ها به مانند علوم آزمايشگاهي و زيست‌شناسي و فيزيك و شيمي و... نيست.

در اينجا با كمترين جهت‌گيري مهم‌ترين منافع مربوط به جمع كثيري از جمعيت به مخاطره مي‌افتد. همين اتفاق هم در قرن بيستم در باب بحث راجع به مسائلي مانند علل عقب‌ماندگي كه خود در حوزه مسائل اقتصادي قرار دارد و با مباحث پوزيتيويستي همخواني دارد يا دست‌كم خصلت و كاراكتر تجربه‌گرايانه‌اش بيشتر از ساير رشته‌هاي علوم اجتماعي است، مي‌افتد و مي‌بينيم كه در اين بحث‌ها با مواضع هنجاري و ارزشي متعدد و متنوع و حتي متضادي روبه‌رو هستيم. بنابراين از اين منظر مي‌بينيم كه ديدگاه ماركسيسم در نقد پوزيتيويسم تا چه حد محل اعتناي حتي منتقدان قرار مي‌گيرد. كروچه ماترياليسم تاريخي را به نوعي تاويل و تفسير طرح مي‌كند و اين گرايش تفصيلي و تاويلي را ناظر به همان مواضع ماركسيسم در خصوص مباحث انساني و اجتماعي مي‌داند.

مسائل اجتماعي و انساني مسائلي منعطف بوده و تفسيرهاي مختلف را برمي‌تابند. در ادامه بررسي كتاب به ديدگاه‌ها و نقطه‌نظرات ماركسيسمي كه نماينده آن گرامشي است پرداخت و گفت كه هيوز در اينجا هم سعي مي‌كند به بررسي يك خط پيوستاري اساسي به منزله ظهور و سربرآوردن نوعي اومانيسم در ماركسيسم بپردازد و تاكيدي كه گرامشي بر نقش نظريه فرهنگي و مفهوم ايدئولوژي در مناسبات سياسي و اقتصادي و اجتماعي دارد را بررسي كند.

از نظر دكتر نوروزي جلد اول تا سال‌هاي ١٩٣٠ ادامه پيدا مي‌كند و به تاثير فضاي آشفته پس از جنگ جهاني اول و ايجاد گمگشتگي در ميان روشنفكران در آن سال‌هاي اروپا و بررسي مسائل فلسفي و اجتماعي جديد و نقش روشنفكراني مانند توماس مان و هرمان هسه كه در حوزه‌هاي ادبي گام برمي‌دارند و كساني مانند كارل مانهايم كه در حوزه نظريه‌پردازي علوم انساني كار مي‌كنند، مي‌پردازد. جلد دوم اين تريلوژي يعني راه فروبسته بيشتر به بحث درباره مورخان و تاثيري كه در شكل‌گيري و تداوم نظام‌هاي اجتماعي ايفا مي‌كنند اختصاص يافته است. فصل نخست بيشتر روي جريان‌هاي فكري و فلسفي فرانسوي كه زمينه‌هاي پيوند مورخان و حوزه‌هاي اجتماعي را فراهم مي‌كند و همين طور توجه به جرياني كه بعدها در حوزه تاريخ‌ نگاري با نام مكتب آنال (Annal) سربرمي‌آورد، متمركز شده است.

در بخش بعدي با عنوان آرمان قهرماني آراي كساني مانند آندره مالرو، آنتوان دوسنتگزوپري و حتي به مواضع و ديدگاه‌هاي حماسي و شورافكن سياستمداراني چون شارل دوگل را قالب تاريخ فرانسه را به نوعي بازسازي مي‌كنند، مي‌پردازد. اين كتاب در بخش پاياني خود به موضوع پيوند ماركسيسم و پديدارشناسي مي‌پردازد كه فرانسه هم به عنوان بستر آن در نظر گرفته شده است.

در فرانسه آن دوران سه جريان اساسي و چالش‌برانگيز ماركسيسم، پديدارشناسي و اگزيستانسياليسم در حوزه‌هاي روشنفكري مطرح بود و بخش اعظم روشنفكران نيمه دوم قرن بيستم از گذرگاه چالش اين سه جريان فلسفي و فكري اساسي عبور كردند و پوست انداختند و به دوران بعد رسيدند. جلد سوم اين مجموعه (هجرت انديشه اجتماعي) جزو آثاري اساسي است كه مي‌تواند به عنوان مانيفست و handbook براي آشنايي با خطوط اساسي تغيير و تحولات نظري و فكري اروپا در قرن بيستم و نتايج و تبعات آن بر جوامع ديگر از جمله محيط‌هاي علمي و فرهنگي جامعه خودمان، براي دانشجويان مثمرثمر و مفيد باشد. تقسيم‌بندي بحث‌هاي كتاب از اين قرار است؛ مباحث مربوط به پيش‌درآمدهاي فلسفي در انگلستان و پيشگامان ادبي آن و سپس به نقد فاشيسم از هر دو منظر ليبرالي‌ها و فرانكفورتي‌ها پردازد. اين كتاب توجه خود را بعد از نقد فاشيسم به نقد جامعه توده‌اي از منظر فرانكفورتي‌ها و از طريق نوعي بازگشت به هگل و مراجعه به آراي هوركهايمر و آدورنو در نقد عقل روشنگري معطوف مي‌كند.

ما ملتي تاريخ منديم
عزت‌الله فولادوند
بنده براي اينكه موضع خودم روشن شده باشد مطرح مي‌كنم كه دو اصل در سراسر زندگي من بوده است كه امروز در آستانه ٨٠ سالگي هستم و اين دو اصل را هرگز روا نديدم كه باز بگذارم؛ يكي اين بوده كه هر بلايي به سر ما ملت مي‌آيد، از ناداني است و بايد دانا شويم. ديگري اين است كه به قول شاعر معاصر احمد شاملو: «ما آزموده‌ايم كه هيچ چيز قلب آدمي را مانند آزادي شاد نمي‌كند»، دانايي و آزادي به نظر من دو اصلي است كه بايد مدنظر قرار داد و در واقع چراغ هدايتي بوده كه در زندگي خود من وجود داشته است.

يك سومي هم هست كه در واقع اول است و آن ايران است. من تحصيلاتم را از طفوليت در اروپا و امريكا داشته‌ام و شايد بيش از بسياري از كساني كه اين كشور را گذاشتند و رفتند، بهتر مي‌توانستم بروم ولي همواره اين اصل مدنظر من بود كه من اين مام وطن را چگونه تنها بگذارم. بايد باشم. وظيفه من است و كجاست كه مي‌تواند ايران باشد؟ براي من هيچ جا. ديگران ممكن است نظر ديگري داشته باشند. من بسيار خوشبختم و از جناب آقاي دكتر داريوش رحمانيان هم نهايت سپاس را دارم كه با مطالب خود بنده را شرمنده كردند. توفيقي است براي بنده حضور در اين جمع از فرزانگان بزرگوار. من مورخ و تاريخ نگار نبوده و نيستم ولي رشته‌اي كه عمر را صرف دانش آموختن و پژوهش در آن كرده‌ام فلسفه است و ناگزير از جهات مختلف به تاريخ مربوط است.

بنابراين پاي تاريخ‌پژوهي لاجرم به نحو ثانويه، به حوزه فلسفه مي‌كشاند. از اين گذشته ما ملتي تاريخ‌منديم. زبان ما شايد در تمام جهان بي‌نظير باشد، از اين نظر كه طي قرون متمادي كه ديگران زبان‌شان هزار نوع تغيير پيدا كرد و زير و رو شد، زبان انگليسي ٥٠٠ سال پيش با زبان انگليسي امروز بسيار متفاوت است، اما زبان فارسي استوار ماند و اصالت خود را حفظ كرد. مصرعي از رودكي را براي نشان دادن عظمت زياني كه امروز با آن سخن مي‌گوييم مي‌آورم. «دانش اندر دل چراغ روشن است» اين سروده رودكي سمرقندي در ١١ قرن پيش است. آيا اين عظمت يك فرهنگ و يك زبان را نمي‌رساند؟ علاوه بر معنا و مفهوم، زيبايي لفظ را درنظر بگيريد كه براي ما انسان‌هاي سده بيست و يكي، مثل آب خوردن قابل فهم است.


ما ملتي تاريخ‌منديم و از جهات مختلف بر تاريخ تاثير عميق گذاشته‌ايم. فيلسوف آلماني، هگل در كتاب فلسفه تاريخ مي‌گويد: «تاريخ جهان به معناي درست، با تاريخ ايران آغاز مي‌شود» بنابراين بر هر ايراني واجب است كه به دانش تاريخ علاقه‌مند و از آن باخبر باشد. بنده هرچه بخواهم در جمع دانشمندان حاضر در اين جلسه بخواهم بگويم، جناب رحمانيان و همكاران عزيزشان گفته‌اند و به منزله بردن بال ملخ به بارگاه سليمان خواهد بود ولي نمي‌توانم از ذكر اين معنا خودداري كنم كه به عنوان كسي كه از كودكي دوستدار مخلص تاريخ بوده‌ام، امروزه كمتر ممكن است چيزي در اين زمينه بخوانم كه خاطرم از آن خرسند نشود.



گفته‌اند كه تاريخ هر قوم شناسنامه آن و نيز چراغ راه آينده آن است. متاسفانه امروز گاهي مي‌بينيم تاريخ‌هايي كه به نگارش درمي‌آيند، راه رسيدن به هدف را به اعوجاج مي‌كشند. شك نيست كه آنچه دل تنگ‌مان بخواهد، مي‌توانيم با گذشته بكنيم. گذشته مانند خميري در دست ماست و هر بلايي بخواهيم، مي‌توانيم بر سر آن بياوريم. تاريخ نگاري كشورمان، با كمال تاسف، سرشار از اين كجروي‌هاست. نمي‌گويم هرگز ولي متاسفانه كمتر به رادمردي مانند ابوالفضل بيهقي برمي‌خوريم كه راستگويي و سنديت را پايه تاريخ‌نگاري قرار دهد. دانش و پژوهش را از راه راست منحرف مي‌كنيم و در آغوش رسوبات كهنه ذهني، سرگردان مي‌مانيم ولي اگر هرچه بخواهيم و از دست‌مان بر‌آيد با گذشته مي‌كنيم و خاطرمان شاد است كه آنچه نزد پسند ناپسندمان خوش آمده، به انجام رسانده‌ايم ولي تكليف آينده چيست؟


مگر تاريخ نبايد چراغ راه آينده باشد؟ با چنين كورسويي از راستي و درستي، چگونه مي‌خواهيم راه را از چاه تشخيص دهيم؟ آفت بزرگ در اين راه چنان كه گفتم، يكي رسوبات مسموعات و آموخته‌هاي نادرست است كه بر ما حاكم مي‌شود و ما محكوم دست بسته آن قرار مي‌گيريم. گاه به انگيزه منافع خاص، گاه متاثر از نوستالژي و گاه زير تيغ خصومت‌ها در قفس آهنين ايدئولوژي محكوم مي‌مانيم و حق و انصاف را لگدمال مي‌كنيم. از اين رو هركس كه عهده‌دار تكليف سنگين تاريخ‌نگاري مي‌شود، همواره بايد اين شعار را پيش چشم داشته باشد كه تاريخ، از يك سو شناسنامه و از سوي ديگر، چراغ راه آينده يك ملت است.


قلم فولادوند قلم استثنايي روزگار ما است
داريوش رحمانيان
ما در كشورمان خيلي سعي كرده‌ايم تاريخ انديشه را كار كنيم اما يك خلأ جدي وجود دارد. تاريخ انديشه را در ايران نمي‌شود بدون توجه به تاريخ ترجمه و تاريخ مترجمان نوشت. تحولاتي كه در انديشه ايراني از دوره فتحعلي‌شاه و اصلاحات عباس‌ميرزا تاكنون و امروز كه در خدمت استاد بزرگ و گرانقدرمان دكتر فولادوند هستيم و تاثيراتي كه روي تفكر و ذهنيات و تحول نگاه‌مان به خودمان و مسائل‌مان ايجاد كرده‌اند، از اين نظر كم‌مانند است.

يعني در تاريخ ترجمه ما اين ٢٠٠ سال گذشته‌مان، متاسفانه مثل فولادوند كم داريم و بايد دعا كرد كه امثال دكتر در اين جامعه زياد باشد. ترجمه مصرف نيست. يكي از گرفتاري‌هاي جامعه ما اين است كه فرق تقليد و اجتهاد و فرق تقليد محققانه و بصيرت با تقليد كوركورانه و منفعلانه را نمي‌دانيم و فرق مترجم بصير حكيم تواناي تيزبين دورانديش با مترجمي كه شايد صرفا براي پر كردن يك رزومه كار مي‌كند را متوجه نمي‌شويم. ما بايد ترجمه را خلق مجدد، يك آفرينش و توليد تلقي كنيم. اگر در تاريخ تمدن‌ها هم نگاه كنيد ترجمه يكي از راه‌هاي اخذ و اقتباس است. هميشه آفرينش‌هاي فكري و هنري و فكري و پيشرفت يك حوزه تمدني موخر بر اخذ و اقتباس و موخر بر يك نهضت ترجمه بوده است.

حتي درست است كه ما چندان اطلاعي از يونان باستان نمي‌دانيم اما خود يونانيان باستان در روايت‌شان از علم و فلسفه‌شان افتخار مي‌كنند كه حكماي‌شان شاگردان حكماي شرق هستند. ولو به صورت خيالي فيثاغورث‌شان به صورت خيالي در شرق مي‌آموزد و ياد مي‌گيرد و اقتباس مي‌كند. افلاطون شاگرد ايرانيان و بابليان مي‌دادند. واقعيت اين است كه تمدن درخشان دوران كلاسيك يونان بر خلاف روايات Eurocentric بر يك روند اخذ و اقتباس از شرق موخر است.

در حوزه تمدن اسلامي بايد گفت اگر مترجماني در سده‌هاي نخستين اسلامي نبودند كه آثار علمي، فلسفي، ديني، هنري و... را شرق و غرب عالم را به زبان فارسي دربياورند واقعا چه اتفاقي مي‌افتاد؟ ما مي‌دانيم كه بعضي فلاسفه نخستين خودمان به زبان‌هاي يوناني و گاه هم به زبان سرياني تسلط كامل داشتند. كندي زبان يوناني را كاملا مي‌دانست. ابونصر فارابي از زبان يوناني مطلع بود. حتي وزرا هم همين‌طور بودند. واقعا بايد بپرسيم بعد از آن چه بلايي به سرمان آمد.

آن مفهوم تجدد سقط‌شده‌اي را كه در مورد آل بويه در نظر مي‌گيرند و مي‌گويند در تمدن اسلامي با محوريت ايران يك نوع رنسانس در حال شكل‌گيري بود، نشان مي‌دهد كه اين موخره در ترجمه بود. ابن عميد وزير آل بويه زبان يوناني بلد بود و با اينكه وزير بود فلسفه افلاطون درس مي‌داد. مترجمان اگر نبودند حركت فكري و بالارفتن از نردبان و گذشتن از پله‌هاي اوليه اصلا امكان‌پذير نبود. نمي‌شود پيدايش تمدن اسلامي را بدون نهضت ترجمه تصور كرد. همه ما مي‌دانيم كه در اروپا اگر امثال راجر بيكن كه آثار تمدني اسلام را بعد از جنگ‌هاي صليبي ترجمه كرده بودند واقعا رنسانس اروپا با آن كيفيت و در آن زمان اتفاق نمي‌افتاد.

واقعيت اين است كه مترجمان در اين مراحل نقش بسيار زيادي داشتند. در ايران مدعي مي‌شويم كه مي‌خواهيم تاريخ فكرمان را بنويسيم و عده‌اي هم اين كار را مي‌كنند اما توجهي به كارنامه مترجمان‌مان و كساني را كه سعي كردند پلي ارتباطي بين خودشان و دانش موجود در جهان برقرار كنند ناديده مي‌گيريم. بنابراين اين بخش از عرايضم اين است كه ما براي اينكه تاريخ فكر و تاريخ فكري‌مان را بتوانيم درست درك كنيم راه درازي در پيش داريم و بخش‌هاي نكاويده‌اي وجود دارد كه بخش مهمي از آن مربوط به كارنامه مترجمان از دوره عباس‌ميرزا و حتي عقب‌تر تا به امروز است.

ما در بررسي‌هايي كه راجع به تاريخ فكر و فرهنگ‌مان داريم به چند نكته توجه نمي‌كنيم. يكي از اين موارد اين است كه فكر مي‌كنيم ايرانيان فقط به زبان فارسي توليد فكر و انديشه مي‌كنند. در حالي كه اين‌طور نيست. در ايران انديشه به انواع زبان‌ها شامل عربي، تركي، ارمني و... توليد شده است. بر همين اساس است كه بر اثر غفلت ما كشورهاي عرب‌زبان تمام مفاخر اسلامي را به نام خودشان ثبت مي‌كنند. ما فكر مي‌كنيم كه تعصب فارسي داشتن خوب است در حالي كه دقيقا به زيان ما است. ما داريم با اين كار راه دزدي را از ميراث تمدني و فرهنگي خودمان هموار مي‌كنيم.

ابوعلي‌سينا چون «شفا» و «اشارات» و «قانون» را به عربي نوشته عرب مي‌شود. ابونصر فارابي عرب مي‌شود و... گاهي خودمان مقصر هستيم و توجه نمي‌كنيم كه ايراني فقط به زبان فارسي توليد علم و معرفت و فرهنگ نكرده است. نكته دوم اين است كه فكر مي‌كنيم وقتي داريم تاريخ ترجمه و فكر را مي‌خوانيم فقط بايد حوزه ايران و جغرافيايش را بخوانيم. حواس‌مان نيست كه بخش مهمي از تحولات در هندوستان، عثماني، قفقاز، مصر و حتي در اروپا رقم خورده است. مجله «كاوه» در آلمان توليد مي‌شد. بعضي از كتاب‌هاي جان استوارت ميل و فلاسفه ديگر براي نخستين بار در هند ترجمه و منتشر شدند و همين الان هم از بعضي‌شان خبر نداريم.

هندي‌ها زبان فارسي را از خودشان و مال خودشان مي‌دانند. آقاي فولادوند مباحث فلسفه تاريخ را در آثار متعددي ترجمه كرده‌اند. تاريخ يك فرارشته است و اهميت زيادي دارد و ديسيپلين كردن آن هم در يكي دو سده اخير به مشكل خورده است. دكتر فولادوند آثاري هم در حوزه‌هايي مانند علوم سياسي و جامعه‌شناسي و فلسفه كه براي مورخ هم سودمند هستند خيلي زياد دارد. يكي از زمينه‌هاي مورد علاقه خود من بحث توسعه سياسي در ايران مدرن است.

ما انقلاب مشروطه را در كشور داشتيم و بايد بدانيم كه مشروطه چرا دچار اين سرنوشت شد. به همين دليل كتاب رشد سياسي سي اچ داد خيلي براي من درس‌آموز است، به ويژه در ورژن دومي كه نشر ماهي با ترجمه استاد فولادوند منتشر كرد. شايد علت اين باشد كه استاد فولادوند، ترجمه‌هايي را انجام مي‌دهد كه درد و دغدغه خودش است. او حس مي‌كند رسالتي دارد براي اينكه به تحرك فكري در ايران كمك كند. به همين دليل به انتخاب‌هاي دقيقي دست مي‌زند. كاري كه استاد فولادوند با ترجمه‌هاي‌شان انجام مي‌دهند اين است كه وسيله‌اي براي فكر كردن و پيمودن راه در اختيار افراد قرار مي‌دهند.

مورد ديگر در كارنامه استاد فولادوند كه ويژگي ايشان و برخي مترجمان ديگر است اين است كه ايشان روي آثاري كه ترجمه كرده‌اند، ملاحظات انتقادي مي‌گذارند و در خصوص آن بحث مي‌كنند. مثلا در مورد آثار هيوز مي‌دانيم كه اين فرد، در آثار خود كتابنامه نمي‌آورد، زيرا آن را لازم نمي‌بيند. اما استاد فولادوند، كتابنامه بسيار كاملي در پايان آثاري كه از هيوز ترجمه مي‌كنند مي‌گذارند، زيرا براي رضايت خواننده ترجمه‌هاي خود دغدغه دارند. مثلا كتاب در سنگر آزادي هايك را ببينيد. استاد فولادوند در اين كتاب نزديك به ٥٠ صفحه مقدمه بسيار جامع و روشنگر آورده‌اند و نسبت به كتاب، نقد هم آورده‌اند. امثال اين ملاحظات استاد فولادوند براي خواننده ايراني كه ممكن است با چنين ژانرهايي آشنايي نداشته باشد، بسيار ارزشمند است.

استاد فولادوند مقالات بسيار زيادي نيز در فصلنامه بخارا منتشر كرده‌اند؛ مقالاتي كه در ١٠ تا ١٥ سال پيش در اين نشريه ترجمه شد، مرجع و منابع بسيار خوبي براي دانشجويان ما بود. مقاله در باب كتاب انقلاب در تاريخ‌نگاري «برودل» از استاد فولادوند در سال ٨٤ در نشريه بخارا چاپ شد و مقالات زيادي از اين قبيل كه توسط استاد فولادوند در نشريه بخارا به چاپ رسيده‌اند و بسيار ارزشمند هستند. دغدغه استاد فولادوند در پرداختن به تاريخ، فقط روايت تاريخ نيست. دكتر فولادوند در مجموعه مقالاتي كه در پيوست كتاب سي‌ اچ داد منتشر كرده‌اند، آورده‌اند: چگونه ممكن است سر از پيچيدگي‌هاي جهان معاصر درآوريم و معنايي در تحولات پرشتاب آن ببينيم؟ اين پرسش پرسش حكيمانه‌اي است كه بينش عميق تاريخي را در پشت خود دارد.

يكي از گرفتاري‌هاي ما امروزه توهم استغنايي است كه به غلت در حوزه علوم انساني داريم. علوم انساني و به ويژه تاريخ در كشور ما خوار و حقير و بي‌مقدار و آشفته و بحران‌زده‌اند. اين چه منظومه فكري است كه تاريخ را اينقدر خوار و ذليل مي‌پندارد و براي آن هيچ سرمايه‌گذاري نمي‌كند؟ استاد فولادوند بارها هشدارهاي حكيمانه‌اي در اين خصوص دارند.

در پايان مقدمه‌اي كه بر يكي از كتاب‌هاي حوزه تاريخ و فلسفه در سال ٦٩ نوشته‌اند اين است: «مسلم اينكه حوادث سهمگيني كه در اين سال‌ها بر ما گذشته است، نيازمند ثبت در تاريخ به دست خود ما است و نسل آينده در اين كشور به اغلب احتمال، نسل مورخان خواهد بود. اما تاريخ تا با ديد فلسفي در نياميزد، درخور عظمت رويدادها نخواهد بود و تا با آگاهي از روش علمي و تشخيص درست از نادرست نگارش در نيايد، حق گذشته را ادا نخواهد كرد و پسران، همچنان محكوم به تكرار خطاهاي پدران خواهند بود.» اين بسيار حكيمانه است و نشانه يك درد و احساس خطر است. اين جمله از دل يك مترجم عادي و يك علاقه‌مند متففن كه به تاريخ مي‌پردازد بيرون نمي‌آيد. استاد فولادوند حقيقتا يك اديب كم‌مانند است. قلم وي، قلمي پخته، شيرين، رسا، گويا، بي‌تعارف، صميمي، صادقانه و پركشش و پرقوت است. قلم وي يكي از قلم‌هاي استثنايي روزگار ما است.


محوري‌ترين خطاي متدلوژيك پوپر را بازگو مي‌كنم
محمد مالجو
من اگر صلاحيت مي‌داشتم و بنا بود از باب نمونه كتابي در ارزيابي دهه‌ها زحمات استاد ارجمند دكتر فولادوند مي‌نوشتم علي‌القاعده بدنه اصلي اين كتاب اختصاص مي‌يافت به آنچه حقيقتا مي‌توان دستاوردهاي چشمگير آثار پرشمار ايشان براي ارتقاي سطح فكري مخاطبان وسيع ايشان در قلمروهاي فلسفه، علم سياست، انديشه اجتماعي و تا حدي ادبيات تلقي كرد. در عين حال اين كتاب مي‌توانست در حاشيه فقط واجد برخي زيرنويس‌ها نيز باشد.

مشخصا در باب آن چه بسا بتوان پيامد نه مثبت ولو ناخواسته‌ معدودي از ترجمه‌هاي دكتر فولادوند به حساب آورد. قصد دارم در سخنانم به يكي از ترجمه‌هاي دكتر فولادوند كه احتمالا يكي از موثرترين ترجمه‌ها و چه بسا حتي تاثيرگذارترين ترجمه ايشان يعني كتاب «جامعه باز و دشمنان آن» نوشته كارل پوپر بپردازدم. آقاي فولادوند ٢٢ سال پيش در خلال گفت‌وگويي كه با نشريه «نگاه نو» داشتند به درستي فرمودند كه: «معتقدم ماركس را بايد بهتر از اينكه تا به حال در ايران شناخته‌اند بشناسند و بحث‌هاي جديدتر درباره او بشود.

نه دشمني صرف جلوي چشم‌ها را بگيرد و بت‌پرستي افكار را منحرف كند. معتقدم كه فهم صحيح ماركس براي ما لازم است. من هم در آثاري كه ترجمه كرده‌ام، كوشش كرده‌ام به سهم خودم به شناخت بهتر انديشه‌هاي او و پيروانش كمك كنم. » موضوع بحث من عبارت است از سنجش و ارزيابي همين عبارت پاياني فرمايشات ايشان با تمركز بر كتاب جامعه باز و دشمنان آن است.

آيا كتاب جامعه باز و دشمنان آن درك صحيحي از ماركس به ما مي‌دهد؟ امروز از انتشار متن اصلي اين كتاب ٧٠ سال مي‌گذرد و از انتشار آخرين بخش از ترجمه فارسي اين كتاب به قلم درس‌آموز و تواناي آقاي فولادوند هم حدود ٢٥ سال. تا جايي كه اطلاع دارم در فاصله زماني اين سال‌ها، ارزيابي‌ها و بررسي‌ها و نظرها و نقدهاي فراواني عمدتا در زبان انگليسي و مختصري هم در زبان فارسي مطرح شده است. من اينجا بنا ندارم سياهه يا چكيده‌اي از اين نقد و نظرها به دست دهم. بلكه درصدد هستم از نگاه خودم محوري‌ترين خطاي متدلوژيك پوپر را باز كنم كه به گمانم بخش اعظم ١٣ فصل پاياني كتاب جامعه باز در معرفي و ارزيابي دستگاه فكري ماركس را به بيراهه كشانده است.

منظورم گرايش پوپر به يكي‌انگاري تحليل تجريدي از سويي و تحليل تاريخي از سوي ديگر در آراي ماركس است. براي روشن‌تر بيان كردن منظورم اجازه دهيد عمدتا و نه كاملا ملهم از آراي رابرت آلبريتون (ماركس‌شناس بزرگ معاصر) بين سه سطح تحليل در آراي ماركس تمايز بگذارم. معتقدم اگر جامعه باز و دشمنان آن نتوانسته است درك صحيح و شايسته‌اي از ماركس به دست بدهد بيش از هر چيز به قصور نويسنده در تمايزگذاري ميان همين سه سطح از تحليل است. نخستين سطح اين سه سطح تحليل، سطح تحليل تجريدي است.

در اين سطح از تحليل فرض بر اين است كه سامان توليد و توزيع و مصرف و مبادله كه جملگي نظام اقتصادي را برمي‌سازد در اثر فقط و فقط نقش‌آفريني يك نيروي عمده و اساسي تعين پيدا كرده و شكل گرفته است. اين نيرو عبارت است از نيروي منطق سرمايه. منطق سرمايه يعني ميل بي‌پايان به انباشت هرچه بيشتر سرمايه. فرض بر اين است كه هيچ نيروي ديگري در برابر تحقق تمام عيار منطق سرمايه قد علم نمي‌كند. اين فرض به هيچ‌وجه واقعي نيست اما به يمن تجريد است كه ميسر مي‌شود. اين فرض از رهگذر انتزاع است كه تحقق پيدا مي‌كند. انتزاع نه نديدن بلكه ديدن اما ناديده گرفتن است.

به ديده نگرفتن نيروهاي پرقوت و موجودي كه گرچه واقعي‌اند و وجود دارند اما به هواي بهتر شناختن يك نيروي ديگري كه شناختش براي من و شما از اولويت و اهميت بيشتري برخوردار است، عامدانه و آگاهانه به ديده گرفته نمي‌شود. در اين سطح از تحليل به يمن همين فرآيند انتزاع است كه كماكان فرض بر اين است كه ساير نيروهايي جز منطق سرمايه كه در جامعه وجود دارند و در حيات اجتماعي دستاندركار هستند، به نحوي در جامعه ساري و جاري مي‌شوند كه زمينه‌ها و الزامات تحقق تمام عيار منطق سرمايه را به تمامي مهيا كنند. اينجا منطق سرمايه ابرسوژه است.

همه ساير نيروهاي ديگر در برابر منطق سرمايه فاقد سوژ‌گي هستند. محصول اين نوع نظريه‌پردازي در سطح تحليل تجريدي عبارت است از نظريه جامعه سرمايه‌داري ناب. جامعه سرمايه‌داري ناب جامعه‌اي است كه فقط و فقط منطق سرمايه در آن حكمفرمايي مي‌كند. البته جامعه سرمايه‌داري ناب با سرمايه‌داري‌هاي تاريخي بسيار متفاوت است. سرمايه‌داري‌هاي واحدي هيچ‌كدام سرمايه‌داري ناب نيستند. به اين دليل كه نيروهاي بسيار پرشمار ديگري سواي منطق سرمايه بر حيات اجتماعي انسان نقش دارد. براي حركت از جامعه سرمايه‌داري ناب از كه از رهگذر تحليل انتزاعي به تور تحليل ما افتاده به سوي سرمايه‌داري‌هاي واقعي و تاريخي، ما بايد از درجه انتزاع از تحليل‌مان كم كنيم و غلظت انضمامي بودن تحليل‌مان را افزايش دهيم.

بايد آن بسياري نيروهاي ديگر جز منطق سرمايه را كه به لطف تجريد توانايي پيدا كرده‌ايم در تحليل‌مان نياوريم تا حد اعلاي اثرگذاري منطق سرمايه را بهتر بشناسيم، وارد تحليل‌مان كنيم. به محض اينكه در اين مسير پاي بگذاريم از سطح تحليل تجريدي به سطح تحليل مياني رسيده‌ايم. سطح تحليل مياني يك گام براي پر كردن بخشي از شكافي است كه بين جامعه سرمايه‌داري ناب از يك سو و سرمايه‌داري‌هاي تاريخي از سوي ديگر برقرار است. بخشي از نيروهايي كه سطح تحليل تجريدي ناديده گرفته بوديم در اين سطح تحليل، در تحليل مي‌گنجاند. كدام نيروها را؟ مهم‌تر از همه مقاومت ارزش‌هاي مصرفي را. در فرآيند انباشت سرمايه كه خواست تحقق منطق سرمايه است، يك‌سري ارزش‌هاي مصرفي به مصرف مي‌رسند. عمده اينها در دو مقوله قابليت تقسيم دارند.

يكي نيروي كار و ديگري ظرفيت‌هاي محيط زيست و طبيعت. براي اينكه روند انباشت سرمايه هرچه بدون دردسرتر تحقق بيابد در طول تواريخ سرمايه‌داري‌هاي تاريخي و واقعي ما ديده‌ايم كه اين منقادسازي صاحبان كار و مطيع‌سازي و تسلط بر طبيعت و ظرفيت‌هاي محيط زيست اولا از رهگذر كالايي‌سازي نيروي كار و ثانيا كالايي‌سازي طبيعت به وقوع پيوسته. اما اين روند كالايي‌سازي كار و طبيعت به هيچ‌وجه روند بي‌دست‌انداز نبوده است. در اين روند موانع زيادي وجود داشته. از جمله مقاومتي كه صاحبان نيروي كار كالايي شده به خرج دادند. مثلا در چارچوب جنبش‌هاي كارگري به صورت دسته‌جمعي يا در چارچوب انواع تحركات فردي مثل كم‌كاري و فقدان ديسيپلين و... به همين قياس هم در مورد كالايي‌سازي طبيعت هم دست‌انداز زياد بوده.

چه از رهگذر انواع جنبش‌هاي زيست ‌محيطي و چه از رهگذر قهر و انتقامي كه طبيعت در پاسخ به سلطه‌اي كه انسان بر طبيعت برقرار كرده و از ظرفيت‌هاي محيط زيست ظرفيت‌هاي آن‌چناني مي‌كند. به محض اينكه خواستيم مقاومت ارزش‌هاي مصرفي يعني مقوله ١ را كه عرض كردم، در تحليل بگنجانيم مي‌بينيم كه پاي مقوله دوم يعني دولت هم تحليلمان باز مي‌شود. غالبا گفته مي‌شود ماركس فاقد نظريه دست‌كم محكمي در «كاپيتال» است. حرف درستي است. اتفاقا «نظريه دولت» جايش در سطح تحليل تجريدي‌اي كه بر عهده كاپيتال است نبوده است. نظريه دولت جايش در نظريه در تحليل مياني است. دولت نقش‌هاي گوناگوني انجام مي‌دهد. گاه براي اينكه روند انباشت سرمايه را ميسرتر كند به روندهاي كالايي‌سازي كار و طبيعت كمك مي‌كند.

گاه براي اينكه از جامعه و گروه‌ها و طبقات و محافلي كه در پروسه انباشت سرمايه زيان ديده‌اند، صيانت كند، تلاش مي‌كند براي درجات مختلفي از كالايي‌زدايي از كار و ظرفيت‌هاي زيست‌محيطي. اينها همگي نقش‌هاي دولت است. دولت يكي از آن ساير نيروهاي مهمي است كه در سطح تحليل تجريدي، مثلا در كاپيتال به درستي ناديده گرفته شده است و اينجا وارد بحث مي‌شود.

به محض اينكه دولت را در تحليل مي‌گنجانيم پاي عناصر ديگري كه در واقع دست‌افزارهاي دولت هستند هم به مدل باشد. يكي از نقش‌هاي قوانين اساسي، قوانين مدني، جزايي، تجارت و... برقراري ارتباطي مناسب بين انواع بازيگران در صحنه اقتصادي در فرآيندهاي توليد، توزيع، مصرف و مبادله است كه دولت طراحي مي‌كند كه اين نظم برقرار شود. به همين قياس سازوبرگ‌هاي دولت چه براي اجبار يا زور و چه براي اقناع، آن‌گونه كه روند انباشت سرمايه اقتضا مي‌كند نقش‌آفريني مي‌كنند. همه اينها عناصر و نمونه‌هايي است كه در سطح تحليل مياني وارد تحليل ما مي‌شوند.

تا اينجا آنچه در طول تحليل تجريدي و تحليل مياني توانستيم به دست بياوريم در واقع نوع خاصي از مناسبات قدرت طبقاتي است. اين مناسبات چه به رابطه انسان با انسان برگردد و چه به رابطه انسان با طبيعت مثل كالايي‌سازي محيط زيست برگردد، اما حيات اجتماعي در سرمايه‌داري‌هاي واقعي فقط و فقط برساخته مناسبات قدرت طبقاتي نيست. ساير انواع مناسبات قدرت هم تاثيرگذار هستند. به محض اينكه بخواهيم ساير اين انواع ديگر مناسبات قدرت به جز مناسبات قدرت طبقاتي را در تحليل بگنجانيم، ما وارد سطح تحليل تاريخي شده‌ايم. اينجا ما تاثيرگذاري جنسيت، قوميت، مذهب، مليت، ژئوپلتيك و بر حسب اينكه از چه رويداد و از چه مكاني و از چه زماني صحبت مي‌كنيم، بي‌شمار عوامل ديگري كه بر حسب توان تحليلگر در تحليل گنجانده مي‌شود.

تبيين سرمايه‌داري تاريخي و تبيين نظام سرمايه‌داري واحدي است. كتاب كاپيتال كه دستاورد بزرگ ماركس است در توضيح هيچ‌ سرمايه‌داري واحدي نبوده است. اشتباه است اگر گفته شود. از جمله در كتاب پوپر گفته شده است كه ماركس تلاش كرده است اقتصاد سرمايه‌داري انگلستان را توضيح دهد. اگر بگوييم آنچه ماركس وسط گذاشت و به عنوان آورده‌اي براي توضيح سرمايه‌داري انگلستان حرف درستي است. ماركس خيمه اصلي‌اش را در سطح تجريدي زد، نه در سطح تحليل مياني و تاريخي. مگر مثلا در سه‌گانه‌اش در خصوص تاريخ فرانسه سده نوزدهم كه رويدادهاي مشخصي را مورد بررسي قرار مي‌داد. ماركسيست‌هاي بعدي بودند كه اين عناصر و جرح و تعديل‌هاي گوناگون را وارد كليت اين سنت ناهمگن كردند.

لنين مناسبات مربوط به مركز و پيرامون را وارد كليت كرد. آلتوسر سازوبرگ‌هاي ايدئولوژيك دولت را، پولانزاس روايتي از نظريه دولت را، پل سوئيزي شكل‌هاي اوليه سرمايه مالي را، هاروي فضا را، والرشتاين ژئوپلتيك را و... هر كدام به نوعي جرح و تعديل‌هايي در سنت تحليل ماركسيستي در گذر سده گذشته‌ داشته‌اند. اما استدلالي كه پوپر در جامعه باز و دشمنان آن به دست مي‌دهد گويي همه اين جرح و تعديل‌ها را پيشاپيش نفي مي‌كند و اسم‌ آنها را «دليل‌تراشي» مي‌گذارد. پوپر در فصل بيستم جامعه باز مي‌گويد: «تجربه نشان مي‌دهد كه پيش‌بيني‌هاي ماركس غلط از آب درآمد. ولي تجربه را مي‌توان هميشه با دليل‌تراشي ناديده گرفت. كما اينكه هم ماركس و هم انگلس در توضيح اينكه چرا قانون فقر متزايد آنگونه كه انتظار مي‌رفت عمل نكرده است به فرضيه‌هاي تكميلي متشبث شده‌اند.»
روزنامه اعتماد