بافتن را
از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم
که نه اسمش خاطرم است
نه قیافه اش…
اما حرفش هیچوقت از یادم نمیرود
می گفت:
زندگی مثل یک کلاف کامواست…
از دستت که در برود
می شود کلاف سردر گم
بعد باید صبوری کنی
گره را به وقتش
با حوصله وا کنی
زیاد که کلنجار بروی
گره بزرگتر می شود
کورتر می شود
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد
باید سر و ته کلاف را برید
یک گره ی ظریف کوچک زد
بعد آن گره را
توی بافتنی
یک جوری قایم کرد
محو کرد
یک جوری که معلوم نشود
یادت باشد….
گره های توی کلاف
همان دلخوری های کوچک و بزرگند
همان کینه های چند ساله
باید یک جایی تمامش کرد
سر و تهش را برید…
دلنوشته ای از مهربانو سیمین بهبهانی