همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد
زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد
سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد
که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد
همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد
زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد
سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد
که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد
مرنج از بیش و کم ، چشم از شراب این و آن بردار
که این ساقی به قدر "تشنگی" پیمانه می سازد
مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم
که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد
به من گفت ای بیایان گرد غربت! کیستی ؟ گفتم :
پرستویی که هر جا می نشیند لانه می سازد
مگو شرط دوام دوستی دوری ست٬ باور کن
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد
روزی به یک درخت جوان گفت کُندهای :
باشد که میزِ گوشهی میخانهای شوی!
تا از غمِ زمانه بیابی فراغِ بال
ای کاشکی نشیمنِ پیمانهای شوی
یا اینکه از تو، کاسه ی «تاری» در آورند
شورآفرینِ مطربِ دیوانهای شوی
یا صندوقی کنند تو را، قفل پشتِ قفل
گنجی نهان به سینهی ویرانهای شوی
اما زِ سوزِ سینه دعا میکنم تو را
چون من مباد آنکه «درِ» خانهای شوی!
چون من مباد شعلهور و نیمهسوخته
روزی قرین ِ آهِ غریبانهای شوی
چون من مباد آنکه به دستانِ خستهای
در مویِ دخترانِ کسی شانهای شوی
•
روزی به یک درخت جوان گفت کُندهای:
«باشد که میزِ گوشهی میخانهای شوی»
دارد به نیم می رسد این شب، کجاست پس؟
جان در پیِ درآمدن این لب کجاست پس؟
سرمایِ دی گرفته تن و خانه یِ مرا
خشکم زده است، شعله ای از تب کجاست پس؟
من گشته ام تمامِ جهان را و راه ها
بن بست بوده اند مرتّب، کجاست پس؟
کهنه کتابِ زندگی ام شد ورق ورق
یک لب برایِ خواندنِ مطلب، کجاست پس؟
از استخوان دوباره تراشیده ام قلم
خون در رگم که نیست، مرکّب کجاست پس؟
راهِ مرا به چوبِ فلک کرده ای عوض
برگشته ام به حلقه یِ مکتب، کجاست پس؟