مرا اگر تو نخواهی منت به جان خواهموگر درم نگشایی مقیم درگاهم
مرا اگر تو نخواهی منت به جان خواهموگر درم نگشایی مقیم درگاهم
ما هردو، در این صبح طربناک بهاریازخلوت و خاموشی شب، پا به فراریم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبیعتبا دیدهی جان، محو تماشای بهاریم
ما همانیم که بودیم و محبت باقیستترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند
در گلویم گیر کرده زخم یک بغض غریب
فرصتی از اشک میجویم که رسوایش کنم
من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینمکسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم
من ز تیم تو بتیمار گرفتار شدم
تو بتیمار مهل ، باز به تیم آر مرا
افسوس كه افسانه سرايان همه خفتند **** اندوه كه اندوه گساران همه رفتند
دلخستهام از ناوک دلدوز فراقجان سوخته از آتش دلسوز فراقدردا و دریغا که بود عمر مراشبها شب هجر و روزها روز فراق
قلعهٔ دل خوشتر است از قلعهٔ این شهریارهمت ما این چنین فرمان دهد بر پادشاهقلعهٔ دل گر بگیری جاودان ایمن شویلشکر همت بیاید تا بگیرد شهر شاهشاه_نعمت_الله_ولی