چشم مست یار من میخانه میریزد بهم
محفل مستانه را رندانه میریزد بهم
دل پریشان میکند امواج گیسوی نگار
تا که موی آن پری بر شانه میریزد بهم
قطره اشکی که میغلتد ز چشمانش به ناز
از تاثر مرغ دل را لانه میریزد بهم
چشم مست یار من میخانه میریزد بهم
محفل مستانه را رندانه میریزد بهم
دل پریشان میکند امواج گیسوی نگار
تا که موی آن پری بر شانه میریزد بهم
قطره اشکی که میغلتد ز چشمانش به ناز
از تاثر مرغ دل را لانه میریزد بهم
ویرایش توسط !!yalda!! : 11-24-2016 در ساعت 12:25 AM
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
مرغ تو خاقانی است داعی صبح وصال
منطق مرغ شناس شاه سلیمان رکاب
شاه مجسطی گشای، خسرو هیت شناس
رهرو صبح یقین رهبر علم الکتاب
بگذار که تا میخورم و مست شومچون مست شوم به عشق پا بست شومپابست شوم به کلی از دست شومار مست شوم نیست شوم ، هست شوم
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
من عاشق عشق و عشق هم عاشق من
تن عاشق جان آمد و جان عاشق تن
گه من آرم دو دست در گردن او
گه او کشدم چو دلربایان گردن
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
نا خوانده سویت آمدم ناگفته رفتی از برم
یعنی سیاست این بود فرمان نافرموده را
از کوزهگری کوزه خریدم باریآن کوزه سخن گفت ز هر اسراریشاهی بودم که جام زرینم بوداکنون شدهام کوزه هر خماری
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
یک نفر هست صمیمانه تو را می خواهد
مثل یک عاشق دیوانه تو را می خواهد
گاه با یاد تو زانو به بغل می گیرد
خاطراتش شده افسانه ، تو را می خواهد
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
در چشم من آمد آن سهی سرو بلندبربود دلم ز دست و در پای افکنداین دیدهٔ شوخ میبرد دل به کمندخواهی که به کس دل ندهی دیده ببند
دل میرود و دیده نمیشاید دوخت
□
چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت پروانهی مستمند را شمع نسوخت
آن سوخت که شمع را چنین میافروخت
□
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفتهی خود هیچ نیامد یادت؟ □
صد بار بگفتم به غلامان درت
تا آینه دیگر نگذارند برت ترسم که ببینی رخ همچون قمرت
کس باز نیاید دگر اندر نظرت □
آن یار که عهد دوستاری بشکست
میرفت و منش گرفته دامان در دست میگفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست □
شبها گذرد که دیده نتوانم بست
مردم همه از خواب و من از فکر تو مست باشد که به دست خویش خونم ریزی
تا جان بدهم دامن مقصود به دست
هشیار سری بود ز سودای تو مست
خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست بیتو همه هیچ نیست در ملک وجود
ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست
تا دست ارادت به تو دادهست دلمدامان طرب ز کف نهادهست دلمره یافته در زلف دل آویز کجتالقصه به راه کج فتادهست دلم