بر سرِ دار،یا در دلِ یار؟!

زنی دستش را بريده بود ، به اندازه اى كه نياز به بخيه زدن داشت.

با شوهرش آمده بود.
وقتي خواست روى تخت دراز بكشد،شوهرش نشست و سرش را روى پاهايش گذاشت.

تمام طول بخيه زدن دستش را گرفت و نازش را كشيد و قربان صدقه اش رفت.

وقتي رفتند، هركسي چيزي گفت!
يكي گفت: زن ذليل!
يكي گفت: لوس!
يكي چندشش شده بود !
و ديگري حالش به هم خورده بود!


يادم افتاد به خاطره اي دورتر، روى همان تخت.

خاطره زنى با سر شكسته كه هرچه گفتم: چطور شكست؟ فقط گريه مي كرد!

مردى كه همراهش بود ،وحشت داشت از پاسخ زنش ...

ولى آن زن آنقدر از بخيه زدن ترسيده بود، كه بازهم دست مردش راطلب مي كرد و مرد آنقدر دريغ كرد كه من كنارش نشستم و دستش را گرفتم ...

و آرام در گوشش گفتم : لياقت دستانت بيشتر از اوست.
هيچ نگفت ... بخيه كه تمام شد، آن ها رفتند.

وقتي آن ها رفتند، كسي چيزي نگفت!
هيچ كس چندشش نشد!
و هيچ كس حالش به هم نخورد...

همه چيز عادي به نظر آمد !

همان جا بود كه فهميدم چرا مي گویند :
ما مردمي هستيم كه به ديدن 👤آدمي برسر دار بيشتر عادت داريم
تا ديدن مرد و زنى عاشق...