امید

بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد. ناخدا گفت:
دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد.
مسافران همه نگران بودند، اما بزرگمهر آرام نشسته بود. گفتند:
در این وقت چرا این گونه آرامی؟
او گفت: نگران نباشید، زیرا مطمئنم که نجات پیدا می کنیم.

سرانجام همان گونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساحل رسید. مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر؟از کجا می دانستی که نجات پیدا می کنیم؟

بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمی دانستم. اما گفتم بگذار به این ها امیدواری بدهم. چرا که اگر نجات نیافتیم، دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید.