کاش می شدخاطره ها رامثل پنبه زد،
کاش اصلا یک آدم هایی بودن،
مثل همین پنبه زن ها که با کمانشان می آمدند
توی کوچه پس کوچه ها... سر ِظهرِ خلوت شهر....
و دست شان را می گذاشتند کنار دهان شان و داد می زدند:
آآآآآآآآآی خاطره می زنیم ...
بعد، تو صدایشان می کردی
می آمدند توی حیاط،
لب حوضی ،
باغچه ای ،
جایی می نشستند و تو
بغل بغل خاطره می ریختی جلوی شان
خاطره ی نبود عزیزهایت....
تنهایی هایت،...
گریه هایت، ...
غصه خوردن هایت..
خاطره ی رفتن دوست و آشنایت
همه را می ریختی جلوی خاطره زن
و او هی می زد و هی می زد ومی زد..
آنقدر که،
خاطره ها را تکه تکه می کرد،
تکه تکه.....
آنقدر که پودرمی شدند،
ریز می شدند توی هوا...
مثل غبار..
که باد بیاید برشان دارد و
با خود ببرد به هر کجا که می خواهد...
بعد،
تو یک لیوان چای خوشرنگ تازه دم
می آوردی برای خاطره زن،
و می گفتی :
نوش جان
سبک شدم
راحتم کردی ازدست اینهمه خاطره... وبعد،
ازخاطرات خوش مان..
برای شبهای سردمان
رواندازی گرم میدوختیم:
پر از امنیت...
پر از آرامش.