خدا داشت با من حرف میزد،


با صدای باران!



گاهی که دیر جواب میدادم زیر لب غرولند میکرد



ناگهان گفت با توام،حواست کجاست؟



گفتم خدا...


قشنگ چه شکلی ست؟



اصلا زیبا چه قیافه ی دارد؟



لبخندی زد و گفت بیا تا ببینی



چشم هایم را بستم


چترت را برداشته بودی با بارانی سفید،نگاهم


کردی و گفتی زود بر میگردی



خدا گفت این قشنگ بود و حالا زیبا...


چند دقیقا بعد با موهای خیس ریخته روی

صورتت در آستانه ی در ایستاده بودی



خدا گفت این هم زیباترین آیه ی باران خورده!


عزیزم،من و خدا با هم به زیبایی ات ایمان


آوردیم!


آن هم در یک #جمعه ی بارانی......


یادش بخیر!