سنگ ها و سگ ها!
✍🌺✍🌺✍🌺✍🌺✍🌺
🌺
یکی از شعرا پیش رئیس دزدان رفت و شعری برای او گفت.
رئیس دزدان گفت تا لباس او را از تنش دربیاورند و از روستا بیرونش کنند .
مرد بیچاره برهنه در سرما رفت . سگ ها در راه از پشت او آمدند .
مرد می خواست سنگی از زمین بردارد و سگ ها را از خود دور کند .
زمین یخ زده بود و سنگ ها در زیر آن. پس نتوانست. گفت: این چه وضعیتی است که سگ ها را باز گذاشتند و سنگ ها یخ زده است.
رئیس دزدان از جایگاهش این موضوع را دید و شنید و خندید و گفت : ای مرد دانا از من چیزی درخواست کن تا به تو بدهم . مرد در جواب گفت: لباس خود را می خواهم ،اگر لطف فرمایید.
رئیس دزدان دلش به رحم آمد و لباسش را پس داد و لباسی پوستی و چند درهم پول نیز به او داد.