میخوام براتون قصه بگمم،یه قصه واقعی.
نه یکی از اون قصه ها که تو فیلما میبینین نه یکی از اون قصه هایی که آخرش همه خوشحال میشن و بهمم میرسن.
قصه راجبه یه دخترکه خوشحالو خندونه که بعد از هدیه دادن قلبش به یه نفر شد غمگین ترین دختره جهان.
دخترک یهبار عاشق شد،همه چیزشو داد به طرف و بجاش فقط ضربه خورد.دردهای عشقشو گرفت و تنها شدد.به هیچکس اعتماد نمیکرد و میگفت که همه یروز میرن.دوره خودش رو با دیوارایِ بلند و تاریک پر کرده بود و در اون نیمه قلبش که مونده بود رو قفل کرده بود.تا اینکه یه شاهزاده ی قد بلند با اسب سپیدش اومد و کم کم به دخترک نزدیک شد.دخترک دره قلبشو باز کرد و پسرک همه ی دیوارایِ بلند و سیاه رو شیکوند.به دختر محبت کرد.دخترک هم تا دید پسرک ناراحته و قلبش نصف شده اون نصفه قلبش که مونده بود رو داد به پسرک اما پسرک وقتی قلبش کامل شد فهمید که میتونه با آدمایِ دیگه هم باشه و اون نصف قلب و هنوز هم میتونه استفاده کنه پس دخترکو گذاشت و رفت..ولی دخترک هر دونیمه ی قلبشو از دست داده بودد..دیگه قلب نداشت..دیگه خوشحال نمیشد.غمم عشق کلله جای خالیه قلبشو پر کردد و پر کرد و حالا دخترک خندیدن هم فراموش کرده و منتظره عون پسرک بیاد و اون نصفه قلبو نصف کنه تا همیشه باهمم بمونن ولی خب مردمم وقتی برمیگردن که دیگه واقن خیلی دیره واسه جبران.بیاین تا وقتی که کسایی که دویشون داریم کنارمونن تا جایی که میتونیم به جای این هنه قربون صدقه ی الکی بهشون محبت واقعی بکنیم و نزاریم که سنگ شن و ازمون دور شن.هیچکس دوست نداره اسمش قاتل باشه،