مردم اینجا چقدر مهربانند ...!
دیدند کفش ندارم ،
برایم پاپوش دوختند ...!
دیدند سرما میخورم ،
سرم کلاه گذاشتند ...!
و چون برایم تنگ بود،
کلاه گشادتری ...!
و دیدند هوا گرم شد،
پس کلاهم را برداشتند ...!
و چون دیدند لباسم کهنه و پاره است ،
به من وصله چسباندند ...!
و چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم ،
محبت کردند و حسابم را رسیدند ...!
خواستم در این مهربانکده خانه بسازم ،
نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز ...!
روزگار جالبیست ...!
مرغمان تخم نمی گذارد ،
ولی هر روز گاومان می زاید ...!