صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 21 به 30 از 44

موضوع: ریشه ی اصطلاحات و ضرب المثل های ایرانی

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5457
    نوشته ها
    326
    پسندیده
    376
    مورد پسند : 281 بار در 184 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    #تو_نخندی_من_بخندم؟

    روزی طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنه ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند. بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت:
    چه به موقع آمدی که هم اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یکجا تقدیمت کنم.
    چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانه اش میگذشتند نشانش داد و گفت:
    ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان، چیزی از پشمشان به خار و خاشاک دیوارهای کاه گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع آوری آنها میکنم.
    بقدر کفایت که رسید آنها را شسته و به رنگرز میدهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه ام را پای دار قالی مینشانم تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو میکنم.
    طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده او را دید گفت:
    مرد حسابی طلب سوخته رو به این راحتی زنده کردی، تو نخندی من بخندم....؟

  2. کاربر مقابل پست ~ Nazanin ~ عزیز را پسندیده است:

    ! OMID.M (10-29-2017)

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5457
    نوشته ها
    326
    پسندیده
    376
    مورد پسند : 281 بار در 184 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    #انگشت_انگشت_مبر_تا_خیک_خیک_ ریزی

    مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود می‌گفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود.

    هر چه غلام او را از این کار بر حذر می‌داشت مرد توجه نمی‌کرد تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد.

    وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد، ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن رهایی یابند.

    آن مرد از ترس جان، خیک‌ها را یکی یکی به دریا می‌انداخت، در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مبر تاخیک خیک نریزی

  4. کاربر مقابل پست ~ Nazanin ~ عزیز را پسندیده است:

    ! OMID.M (10-29-2017)

  5. Top | #23

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5457
    نوشته ها
    326
    پسندیده
    376
    مورد پسند : 281 بار در 184 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    #قمپز_در_کردن
    در زمان جنگ های اولیه ایران و عثمانی، دولت عثمانی از توپ خاصی استفاده می کرد که نام آن "قمپز "بود.
    این توپ را معمولا با مقدار زیادی باروت و کهنه پارچه پر می کردند، به هنگام شلیک تنها صدای مهیبی ایجاد می کرد، بدون آنکه اثر تخریبی داشته باشد.
    همین صدای بلند باعث تضعیف روحیه و ایجاد رعب بین سپاه ایران می شد، در نتیجه در اوایل با همین حیله ساده دولت عثمانی به پیروزی های قابل توجهی دست یافت.
    بعد ها ایرانی ها متوجه این حیله جنگی شدند و وقتی صدای این توپ می آمد، می گفتند :نترسید، چیزی نیست " قمپز در کردن ".
    از آن به بعد این اصطلاح میان مردم رایج شد که فلانی "قمپز در کرده"، یعنی شخص مورد نظر از خودش بیش از اندازه تعریف می کند و به تمام کار هایش شاخه و برگ دروغی می دهد، در حالی که در واقعیت هیچ کار مهمی انجام نداده است


  6. کاربر مقابل پست ~ Nazanin ~ عزیز را پسندیده است:

    ! OMID.M (10-29-2017)

  7. Top | #24

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5457
    نوشته ها
    326
    پسندیده
    376
    مورد پسند : 281 بار در 184 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    #شاید_آفتاب_بخواهد_نصف_شب_طل وع_کند
    یکی بود یکی نبود . در یکی از روزها ملانصرالدین صبح تا عصر به سختی کار کرد. شب که شد، خسته به خانه برگشت . شام خورد و بدون معطلی به رخت خوابش رفت .هنوز خوابش نبرده بود که با خود گفت: خواب برادر مرگ است . با این خستگی زیاد، نکند صبح زود نتوانم از خواب بیدار شوم و نماز صبحم قضا شود. سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و به زنش گفت : فردا صبح زود که از خواب بیدار شدی ، مرا هم بیدار کن تا نماز بخوانم .
    زن گفت : باشد .
    صبح که شد ،زن ملا چند بار او را صدا زد اما ملا تکان نخورد ناچار بالای سر او رفت و گفت: بیدار شو مرد! آفتاب دارد می زند. ملا تکانی خورد و گفت: آخر زن ! این چه وقت بیدار کردن من است؟ زنش گفت : خودت گفتی که صبح زود برای نماز بیدارت کنم ملا گفت: بله گفتم . اما الان نصف شب هم نشده ، زن ملا عصبانی شد و گفت: چه می گویی مرد؟ آفتاب طلوع کرده بلند شو نماز بخوان ملا لحاف را روی صورتش کشید و گفت : بابا بگذار بخوابم . شاید آفتاب دلش بخواهد که نصف شب طلوع کند، من که نباید به ساز او برقصم .
    از آن به بعد به کسی که فقط حرف خودش را بزند و واقعیت ها را نادیده بگیرد به شوخی می گویند: شاید آفتاب بخواهد نصف شب طلوع کند

  8. کاربر مقابل پست ~ Nazanin ~ عزیز را پسندیده است:

    ! OMID.M (10-29-2017)

  9. Top | #25

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5457
    نوشته ها
    326
    پسندیده
    376
    مورد پسند : 281 بار در 184 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    #دروغش_از_دروازه_شهر_داخل_نش د
    پادشاهی برای سرگرمی اعلام کرد که هر کس دروغی بگوید که من باور نکنم اجازه می دهم با دخترم ازدواج کند. افراد طمع کار از دور و نزدیک با دروغهای گوناگون به دربار آمدند و دروغ های خود را برای پادشاه گفتند و او همه را تایید کرد و گفت: ممکن است تا اینکه جوانی فکری کرد و دستور داد در خارج از شهری سبدی بزرگ که از دروازه ی شهر داخل نشود برایش بسازند. پس از ساخته شدن سبد، روزی به قصر رفت و اطلاع داد که دروغی باور نشدنی ساخته است. او را پیش شاه بردند، شاه گفت: دروغت را بگو. مرد جوان گفت دروغ من به اندازه ای بزرگ است که نتوانستم آن را از دروازه ی شهر داخل کنم و اعلی حضرت باید آن را ببیند و بشنوند. پادشاه روز بعد به عنوان گردش به خارج شهر رفت، تا جایی که سبد آنجا گذاشته شده بود، دروغگو پیش آمد و گفت: پدر شما وقتی به پول احتیاج پیدا کردند پدر من که از ثروتمندان نامی مملکت بود به اندازه این سبد پول و طلا به عنوان قرض به ایشان داد و حالا از اعلی حضرت می خواهم قرض پدر خود را به من بدهند. پادشاه گفت: این دروغ است، پدر من چنین قرضی نگرفته است. مرد زیرک به پادشاه گفت: حالا که دروغ مرا باور نفرمودید لطفا به قول و عهد خود وفا کنید و مرا به دامادی خود بپذیرید

  10. کاربر مقابل پست ~ Nazanin ~ عزیز را پسندیده است:

    ! OMID.M (10-29-2017)

  11. Top | #26

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5457
    نوشته ها
    326
    پسندیده
    376
    مورد پسند : 281 بار در 184 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    آن فکری که تو کردی را من هم کردم

    پارچه فروشی به یک آبادی رفت تا پارچه هایش را بفروشد . در بین راه کمی ایستاد تا استراحت کند.در همان وقت سواری از دور پیدا شد.
    مرد پارچه فروش با خود گفت:
    بهتر است برای حمل این پارچه ها به آبادی از او کمک بگیرم.
    وقتی سوار به او رسید مرد گفت:
    ای جوان. کمک کن و این پارچه ها را به آبادی برسان.
    سوار جواب داد:
    من نمی توانم پارچه تو را ببرم.
    این را گفت و به راه خود ادامه داد.
    مرد سوار مسافتی که رفت، با خود گفت:
    چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر میگرفتم ، او که دیگر به من نمی رسید. حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هایش را بگیرم و با خود ببرم.
    در همین فکر بود که پارچه فروش به او رسید.
    سوار گفت:
    عمو. پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم.
    مرد پارچه فروش گفت: نه . آن فکری را که تو کردی من هم کردم...

  12. کاربر مقابل پست ~ Nazanin ~ عزیز را پسندیده است:

    ! OMID.M (10-29-2017)

  13. Top | #27

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5457
    نوشته ها
    326
    پسندیده
    376
    مورد پسند : 281 بار در 184 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    #برای_ما_آب_ندارد_برای_تو_که_ نان_دارد
    می‌گویند که میرزا آقاسی صدر اعظم محمد شاه قاجار، به تقویت دو چیز در امور کشور اهمیت ویژه‌ای می‌داده است. یکی تهیه توپ و ابزارآلات جنگی برای مقابله با دشمنان و دیگری حفر قنات و توسعه زراعت و کشاورزی.
    در هر احوال در زمان فراغت از امور کشور، مقنیان را صدا می‌زده و به آن‌ها می‌سپرده که به حفر قنات بپردازند و مشغول شوند.
    روزی رسید که میرزا آقاسی برای سرکشی به کار سرمقنیان رفته بود تا از عمق چاه‌های حفر شده و میزان آب آن‌ها اطلاع پیدا کند. سر مقنی یکی از این قنات‌ها گفت تاکنون به آبی نرسیده‌اند و از آن‌جا که به کار خود اطمینان داشت، اذعان کرد که از این چاه هیچ رگه آبی یافت نمی‌شود.
    میرزا آقاسی اما او را به ادامه کار تشویق کرد و گفت که نباید به این زودی‌ها نا امید شود.
    روزها گذشت و دوباره میرزا برای اطلاع از روند پیشروی کار حفر قنات‌ها رفت. سر مقنی این بار هم به میرزا گفت: حاج میرزا آقاسی! من از کار خودم اطمینان دارم و قبلا هم گفته بودم که این چاه آب ندارد و ما داریم وقت خود را تلف می‌کنیم. بهتر این است که به سراغ زمین دیگری برویم و خودمان را بی‌جهت معطل نکنیم.
    میرزا آقاسی نهایتا در پاسخ به این حرف و البته اصرار مقنی برای خاتمه کار از کوره در رفت و گفت: به تو چه ربطی دارد که زمین آب دارد یا نه؟! برای ما آب نداشته باشد، برای تو که نان دارد. کارت را انجام بده و حق‌الزحمه‌ات را بگیر


  14. کاربر مقابل پست ~ Nazanin ~ عزیز را پسندیده است:

    ! OMID.M (10-29-2017)

  15. Top | #28

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5457
    نوشته ها
    326
    پسندیده
    376
    مورد پسند : 281 بار در 184 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    #شاه_میبخشد_شیخ_علیخان_نمیب شد

    پس از شاه عباس دوم پسر بزرگش "صفی میرزا" به نام "شاه سلیمان" در سال ۱۰۷۸ق بر تخت سلطنت نشست و مدت ۲۹ سال با قساوت و بی رحمی تمام سلطنت کرد. وی وزیر مقتدر و کاردانی داشت به نام شیخ علیخان زنگنه که از سال ۱۰۸۶ تا ۱۱۰۱ق فرمانروای حقیقی ایران به شمار می رفت و چون شاه صفی خوش گذران و ضعیف النفس بود، همه ی امور مملکتی را او اداره می کرد.

    شیخ علیخان شبها با لباس مبدل به محلات و اماکن عمومی شهر می رفت تا از اوضاع مملکت با خبر شود. بناها و کاروان سراهای متعددی به فرمان او درگوشه و کنار ایران ساخته شده است که امروزه به غلط "شاه عباسی" نامیده می شوند. شیخ علیخان با وجود قهر شاه سلیمان شخصیت خود را حفظ می کرد و تسلیم هــ ـو*س بازی های او نمی شد.

    یکی از عادت های شاه سلیمان این بود که در مجالس عیش و طرب شبانه، هنگامی که سرش از باده ی ناب گرم می شد، دیگ کرم و بخشش او به جوش می آمد و برای رقاصه ها و مغنیان مجلس مبالغ هنگفتی حواله صادر می کرد که صبح بروند و از شیخ علی خان بگیرند.

    چون شب به سر می رسید و بامدادان حواله های صادر شده را نزد شیخ علی خان می بردند، او همه را یکسره و بدون پروا به بهانه ی آن که چنین اعتباری در خزانه موجود نیست، بی پاسخ می گذاشت و متقاضیان را دست از پا درازتر برمیگردانید. یعنی "شاه می بخشید، ولی شیخ علی خان نمی بخشید"

    از آن تاریخ است که عبارت بالا در میان مردم اصطلاح شده است.

  16. کاربر مقابل پست ~ Nazanin ~ عزیز را پسندیده است:

    ! OMID.M (10-29-2017)

  17. Top | #29

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5457
    نوشته ها
    326
    پسندیده
    376
    مورد پسند : 281 بار در 184 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    #اصطلاح_کلاهش_پس_معرکه_است
    در زمان گذشته که مردم تفریح و سرگرمی چندانی نداشتند، افرادی به عنوان معرکه‌گیر بودند که در سر معابر اصلی شهر ها بساط خود را پهن کرده و با کارهای مثل شعبده‌بازی، قصه گویی، عملیات پهلوانی و مسئله گویی موجب شادی و سرگرمی مردم کوچه و خیابان می شدند.
    رسم این بود که، بین معرکه گیر و مردم به اندازه یک الی دو متر فاصله بود و تماشاچیان به طور دایره وار به دور این محوطه می نشستند و کسی وارد این فضا نمی شد و تنها معرکه گیر و دستیارش در این محدوده به اجرای برنامه خود می پرداختند.
    گاهی که جمعیت زیاد می شد، معرکه‌گیر از افراد ردیف اول می خواست بنشینند تا مردمی، که در صفوف عقب تر قرار دارند، راحت تر صحنه معرکه را ببیند. بعضی اوقات فردی که در جلوی معرکه قرار داشت، کاری انجام می داد که موجب اختلال نظم و حواس پرتی معرکه گیر می شد، در نتیجه کسی کلاه شخص مزاحم را بر می داشت و به خارج از دایره یا به اصطلاح "پس معرکه "پرتاب می کرد، شخص مزاحم برای گرفتن کلاهش از جا بر می خواست و به پشت معرکه می رفت در نتیجه جایش توسط افراد دیگر اشغال می شد و شخص نمی توانست به موقعیت قبلی خود باز گردد.
    اصطلاح "کلاهش پس معرکه است "به این معنی است که کسی در کاری که دیگران هم شرکت دارند، هر چقدر سعی و تلاش کند نتواند به موفقیت و کامیابی برسد.


  18. کاربر مقابل پست ~ Nazanin ~ عزیز را پسندیده است:

    ! OMID.M (10-29-2017)

  19. Top | #30

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5457
    نوشته ها
    326
    پسندیده
    376
    مورد پسند : 281 بار در 184 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    #از_درون_مرا_میکشد_از_بیرون_ ما_را

    در مورد كسانی گفته می شود كه با سیلی صورت خود را سرخ نگه می دارند و مورد رشك و حسد دیگران واقع می شوند .

    آورده اند كه ...

    مردی دهاتی به شهر آمد یك نفر از دوستان شهری او كه دختری بسیار زشت داشت با همكاری دو سه نفر از دوستان خود، اطراف او را گرفتند و با تشویق و ترغیب های بسیار ،دخترك را به عقد زناشویی او در آوردند .

    دهاتی وقتی فهمید چه حقه ای به او زده اند كه كار از كار گذشته بود. پس تن به قضا داد و او را پذیرفت .

    دو روز بعد همسرش را سوار الاغش كرد و به سوی ده روان شد زن چون شهری بود، چادری زرق و برق دار بر سر داشت و كفش پاشنه بلند پوشیده بود و قروفری تمام عیار از خود نشان می داد .

    این وضعیت ظاهری او ،توجه دهاتی ها را به خودش جلب كرد و اتفاقا چون از نظر قد و قامت هم، بلند و كشیده بود، بیشتر نظرها را به سوی خود جلب می كرد .

    او چون در كوچه های دهكده بارویی گرفته و صورتی پوشیده حركت می كرد ،كسی نمی توانست چهره اش را ببیند و همگان خیال می كردند كه صورتش هم، مثل اندامش نیكوست!

    اتفاقا روزی با شوهرش و جمعی از اهالی ده ،مطابق معمول روی سكوی دكان بقالی، نشسته بود و سرگرم خوردن چای بود كه زن را با همان چادر قروفری دید كه از آنجا می گذرد و دو سه نفری از جوانهای اوباش ده هم به دنبالش روان هستند .
    ظاهر جذاب و سر وضع دلفریب زن، تعدادی از دهقانان دیگر را هم كه آنجا نشسته بودند جلب كرده بود و سر و كله همه به طرف او كشیده می شد.

    شوهر وقتی آن عده جوان را در تعقیب زن خود روان دید و دل اطرافیان خود را هم،از كف رفته مشاهده كرد ،بی اختیار از جای برخاست و چادر از سرش كشید و چهره زشت و پر آبله و سرطاس و كم موی او را در معرض تماشای آن جمع گذاشت و گفت:شما را به خدا، ببینید و دقت كنید كه چگونه او از درون مرا می كشد از بیرون شما را!

  20. کاربر مقابل پست ~ Nazanin ~ عزیز را پسندیده است:

    ! OMID.M (10-29-2017)

صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن