صفحه 26 از 26 نخستنخست ... 16242526
نمایش نتایج: از 251 به 253 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

  1. Top | #251

    عنوان کاربر
    مدیریت چـت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    پیمان: ولی یه دختر تنها توی این جامعه با آدمای گرگ صفتی که تو خیابونا ریختن امنیت نداره
    -میدونم... واسه همین هم بود که میخواستم از دوستم کمک بگیرم... تنها کسی که توی این چهار سال باورم کرد...
    نریمان: ترنم همه با فهمیدن حقیقت از رفتارشون پشیمون میشن
    -درسته...پشیمون میشن... ولی آیا این پشیمونی رویاهای مرده ی من رو زنده میکنه؟... مثلا سروش بیاد آلاگل رو طلاق بده یا نامزدی رو بهم بزنه دوباره برگرده طرفم با همه ی عشقی که نسبت بهش دارم تو بگو میتونم قبولش کنم؟
    ....
    آهی میکشه
    -چه فایده ای برای من داره... سروش وقتی نامزد کرد قیدش رو برای همیشه زدم... دیگه برام مهم نیست اون نامزد یه گناهکاره یا بیگناه... اگه به اصرار خونوادش ازدواج میکرد باز قابل تحمل بود ولی اون عاشق شد و من لحظه به لحظه عشقش رو دیدم... عشقی که تو چشماش نسبت به آلاگل داشت رو دیدم... حالا اگه بخواد به طرف من برگرده چه فایده ای میتونه برام داشته باشه... به نظرت با برگشتش همه چیز مثله اول میشه
    یاد مسئله ی ته باغ میفته
    زیر لب زمزمه میکنه: حتی اگه همه چیز رو فراموش کنم چطور با کاری که باهام کرد کنار بیام
    آهی میکشه و سری به نشونه ی تاسف تکون میده
    پیمان: خب پدر و مادرت که هستن
    -آره... هستن... ولی با کدوم احترام... با کدوم حرمت.... وقتی احترامی بین ما باقی نمونده... وقتی پدرم من رو از حق طبیعیم که دیدن مادرم بود محروم کرد... وقتی نامادریم بهم گفت تمام اون سالها مجبور بوده تحملم کنه فکر نکنم راهی برای برگشت مونده باشه... همونطور که گفتم اگه همه ی این اتفاقا فقط چند ماه قبل اتفاق میفتاد میتونستم ببخشم... میتونستم بمونم... میتونستم بعد از یه مدتی خاطرات گذشته رو کمرنگ کنم ولی الان دیگه نمیتونم... نمیتونم برگردم... نمیتونم بگم هیچی نشده... نمیتونم بگم فراموش کردم... چون برگشتی در کار نیست... جون خیلی اتفاقا افتاده... چون قرار نیست فراموش کنم... من توی تمام مراحل زندگیم تنها بودم... دیگه نمیخوام دل به کسایی ببندم که معلوم نیست تا کی برام موندگارن... مونا گفت از اول از من متنفر بوده... سروش گفت دوباره عاشق شده... پدرم هم میخواست زندگیه خودش رو بسازه... تکلیف برادرام هم که روشنه
    نریمان: ازشون متنفری؟
    اشکاش خشک شده... انگار با حرف زدن برای نریمان و پیمان دلش سبک شده
    -نه... متنفر نیستم دلیلی برای تنفر وجود نداره... بالاخره مونا نامادریم بود اشتباه از من بود که اون رو مادرم میدونستم... بالاخره پدرم هم زندگیه خودش رو داشت اشتباه از من بود که ازش انتظار حمایت داشتم... بالاخره سروش هم یه مرد بود غیرتش قبول نمیکرد که با دختری ازدواج کنه که همه اون رو یه هرزه میدونستن...این روزا خیلی چیزا رو فهمیدم... فهمیدم که نباید انتظارات بیخود از دیگران داشته باشم... حتی اگه اون دیگران پدر و مادرم باشن...این دفعه میخوام به خودم فکر کنم... میخوام آیندم رو بسازم... میخوام دنبال مادرم بگردم... حالا خیلی چیزا راجع به مادرم میدونم... با چیزایی که از پدر منصور شنیدم فهمیدم مادرم عاشق من و خواهرم بود...
    با یادآوری حرفای پدر منصور دوباره بغض بدی تو گلوش میشینه
    -خواهری که هیچوقت نبود... خواهری که نیست..........
    نریمان که میبینه ترنم دوباره داره حالش بد میشه یه دستمال از جیبش در میاره... اون رو جلوی دماغ ترنم میگیره و بحث رو عوض میکنه: ترنمی یه خورده فین کن... تا راه تنفست باز بشه
    ترنم اول با تعجب نگاهی بهش میندازه بعد اخماش تو هم میره و میگه: بی تربیت... من راه تنفسم بازه
    نریمان: من کجام بی تربیته؟
    -همه جات
    نریمان: دقیقا کجا؟
    -از سر تا پات
    نریمان: نه بابا
    -به جون تو
    نریمان نگاهی به پیمان میندازه و چشمکی بهش میزنه بعد با لحن بانمکی ادامه میده: میبینی برادر... دخترای این دوره زمونه چقدر نمک نشناس شدن
    بعد محکم میکوبه به دستش و میگه: بشکنه این دست که نمک نداره... من رو بگو که نگران دماغه اویزونه این دختره ی قدرنشناسم
    - دماغ من آویزونه؟ من نمک نشناسم


  2. Top | #252

    عنوان کاربر
    مدیریت چـت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    نریمان: پ نه پ دماغه منه که همینجور شرشر داره میریزه پایین
    - نریمـــــان
    نریمان: جونم خواهری... راستی خواهری در مورد نمک نشناس بودنت شوخی کردم میدونم نمک شناس خوبی هستی
    - خیلی بی ادبی
    پیمان با لبخند به جفت شون نگاه میکنه و هیچی نمیگه
    نریمان: وا... چرا؟... بده دارم میگم نمک شناس خوبی هستی... همین که آدمی به بانمکیه من رو پیدا کردی خودش نشونه ی اینه که نمک شناسی دیگه
    -برو بابا... تو نمکت کجا بود؟
    نریمان: تو آشپزخونه هست برم بیارم؟
    -نریمــــان
    نریمان دستش رو دور شونه های ترنم حلقه میکنه و میگه: صدات رو بیار پایین ضعیفه...
    -اینو باید به زنت بگی نه به خواهرت
    نریمان: حالا که زن ندارم... پس به تو که تنها خواهرمی میگم
    -من ضعیفه ام؟
    نریمان نگاهی به سر تا پای ترنم میندازه و میگه: هوممممممم... هی بگی نگی... از ضعیفه هم ضعیف تری
    پیمان همونجور که جر و بحث نریمان و ترنم گوش میده دست به جیب به سمت پنجره میره... بدجور ذهنش مشغول حرفای ترنم شده...
    -نریمان ولم کن... میکشمت
    پیمان زیرلب زمزمه میکنه: اگه بفهمه چی میشه؟
    به سروش فکر میکنه... بعید میدونه سروش زنده مونده باشه... با اینکه بر خلاف دستور منصور سروش رو یه جای قابل دید انداخت باز هم شک داره که زنده مونده باشه... امروز هم نتونست راهی برای تماس با همکاراش پیدا کنه
    با ناراحتی زمزمه میکنه: تو این ده کوره گیر افتادیم و از دنیا بی خبریم
    نریمان: برو جوجه... تو کجا حریف من میشی؟
    -آره والا... با این حرفت موافقم
    نریمان: چه عجب بالاخره جنابعالی با یه چیز موافق بودی
    -تو اینکه شما برای خودت یه غول بیابونی هستی هیچ شکی نیست
    نریمان:چــــــــی؟
    صدای شیطون ترنم تو فضای اتاق میپیچه: همین که شنیدی... غول از نوع بیابونی
    نریمان: حسابت رو میرسم
    نریمان این رو میگه ترنم رو محکم فشار میده
    -آخ.........
    نریمان: بگو غلط کردم
    -عمرا....پیمان کمک
    پیمان همونجور که از پنجره بیرون رو نگاه میکنه با جدیت میگه: نریمان ولش کن
    نریمان: محاله.... بگو غلط کردم
    -عمرا
    نریمان: پس حالا حالا همینجا زندانی میشی
    ترنم یه گاز محکم از دستای نریمان میگیره و که باعث میشه نریمان ولش کنه بعد فرار رو بر قرار ترجیح میده
    نریمان: آخ...
    ....
    پیمان با حرص به سمتسون برمیگرده و میگه: شماها دارین چیکار میکنید؟
    نریمان بی توجه به پیمان مبگه: آخ.... آخ... ترنم... دستمو کندی... بگیرمت فاتحه ات خوندست
    ترنم: برو بابا
    نریمان از جاش بلند میشه و با اخم میگه: حالا گفتم بانمکم ولی نگفتم بیا من رو بخور
    پیمان سری به نشونه ی تاسف براشون تکون میده و دوباره از پنجره به بیرون خیره میشه
    ترنم با حالت بامزه ای ادای تف کردن رو در میاره و میگه: زیادی شور بودی... بدرد خوردن نمیخوری
    لبخند کمرنگی رو لبای پیمان میشینه... از خندیدنای ترنم خوشحاله... هیچوقت دوست نداشت کسی رو وارد این بازی کنه ولی مجبور بود و این اجبار همیشه باعث عذاب وجدانش شد... برای رسیدن به هدفش مجبور بود اطاعت کنه و الان برای جبرانش داره همه ی سعیش رو میکنه
    نریمان: الکی برای من نقش بازی نکن من که میدونم تو عمرت آدم به خوشمزگیه من ندیدی
    -من که جز نمک خالص طعم دیگه ای احساس نکردم
    نریمان: مشکل از حس چشاییته
    -مشکل از طعم توهه
    نریمان: - اگه جرات داری واستا من خودم سرت رو بیخ تا بیخ میبرم میذارم سر طاقچه
    -مگه سر گوزنه آقای قصاب؟
    نریمان: من قصابم؟؟
    با شیطنت میخنده و میگه: اوهوم
    نریمان برای ترنم خط و نشون میکشه و دنبالش میکنه... ترنم هم با صدای بلند میخنده... از حضور پیمان و نریمان بیش از اندازه خوشحاله... بعد از مدتها اونا بهش زندگیه دوباره ای بخشیدن و بهش کمک کردن... خوب میدونه که نریمان برای اینکه جو رو عوض کنه مسخره بازیش رو شروع کرده و چقدر مدیونشه... همونجور که داره از دست نریمان فرار میکنه زیر لب میگه: ممنونم داداشی... خیلی دوستت دارم... خیلی زیاد


  3. Top | #253

    عنوان کاربر
    مدیریت چـت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    &&سروش&&
    «ترنم: میشه خوشبخت بشی؟»
    -نـــــــه
    با وحشت از خواب بیدار میشم... قفسه ی سینم به شدت بالا و پایین میره... نفس نفس میزنم ودستام عجیب میلرزن... دونه های عرق رو روی پیشونیم احساس میکنم
    نگاه گنگی به اطراف میندازم... خودم رو توی ماشین میبینم... نزدیک خونه ی آرزوهام

    زیر لب زمزمه میکنم: پس همش کابوس بود
    چشمام رو میبندم تا یه خورده آروم بگیرم
    «ترنم: ســــــروش»
    با ترس چشمام رو باز میکنم... این روزا حتی نفس کشیدن هم سخت شده چه برسه به خوابیدن که فقط و فقط برام حکم عذاب رو داره
    نمیدونم چیکار باید کنم... توی خواب و بیداری کابوس میبینم..کابوس چهره ی سوخته شده ی ترنم... کابوس مرگ عذاب آور ترنم... کابوس حرفای تلخ تر از ترنم...
    آره این روزهای سرد در کابوسهای شبانه ام خلاصه میشن
    کابوس ماجرای ته باغ... کابوس التماسهای بی وقفه ی کسی که از جونم هم بیشتر دوستش دارم... کابوس تنهایی هاش... کابوس درداش... کابوس نبودنش در عین بودنش داره منی رو که از سنگ بودم رو از پا در میاره
    عرق روی پیشونیم رو پاک میکنم
    این شبها و روزها رو دوست ندارم
    دارم دیوونه میشم... همه جا میبینمش و در عین حال هیچ جا نمیبینمش... همه جا صداش رو میشنوم و در عین حال هیچ جا صداش رو نمیشنوم... خدایا تحملش سخته... خیلی هم سخته.... خیلی... که باشی و نباشه...
    از پشت شیشه های ماشین به خونه ی آرزوهام زل میزنم... دوباره و دوباره ذهنم پر میشه از حماقت ها و ندونم کاریهایی که زندگیم رو به باد دادن
    خونه ای که عشق رو بهم هدیه داد الان خالی از عشق شده
    «ترنم: سروشی یه قولی بهم میدی؟
    -چی خانمی؟
    ترنم:قول بده همیشه باهام بمونی
    -دیوونه
    ترنم:واقعا میگم سروش... آخه بی تو نمیتونم
    -من باهاتم ترنم... باور کن... تا قیام قیامت»
    -منو ببخش خانمی... باهات نموندم... ببخش که بدقولی کردم... حق با تو بود همه ی وجودم بی من نمیتونستی... ببخش که با همه ی وفاداریهات باورت نکردم ترنمم... ببخش
    بغض بدی تو گلوم میشینه... یاد نوشته های توی دفترچه اش میفتم
    «سروشم همه ی آرزوم برای تو اینه که یه روزی به یه جایی نرسی که احساس امروز من رو داشته باشی... تنها... بی کس... بی عشق... غریب... ایکاش نفهمی با من چه کردی سروشم؟... ایکاش نفهمی»
    -فهمیدم خانمی... ایکاش زودتر میفهمیدم... اگه میدونستم سر تا پات رو طلا میگرفتم... چه سخته دیر فهمیدن... درد بزرگیست فهمیدن بعد از خورد شدن آرزوها و رویاهای خیالی
    چشمام میسوزن...
    نگام به سمت آسمون میره...
    یاد شعری میفتم که توی دفترچه درتاریخ شب نامزدی من و آلاگل نوشته شده بود
    «امشب شب آخریه که مزاحم دلت شدم ... خورشید فردا مال تو ببخش که عاشقت شدم»
    نگام به آسمونه... هوا روشنه و دوباره دردهای مکرر روزانه ام با روشن شدن آسمون شروع میشن...آره دوباره همه چیز شروع میشه و من هم نمیتونم از یادآوریشون جلوگیری کنم...
    «دلم می گیرد وقتی می بینم او هست... من هم هستم... اما "قسمت" نیست...»
    با صدای لرزون میگم: خانمی الان من هستم... قسمت هست... فقط تو نیستی
    سرمو تکون میدم شاید تموم بشن... شاید این یادآوری ها تموم شن... شاید از عذابم کم بشه... اما افسوس و صدافسوس که تمومی ندارن... دوباره شروعه... شروع یه روز...یه روز پر از عذاب وجدان... پر از پشیمونی... پر از غم... پر از حسرت... پر از افسوس... پر از درد... پر از عذاب...پر از حس های ناگفته که هیچ کدومشون برام آرامشی به همراه ندارن...
    «دیر آمدی...
    بودنم در حسرت خواستنت تمام شد»

    از یادآوری حرفا و نوشته های ترنم آتیش میگیرم... حس میکنم دارم میسوزم ولی هیچ جوری نمیتونم این آتیشی که داره وجودم رو میسوزونه رو خاموش کنم
    نمیدونم دیشب کی بخواب رفتم فقط میدونم توی خواب هم خلاصی نداشتم...هر چند حس میکنم مثله تمام این چند شب از بس فکر کردم و افسوس خوردم آخرش بیهوش شدم... ایکاش حداقل توی بیهوشی آرامش داشتم
    از هیچ کس و از هیچ چیز خبر ندارم... تنها چیزی که میدونم اینه که بعد از بهوش اومدنم به چند روز نرسید که از بیمارستان فرار کردم و خودم رو به اینجا رسوندم... حتی یادم نمیاد چه جوری به اینجا رسیدم... فقط میدونم بعد از فرار روندم و روندم و بعد خودم رو اینجا دیدم... جایی که یادآور شیرین ترین روزای زندگیمه...
    «وقتی کسی تصمیم می گیره بره
    حتی اگه نره هم
    دیگه پیش تو نیست…خیلی وقته پیش من نیستی آقایی... خیلی وقته... برو به سلامت»

    سرم رو بین دستام میگیرم
    -لعنتی... لعنتی... لعنتی... همه چیز رو خراب کردی سروش... تو همه چیز رو خراب کردی
    میخواستم دور بشم از همه ی آدمایی که مثله خودم باورش نکردن... تحملشون رو نداشتم و ندارم... همون جور که تحمل خودم رو ندارم... از همه شون بیزارم همون جور که از خودم بیزارم... ایکاش میشد از خودم هم دور بشم
    «خواستن، همیشه توانستن نیست گاهی داغی است که بر دلت میماند…»
    چه دیر تونستم حرفای ناگفته ی چشمات رو ترجمه کنم... ایکاش این همه تلاش برای گفتن نمیکردی تا الان حداقل بگم خودش رو ثابت نکرد...
    -آخ ترنم دردم از اینه که بارها گفتی و نشنیدم
    نمیخوام با آرام بخشهای قوی به خواب برم و باز توی خواب چشمای اشکیش رو ببینم که بهم التماس میکنند باورم کن... سروش برای یه بار هم شده باورم کن... دلم خواب نمیخواد... دلم کابوس های شبانه رو نمیخواد.... دلم هیچ چیز نمیخواد... نمیدونم چند روزه نزدیک خونه شون پارک کردم... توی این چند روز حتی طاها و طاهر رو هم ندیدم... هر چند دلم هم نمیخواد ببینم... دلم نمیخواد هیچکس و هیچ چیز رو ببینم
    آهی میکشمو زمزمه وار میگم: ترنمم کجایی خانمی؟... کجایی؟... دارم بی تو میمیرم
    «مثل آسمان می مانی؛ دوستت دارم اما نمیتوانم داشته باشمت…»
    گوشم پر میشه.... پر میشه از التماساش... از زجه هاش... از گریه هاش... از سروش سروش گفتناش
    «از یه جایی به بعد آدم دیگه دوست نداره همه چی درست بشه ، دوست داره همه چی تموم بشه... میدونی سروش حالا که دارم اینا رو مینویسم من هم دوست دارم همه چیز تموم بشه... حتی این دوست داشتن.. شاید اینجوری حداقل زندگی برام راحت باشه... نداشتنت در عین دوست داشتنت خیلی سخته سروش... خیلی»
    ذهنم پر میشه از رفتارام... از نشنیدنام... از خورد کردنام... از پوزخند زدنام
    سرم عجیب درد میکنه... مسکنی رو از داشبورد ماشین برمیدارمو میخورم... یاد اون روز شوم میفتم... اون روز که فهمیدم همه ی زندگیم رو باختم... هر چند از قبل باخته بودم ولی هیچوقت فکر نمیکردم تنها مقصر این باخت خودم باشم... درسته به زبون نمیاوردم ولی فکر میکردم جرقه ی این باخت رو ترنم زده ولی الان بعد از این همه سال فهمیدم که اصلا فیلمی از ترنم در کار نبود... اصلا عشقی نسبت به برادر من در دل ترنم وجود نداشت... اصلا هیچ چیزی اونجور که من فکر میکردم نبود... اصلا ترنم گناهکار نبود تا تاوان پس بده
    «تلخ ترین قسمت زندگی اون جاییه که آدم به خودش میگه: چی فکر میکردیم؛ چی شد...
    آره سروش... میبینی بازیه زندگی رو!!... واقعا چی فکر میکردم و چی شد!! خوش باش سروش... خوش باش... بر من که خوشی حروم شده لااقل تو خوش باش»

    حس میکنم دارم خقه میشم... با این بغض سنگین حتی نفس کشیدن هم برام سخته
    -من چیکار کردم؟... من با ترنمم چیکار کردم؟... خدایا.... خانمی تو تاوان اشتباهاتت رو پس ندادی تو تاوان اشتباهات ما رو پس دادی... آره گلم من رو ببخش... سروشت رو ببخش خانمی... سروشت رو ببخش


صفحه 26 از 26 نخستنخست ... 16242526

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن