صبح شده بود حس نداشتم از زیر پتو بیام بیرون. صدای هیاهو و شادی بچه ها بگوشم میرسید که داشتن جلوی خونمون توپ بازی میکردن توی دلم بهشون حسودی میشد که چقدر پاکن و بی آلایش و در دنیای کوکانه خودشون غوطه ور هستن در همین افکار بودم و لبخند میزدم که ناگهان صدای مهیبی اومد سراسیمه بلند شدم دیدم توپ بچه ها به شیشمون خورده و شکسته با عصبانیت اومدم دم درب تا حالشون رو جا بیارم که برای اولین بار آریا رو دیدم . پسرک چشم سیاهی بود با موهای تاب دار با اون چشمهای خوشگلش با ترس داشت نگام میکرد نمیدونم چی شد مهرش به دلم نشست نتونستم دعواش کنم برعکس گونه هاشو بوسیدم و تذکر دادم از این به بعد مراقب باشن. روز بعد با هزار ذوق و شوق برای آریا و خواهر و برادرش کیک پختم تا ببرم بهشون بدم چون مهر آریا به دلم نشسته بود تاریکیها و تنهایی های قلبمو روشن کرده بود. اونروز بهترین روز زندگیم بود ساعتها با بچه ها بودم باهاشون توپ بازی کردم و کیک خوردیم هر روز مهرم بهشون بیشتر میشد . اما هیچوقت خوشی به من سازگاری نداشت یه روز خیلی منتظرشون بودم اما هر قدر منتظر موندم خبری از آریای من نشد بدون خداحافظی پدرش آریا رو ازم جدا کرد بردش. بدون خداحافظی اسباب کشی کردن و به نقطه نامعلومی رفتن وباز منم و تنهایی خودم. هر روز به این امید از خواب بیدار میشم و میام دم پنجره میشینم شاید بتونم پسرک چشم سیاهمو ببینم اما.........