تقصیر تو نیست
هرچه هست زیر سر پاییز است
که به نسیمی عقل را می رباید
تا دل
بی اگر و امایی
تنگ توشود.
می خواستم خراب نگاهش شوم، نشد
بيچاره دو چشم سياهش شوم، نشد
می خواستم که در دل شب ها ستاره ای
چرخان به گرد صورت ماهش شوم، نشد
می خواستم که وقت همآغوش او شدن
حتی فدای حس گناهش شوم، نشد
می خواستم دريچه پژواک خنده اش
يا آينه مقابل آهش شوم، نشد
گفتم به خود که همدم تنهايی اش شوم
بی چشمداشت پشت و پناهش شوم، نشد
می خواستم که حادثه باشم برای او
شيرين و تلخ قصه راهش شوم، نشد
می خواستم به شيوه ايثار و معجزه
قبله برای قلب و نگاهش شوم، نشد
گفتم به خود "هميشه" او می شوم ولی
حتی نشد که "گاه به گاهش" شوم...
نشد...