میگویند روزی مردی بازرگان خری را به زور میكشید، تا به دانایی رسید،
دانا پرسید :
چه بر دوش خَر داری كه سنگین است و راه نمی رود؟
مرد بازرگان پاسخ داد:
یك طرف گندم و طرف دیگر ماسه!
دانا پرسید:
به جایی كه میروی ماسه كمیاب است؟
بازرگان پاسخ داد:
خیر، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر ماسه ریختم!!
دانا ماسه را خالی كرد و گندم را به دوقسمت تقسیم نمود و به بازرگان گفت حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت.
بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسید با این همه دانش چقدر ثروت داری؟
دانا گفت هیچ!!!
بازرگان شرایط را به شكل اول باز گرداند و گفت من با نادانی خیلی بیشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشیدن خَر و رفت