خیابانها بیحضور تو راههای آشکار جهنماند
تو پرندهیی معصومی که راهش را در باغ حیاط زندانی گم کرده است
تک صورتی ازلی، بر رخسار تمام پیامبرانیباد تشنهی تابستانی
که گندمزاران رسیده در قدوم تو خم میشوند
آشیانهی رودی از برف که از قلههای بهار فرو میریزد
نه
نمیتوانم نمیخواهم که فراموشت کنم