گاه می پرسند از من عاشقش هستی هنوز؟
بی تفاوت بودنم را گریه می ریزد به هم...
گاه می پرسند از من عاشقش هستی هنوز؟
بی تفاوت بودنم را گریه می ریزد به هم...
تو که نمی دانی؛
از آن دهان
با آن لب ها
هر چه بگویی زیباست
هر چه بگویی شنیدنی ست
حتی در سکوت!
تو که نمی دانی؛
از این دهان
با این لب ها
هر چه بگویم دوستت دارم است
هر چه بگویم با من بمان است
حتی میان بوسه!
چشم هایت را ببند و...
با لبخند به آغوشم بیا،
تو که نمی دانی؛
دلم چقدر گفتگوی عاشقانه می خواهد!
میدانم نمیدانی
چقدر دوستت دارمو چقدر این دوست داشتنهمه چیزم را در دست گرفته استمیدانم نمیدانیچقدر بی آنکه بدانی،میتوانم دوستت داشته باشم،بی آنکه نگاهت کنم،بی آنکه صدایت کنم،بی آنکه حتی زنده باشممیدانم نمیدانی
تابهحال چقدر دوست داشتنتمرا به کشتن داده است!
به تو اندیشیدن سکوت من است
عزیزترین، طولانی ترین و طوفانی ترین سکوت
تو درونم هستی، همیشه
همچون قلبی که ندیده ام
همچون قلبی که به درد می آورد
همچون زخمی که زندگی می بخشد.
تو از رنجهای من برایِ فراموش کردنت چیزی نمیدانی
هیچ کس نمیداندهیچ کس جز خودم و همان خدایی که دیگر دوستم ندارد و دیگر دوستش ندارم.مثلِ یک پلنگِ وحشی با خودم دست و پنجه نرم میکنمخودم با خودم حرف میزنممی گذارم یک دیوانه که خودش را به زور در سرم جا داده نصیحتم کند.شبها،این شبهایِ تاریکِ طولانیِ بی پدر،حرفهای تو،آخرین حرفهای تو،شکلِ یک سگِ هار میشوندسگی که وحشی تر از قبل وجودِ نازکِ مرا میدردو میدردو میدرد...و من باز هر شب بیشتر دوستت دارم.و صبح که خسته و خون آلود و دلتنگ و کلافه بیدار میشومهنوز آرزو میکنم فراموشت کنم.چنگ میزنم به ته مانده ی ارادهای که دارمبه آخرین قطرههای غرورم التماس میکنمالتماس،التماس،التماس...کسی، چیزی، نیرویی، باید مرا از مراجعهاز تکرارِ یک اشتباه باز دارد.کسی باید مَنعم کند از این عشقاز این حس ِ مسموماز این حقارتِ پی در پی که تو دچارم میکنیکسی باید مرا از این وابستگی
از این دلبستگیِ بیهوده یِ شرم آور نجات دهدآه! بیزارم از خودمبیزاااربیزاااار.
حواست به حالِ بهار هست..؟
نه باران میخواهد
نه موسیقی و شعر
ذاتش انگیزهی دلدادن است
حواست به ساعتِ روی دیوار هست..؟
این روزها برای حرفهای عاشقانه
زود هم كه بجنبی
باز دیر میشود