خودم را قانع می کنم
که شاید نمی خواندکه شاید به گوشش نمی رسدکه شاید مردمِ شهر خبردارش نمی کنند
از حجمِ دلتنگى اممگر می شودیک نفر جان دادنَت را ببیندبداند مخاطبِ تمامِ شعرهایش هستى وسراغَت را نگیرد...؟!
خودم را قانع می کنم
که شاید نمی خواندکه شاید به گوشش نمی رسدکه شاید مردمِ شهر خبردارش نمی کنند
از حجمِ دلتنگى اممگر می شودیک نفر جان دادنَت را ببیندبداند مخاطبِ تمامِ شعرهایش هستى وسراغَت را نگیرد...؟!
ترکم کرده ای
و من مثل خانه های متروکه
خالی مانده ام
خالی
فرسوده
رو به ویرانی
سالهاست یک فوج کلاغ بدون هیاهو
درمن عزاداری می کنند
سیاهپوش
ویلان
ترکم کرده ای
و صدها زمستان از من عبور کرده
زودتر از درخت ها پیر شده ام
بی آنکه جوانی کرده باشم
ترکم کرده ای
این روزها
ساعت شماطه داری در سرم
مدام زنگ می زند
و خاطره ها را بیدار می کند
روزهای بارانی
کوچه های خاکی خیس
دستی که دری را باز می کند
پایی که دری را می بندد
ترکم کرده ای
بی آنکه پیراهنم فراموشی گرفته باشد
یا چترم
یا دستگیره درهای این خانه
هنوز در فکر گلدان روی این میز
دستی
رز قرمزی
عطر لطیف گلایولی
چرخ می زند
و دستی بر شیشه های بخارگرفته می نویسد
ای بی تو ماندن
حکایت ذره ذره مردن من
تو
تو ترکم کرده ای
محبوبم!
تو هم مثل من خسته ای؟تو هم مثل من تنها...و مثل من به این دوریِ زوال انگیز فکر میکنی؟مثل اینکه باید دست کشیدو عشق راچون ظرفی عتیقه و نایابدر پستوها پنهان کردظرفی که هر بار تکه ای از آن راناخواسته شکستیم!گاه ترک خوردگاهی بر زمین افتادو رنگِ گل های زیبایش پرید!
مثل اینکه باید دست کشیدو عشق را
چون ظرفی عتیقه و نایابدر پستوها پنهان کرد!عشقی کهن و ماندگارتا سالها بعد هر که یافتاز تنها بوته ی سرخِ جا مانده بر روی ظرف بفهمد..."دوست داشتنت ابدی ست"
در آستانه ی کدام در گم شده ای
هر چه دست دراز می کنم
دستم به گیسوانت نمی رسد
ما که نسیم را با هم آواز خوانده
و سحر را با هم
گریسته بودیم
تا صبحِ متبرُکِ باران و عاطفه
های های ها..... ی
کجاست بندِ عاطفه
کجاست آن صبح خجسته!؟
تو نیستی، اما
وقتی به تو فکر میکنمصدای آب رادر رگهای خاک میشنوم.گلسرخِ حیاطدر آینهی نگاهمزود به زود میشکفدو آسمانپُر از پروانه و بادبادک میشود.تو نیستی، اماوقتی به تو فکر میکنمدریا نزدیکتر میآیدابرهای سیاه دور میشوندو بارانهر وقت بگویم میبارد.تو نیستی، اماوقتی به تو فکر میکنمتو را میبینم
در باغچه ایستادهایبه گلها آب میدهی
باور ندارم رفته ای
وقتی که هرشببا کوتاه ترین شعرتو را به آغوش می کشمباور ندارم نیستیوقتی که هرشباز دور دست ها
آنقدر می بوسمتآنقدر می بوسمتکه به خواب می روم
تقديم به كسي كه در كنارم نيست اما حس بودنش شوق زيستن مي دهد...
بخدا خسته شدم...
از تنهایی...
کاش برگردی...
کافی نیست ؟