نمایش نتایج: از 1 به 8 از 8

موضوع: از ماده و روح..! شاید من و تو ...!

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    شماره عضویت
    6060
    نوشته ها
    4,444
    پسندیده
    47
    مورد پسند : 701 بار در 533 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 59.0

    از ماده و روح..! شاید من و تو ...!

    از ماده و روح!

    چه قدر جای تو، این جا، در کنار من، توی نگاه من، خالی است... گو این که لحظه یی بی تو نیستم. خودت بهتر می دانی: من، برای آن که از خودم خبری بگیرم، باید از تو شروع کنم! -نفسی نمی کشم مگر این که با یاد تو باشد؛ قلبم نمی تپد مگر این که یادش باشد زندگی دوباره را از کجا شروع کرده است؛ مگر این که یادش باشد برای چه می تپد.
    آه که اگر فقط این دوری اجباری از تو نبود، اگر فقط تو را در کنار خود داشتم، می توانستم بگویم که آرام ترین، شادترین و امیدوارترین روزهای عمرم را می گذرانم. ....
    دیشب ناگهان یاد نقشه یی افتادم که برای خانه مان کشیدیم و تو فورا آن را بردی که بایگانی کنی. _ چه قدر تو بامزه ای. باری غرق رویای آن خانه شدم. تا به حدی که وقتی به خودم آمدم، انگاری سال ها در آن خانه، بر فراز تپه یی بر دامنه ی کوههای پوشیده از جنگل زندگی کرده ام!

    کتیبه یی بر سر در آن خانه آویخته بودیم که بر آن نوشته بود:

    «ای بیگانه که خلوت ما را می شکنی! همچنان که در خانه ی ما به روی تو باز است، تو نیز بزرگواری کن و ما را از شنیدن عقاید خویش معاف دار. ما از دوزخ بیگانگی ها گریخته ایم، تا از برخورد با هر آنچه خوشایندمان نیست در امان باشیم. اگر به خانه ی ما فرود می آیی ، خلوت ما را مقدس شمار!» ....
    عزیز من! تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم تا عشق خود را به تو ابراز کنم، زنده ام. _ به این زندگی دل بسته ام و آن را روز به روز پُربارتر می خواهم

  2. Top | #2

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    شماره عضویت
    6060
    نوشته ها
    4,444
    پسندیده
    47
    مورد پسند : 701 بار در 533 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 59.0
    سلام علاقه‌یِ خوبم

    آرام جانِ من

    می‌دانی!
    دوستت دارم.
    به هزار هزار و هزاران هزار دلیل
    دوستت دارم چون دوست داشتنَ‌ت حال می‌دهد
    خوب است، کیف می‌دهد
    چون موهایَ‌ت ناز بر شانه‌ات می‌افتد
    می‌رقصد! در باد وِل می‌شود وُ می‌رقصم!
    چون خنده‌هایِ تو جان است
    تو می‌خندی،
    من تازه می‌شوم، روز نو می‌شود وُ
    جهان تازه آغاز می‌شود
    دوستت دارم، چون دوست داشتنَ‌ت مرا بزرگ می‌کند
    بزرگ می‌شوم بزرگ دیده می‌شوم
    دردهام خوب می‌‌شود وُ دلتنگی‌هام
    انتظار،
    انتظارِ این‌که دوباره بیایی
    دوباره بگویی سلام
    دوباره دوستت دارم مُدام
    سلام،
    می‌آیی برویم بهار بیاوریم،
    آخر امسال دیر کرده است
    می‌ترسم!
    با این زمستانِ بی برف وُ هوایِ دم کرده‌‌یِ محبوس
    می‌ترسم راه را خطا روَد وُ
    به خانه‌یِ ما نیاید


    چه‌قدر تو مهربانی!
    چه‌ خوب است که این‌همه دوستت دارم

  3. Top | #3

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    شماره عضویت
    6060
    نوشته ها
    4,444
    پسندیده
    47
    مورد پسند : 701 بار در 533 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 59.0
    امید و شیشه ی عمرم!
    با این که وقت تنگ است و کار بی انتهاست، با این که باید از حالا (به نظرم ساعت از نیم بعد از نصف شب گذشته باشد) شروع به کار کنم، و با این که هر دقیقه را باید غنیمت بشمرم، نمی توانم خودم را راضی کنم که چند سطری برایت ننویسم و با آن که هم الان یک ساعت هم نیست که از تو دور شده ام، بی تو باشم.
    آرام جانم!
    بدترین روزهای عمرم را می گذرانم. فشار تهی دستی و فشار آن زن بی انصاف بی رحم از طرف دیگر، فشار بانک که پول سفته اش را می خواهد و فشار بی غیرتی و وقاحت این مرد شارلاتان که دو ماه عمر مرا به امروز و فردا کردن تلف کرده است، همه مرا در منگنه گذاشته اند.
    از صفر می باید شروع کنم، اما برای آن که به صفر برسم خیلی باید بکوشم. مع ذلک نفس گرم تو، وجود تو، عشقت و اطمینانت مرا نیرو می دهد. پر از امید و پر از انرژی هستم. تو را دارم و از هیچ چیز غمم نیست. از صفر که هیچ، از منهای بی نهایت شروع خواهم کرد و از هیچ چیز نمی ترسم. من در آستانه ی مرگی مأیوس، در آستانه ی "عزیمتی نابهنگام" تو را یافتم؛ وقتی تو به من رسیدی من شکست مطلق بودم، من مرده بودم. پس حالا دیگر از چه چیز بترسم؟
    دست های تو در دست من است. امید تو با من است. اطمینان تو با من است. چه چیز ممکن است بتواند مانع پیشرفت من شود؟ کوچکترین لبخند تو مرا از همه ی بدبختی ها نجات می دهد. کوچک ترین مهربانی تو مرا از نیروی همه ی خداها سرشار می کند... یقین داشته باش که علی تو مفلوک و شکست خورده نیست. تمام ثروت های دنیا، تمام لذت های دنیا، تمام عالم وجود، برای من در وجود "..." خلاصه می شود. تو باش، بگذار من به روی همه ی آن ها تف کنم. بگذار به تو نشان بدهم که عشق، عجب معجزه یی است. تو فقط لبخند بزن. قول بده که فقط لبخند بزنی، امیدوار باشی و اعتماد کنی. همین!
    تمام بدبختی های من، بازیچه ی مضحک و پیش پا افتاده یی بیش نیست. تمام این گرفتاری ها فقط یک مگس مزاحم است که با تکان یک دست برطرف می شود... بدبختی فقط هنگامی به سراغ من می آید که ببینم (...)ی من، لبخندش را فراموش کرده است. فقط در چنین هنگامی است که تلخی همه ی بدبختی ها قلب مرا لبریز می کند.
    نفس من!

    اگر می خواهی پیروز بشوم، به من لبخند بزن. سکوت غم آلود تو برای من با تاریکی مرگ برابر است. به جان تو دست و دلم می لرزد، خودم را فراموش می کنم و به یادم می آید که در دنیا هیچ چیز ندارم. بدبخت سرگردانی هستم که نتوانسته ام امید به پیروزی را حتی در دل بزرگ و قدرتمند (...)ی خودم به وجود آرم...
    لبان بی لبخند تو، (...)! لبان بی لبخند تو پیروزی بدبختی است بر وجود من.
    بگذار من به بدبختی پیروز بشوم.
    لبخندت را فراموش مکن (...)،
    لبخندت را فراموش مکن
    ...
    از این بحران بیرون می آییم. و پس از آن، من باید به ناگهان قد برافرازم... من بسیار عقب افتاده ام. باید کومکم کنی که این عقب افتادگی را جبران کنم... وقت کم و راه دراز است، باید قدم های بلند بردارم. مرا به جلو بران! کومکم کن! فقط با لب هایت، فقط با لبخندت، فقط با آغوش پر مهرت. با نگاهت و با ملاحتت.
    لبخند بزن!
    همیشه لبخند بزن!
    با امید به عشق تو حالا شروع به کار می کنم
    ویرایش توسط L O S T : 03-21-2018 در ساعت 04:39 PM

  4. Top | #4

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    شماره عضویت
    6060
    نوشته ها
    4,444
    پسندیده
    47
    مورد پسند : 701 بار در 533 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 59.0
    شریک سرنوشت و رفیق راه من!
    به خانه ی عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم های من! از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانه ی من آوردی.
    - سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی.- زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانه ی من آوردی. از شوق اشک می ریزم. دنبال کلماتی می گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می زند برای تو بازگو کنند، اما در همه ی چشم انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم های زنده و عاشق خودت هیچی نیست. ....
    دست مرا بگیر. با تو می خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی. ....
    هنوز نمی توانم باور کنم، نمی توانم بنویسم، نمی توانم فکر کنم... همین قدر، مست و برق زده، گیج و خوش بخت، با خودم می گویم: برکت عشق تو با من باد!- و این، دعای همه ی عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم .
    برکت عشق تو با من باد!

  5. Top | #5

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    شماره عضویت
    6060
    نوشته ها
    4,444
    پسندیده
    47
    مورد پسند : 701 بار در 533 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 59.0
    اما من و تو
    دور از هم می پوسیم
    غمم از وحشت پوسیدن نیست
    غمم از زیستن بی تو در این لحظه ی پُر دلهره است
    گفته بودند که "از دل برود یار چو از دیده برفت"
    سالها هست که از دیده ی من رفتی لیک
    دلم از مهر تو آکنده هنوز
    دفتر عمر مرا
    دست ایام ورق‌ها زده است
    زیر بار غم عشق
    قامتم خم شد و پشتم بشکست
    در خیالم اما
    همچنان روز نخست
    تویی آن قامت بالنده هنوز
    در قمار غم عشق
    دل من بردی و با دست تهی
    منم آن عاشق بازنده هنوز
    آتش عشق، پس از مرگ نگردد خاموش
    گر که گورم بشکافند عیان می بینند
    زیر خاکستر جسمم باقیست
    آتشی سرکش و سوزنده هنوز

  6. Top | #6

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    شماره عضویت
    6060
    نوشته ها
    4,444
    پسندیده
    47
    مورد پسند : 701 بار در 533 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 59.0
    میان من و تنهایی ام
    ابتدا
    دستان تو بود
    سپس درب ها تا به آخر
    گشوده شدند
    سپس صورت ات
    چشم ها و لب هایت
    و بعد تمام ِ تو
    پشت سر هم آمدند
    میان من و تو
    حصاری از جسارت تنیده شد
    تو
    شرمساری ت را از تن ات
    بیرون آورده و
    به دیوار آویختی
    من هم تمام قانون ها را
    روی میز گذاشتم
    آری..
    همه چیز ابتدا این گونه آغاز شد

  7. Top | #7

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    شماره عضویت
    6060
    نوشته ها
    4,444
    پسندیده
    47
    مورد پسند : 701 بار در 533 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 59.0
    ﻋﺸﻖ
    ﺑﯿﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ
    ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ
    ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻣﺎ
    ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻩ ﻟﺐ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ
    ﻧﺘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ

  8. Top | #8

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    شماره عضویت
    6060
    نوشته ها
    4,444
    پسندیده
    47
    مورد پسند : 701 بار در 533 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 59.0
    ببین باشـــــی هستــــــم

    نباشـــــــی هســــتن

    تــازهـ …… بـــودی هـــــم بـــودن ،امــــا مــــن نخــــــواستــــم …….

    پـــس فکـــــر نکـــــن یــــهـ ســـــری آدم مثـــل خـــــودتــــ

    دورتــــو گـــرفتــــن خیلـــــــی شـــاخــــــی !
    ***
    شـــــــــــایـــــد مــــــــــن بــــــد بـــــاشـــــَـم

    ولــــــــــــــی تــــو بــــــــد بــــــــودن هـــــــــــــم فـــــوق الــــــــــــــعاده ام

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن