اینجا اتاق من است ...
پنجره هایش رو به نیامدن تو باز می شود...
و پرده هایش را باد از غبار خاطراتت می تکاند.
من که با یاد تو
دنیا را فراموش کرده ام
از مروت نیست از خاطر به در کردن مرا ...
گاهی فکر می کنم
از بس، بی تو با تو زندگی کرده ام
از بس، تو را تنها در خیالم در بر گرفته ام و
گیس هایت را در هم بافته ام
از بس، فقط و فقط در رویا
چشمهایت را نوشیده ام و مست
شهر تنت را دوره کرده ام که دیگر
حتی اگر خودت با پای خودت هم برگردی
نمی توانم تو را با خیالت جایگزین کنم
بر نگرد!
من در حضور غیبتت از تو بتی ساخته ام
که روز به روز تراشیده تر و زیباتر می شود
با آمدنت خودت را در من ویران می کنی
بگذار تنها با خیالت زندگی کنم..!
وقتی خیالت از خود تو مهربان تر است
از دوری ات گلایه کنم همچنان که چه؟!
حکایت رفاقت من با تو
حکایت "قهوه" ایست که امروز با یاد تو تلخ تلخ نوشیدم ...
که با هر جرعه بسیار اندیشیدم...
که این طعم را دوست دارم یا نه؟
و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن...
که انتظار تمام شدنش را نداشتم...
تمام که شد فهمیدم .. باز هم قهوه می خوام...
حتی تلخ تلخ!